۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

اولین رساله کارشناسی ارشد با موضوع "بررسی ویژگی‌های افراد با گرایش جنسی متفاوت" در دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران

از سوی دیگر اهمیت این دست پژوهش‌ها زمانی آشکار می‌شود که به این واقعیت توجه کنیم، که گرایش‌های جنسی متفاوت، در کشور ما نه تنها برای مردم عادی بلکه برای دانشگاهیان و کارگزاران اجتماعی موضوعی نسبتا ناشناخته است و نگاه قالب در محیط آکادمیک، نگاهی سوگیرانه و غیرعلمی است.
در بسیاری از جوامع ، جنس و میل جنسی به منزله تابوست . در حالیکه نازلترین جایگاه آن همسان و همسنگ با تشنگی ، گرسنگی و نیاز به غذا و خواب می باشد . جنس و میل جنسی معضل نیست ، بلکه سرکوب کردن یا سکوت نمودن در برابر آن و ایجاد ابهام و اغفال پیرامون آن به مشکل می انجامد . جهالت و نا آگاهی و افراط و تفریط دو خطر اصلی در تعامل انسان با جنسیت و تمایلات جنسی است ، که چنانچه با چشم فرو بستن بر حقایق ، سرکوب واقعیات و رهبانیت های غیر علمی و غیر منطقی توام گردد، میتواند ویرانگر و فاجعه آمیز باشد و چه بسا ، خود آغاز و ابتدای انحراف و مبدا و منشا خطا و اشتباه شود. هرچند قریب به چهل سال از زمانی که انجمن روانپزشکی امریکا تـفاوت در گرایش جنسی را به عنوان یک طبقه تشخیصی کنار گذاشت، می گذرد، ولی مسائل علمی مطرح شده پیرامون این پدیده همچنان در سراسر دنیا ادامه دارد.در جوامع پیشرفته، جدا از قضاوت های اخلاقی، فرهنگی و مذهبی که درمورد اقلیت های جنسی وجود دارد، وضعیت این قشر مورد بررسی مردم شناسان، روانشناسان و جامعه شناسان قرار گرفته است. زیرا به دلیل چالش های اخلاقی مطرح شده پیرامون گرایش های جنسی متفاوت ، این قشر دراغلب جوامع، به حاشیه رانده شده و با مشکلاتی روبرو هستند. اقلیت های جنسی به دلیل تعارضاتی که میان گرایش جنسی آن ها و هنجارهای اخلاقی و فرهنگی جامعه وجود دارد، اغلب بطور جدی و بیش از دیگر افراد در معرض افسردگی و نا امیدی، سوء مصرف الکل و مواد قرار می گیرند.عده ای از اقلیت های جنسی به دلیل احساس گناه و نفرت از خویشتن، خودکشی می کنند و نرخ خودکشی در میان اقلیت های جنسی در تمامی جوامع بسیار بالا است و طیفی از مشکلات مربوط به سلامت روان در این قشر مشاهده می شود . درجوامع سنتی تر مانند ایران، احتمال تن دادن به ازدواج در این افراد، به دلیل فشارهای خانواده و اجتماع بیشتر است. ازدواج هایی که اغلب به شکست می انجامد و توأم با مشکلات زناشویی و عاطفی و مراجعه برای دریافت خدمات بهداشت روان است. با این حال، مشکلات این قشر همچنان مسکوت باقی مانده و گاها از سوی متولیان جامعه ،وجودشان انکار شده ، که تنیجه آن ،عدم آگاهی جامعه ، مسولین آموزشی پرورشی ، خانواده ها و والدین در این باره میباشد.برخی اقلیت های جنسی را بیمار دانسته و محتاج درمان ، و برخی دیگر نه تنها گرایش جنسی متفاوت را بیماری نمی دانند ، بلکه اعمال آنها را بزهکارانه و منافی عفت به حساب می آورند و مسلما این امر ، در درجه اول عواقب و صدماتی را متوجه اقلیت های جنسی و خانواده ی آنها کرده و متعاقب آن بر کلیت جامعه تاثیر گذار است . از سوی دیگر اهمیت این دست پژوهش ها زمانی آشکار میشود که به این واقعیت توجه کنیم ، که گرایش های جنسی متفاوت در کشور ما نه تنها برای مردم عادی بلکه برای دانشگاهیان و کارگزاران اجتماعی موضوعی نسبتا ناشناخته است و نگاه قالب در محیط آکادمیک ،نگاهی سوگیرانه و غیر علمی است که از عوامل اصلی این موضوع میتوان به عدم انجام پژوهش در این زمینه و عدم وجود منابع در خور که گرایشهای جنسی متفاوت را مورد مداقه و برسی علمی قرار داده باشد ؛ اشاره کرد . حتی بخش قابل توجهی از متخصصان بهداشت روان اطلاعات کافی درمورد چگونگی برخورد با مراجعان این قشر ندارند.با وجود طبیعت پیچیده و مشخص نبودن علت اصلی گرایشهای جنسی متفاوت و با توجه به مسائل اجتماعی – فرهنگی – مذهبی می توان ادعا کرد در کشور ما در این خصوص هنوز هیج کار پژوهشی در خورتوجهی صورت نگرفته و بیشتر توجیهات عمومی جنبه پاک کردن صورت مسئله را داشته است .اما اگر گرایشهای جنسی متفاوت را بشناسیم میتوان جهت آسان کردن فرایند هویت یابی و حل تعارضات در مواجه با ارزشهای اجتماعی و پذیرش گرایش جنسی ، اقدام به توانمند سازی آنها و آگاهی بخشی به متولیان پرورشی و والدین جهت فرزند پروری مناسب و آگاهانه نمود . امید است این پژوهش و یافته های آن در محیط آکادمیک تاثیرگذار باشد و سر آغازی برای انجام تحقیقات بیشتر در این زمینه گردد.

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

به یاد نادره افشاری

تو اون دو روزی که فرندفید داون شد فرصتی پیش اومد و به فیسبوک سر زدم؛ لیست دوستان رو بررسی میکردم ناگهان چشمم خورد به اسم نادره افشاری با پیشوند "زنده یاد"؛ یک آن شوک شدم؛ قبلن که اونجا بودم کم و بیش در ارتباط بودیم؛ رفتم سایتش رو چک کردم دیدم آبان سال پیش فوت شده و من از خبرش جا موندم؛ در هر صورت خیلی متاسف شدم؛ این متن هم ظاهرن آخرین نوشته‌ش باشه که از خودش و بیماریش گفته؛ در واقع وصیت کرده؛ در مجموع، جسارت جاری در ادبیاتش رو دوست دارم و پیشنهاد میکنم این نوشته رو بخونید؛ روانش شاد.
 بیماری امانم را بریده است. از درد کشیدن خسته شده‌ام که گاه اگر به کسی تندی کرده‌ام، دلیلی نداشته است جز همین «درد»! چند شب است که در هنگام خواب وصیتنامه یا «یادنامه»ای در سرم می‌چرخد که بنویسم هرچه را که دوست دارم؛ پیش از آن که «اجل معلق» سر برسد که حتما می‌رسد و «هیچکس» را از آن گریزی نیست؛ من نیز از اهالی همین ولایت «هیچکس» هستم. در آغاز بگویم که من [نادره افشاری] به هیچ خدا و الله و محمد و علی... و در اساس به هیچ دین و مذهبی باور ندارم و همه‌ی دینها را دسیسه‌ی شیادان، راهزنان و شارلاتانها برای به بردگی کشاندن مردم و سواری گرفتن از ایشان می‌دانم. بنابراین اگر روزی نبودم، دوست ندارم کسی لباس سیاه بپوشد، ریش بگذارد، حلوا و خرما خیر کند، فاتحه بگیرد و یا حتی شیون و زاری کند. شمعی و شرابی و شاخه گلی مرا بس است.زندگی کرده‌ام آنگونه که دوست داشته‌ام و خودم را در فرزندانم و کتابها و نوشته‌هایم منتشر کرده‌ام؛ پس، از همچو منی سخن از «مرگ» گفتن «یاوه»ای بیش نیست. من در تک تک واژه‌هایم زنده‌ام و زنده می‌مانم؛ چرا که برای آزادی از بند بردگی‌ها و آگاهی و شناخت، دست به قلم برده‌ام. به عنوان یک زن خاورمیانه‌ای که خود را از بند «مفعول» بودن رها کرد و به عاملی کننده و خواهنده و «فاعل» تبدیل شد [با تلاشی جانکاه] به خودم افتخار می‌کنم؛ امیدوارم زنان و آزادیخواهان کشورم نیز چنین کنند! هیچکس مرا ساپورت نکرد؛ پدرخوانده نداشته‌ام؛ مزدور و قلم به مزد هیچ درگاه و درباری نبوده‌ام؛ هرچه کرده‌ام، خود [بر اساس باور و شناختم] کرده‌ام؛ با سوزن کوه کنده‌ام و با پشتکار کارهایم را به ثبت رسانده‌ام! کوشیده‌ام هر چه نوشته‌ام را تا پیش از پایان سال 1390 منتشر کنم. چیز زیادی در کامپیوترم [بجز چند ده کار نیمه کاره] ندارم که اگر بخت و فرصتش را داشتم، حتما تمامشان می‌کنم! دوست ندارم از زندگی خصوصی‌ام [حتی نام همسر و فرزندانم] چیزی بنویسم! در زندگی هیچ مردی را واقعا «دوست» نداشته‌ام؛ اما به همسرم احترام می‌گذارم؛ چرا که هرچه کرده‌ام و هرچه نوشته‌ام، در همین «شانزده/هفده» سالی است که با او بوده‌ام که هیچگاه برای من تکلیف تعیین نکرد؛ هیچگاه «بکن نکن» نکرد و هیچگاه «قلم» دست و پایم را نشکست. بقیه‌ی مردانی که گاه در داستان‌هایم نامی از آنها برده شده است، تنها «خوراک قصه»هایم بوده‌اند. کارهایم را با بازنویسی تازه در وبسایتم منتشر کرده‌ام. همه می‌توانند کارهایم را چاپ و منتشر کنند. کسی از ایشان بازخواست نخواهد کرد. فقط دوست ندارم کارهایم را سانسور، دستکاری و یا «قیمه قیمه» کنند. بیزارم از کسانی که به خودشان اجازه می‌دهند کارهایم را دستکاری کنند! پیکرم را می‌سوزانند و به آب و باد و باران می‌سپارند. مرا در چهچه‌ی پرندگان، در چک چک باران بر روی پنجره‌ها، در نوازش نسیم و در مزه‌ی شراب خواهید یافت؛ طبیعت، اینگونه زنده است! تنها «خودخواهی» و آرزویم این است که در ایران آزاد بدون آخوندها، کتابهایم در مدارس و دانشگاهها تدریس شوند و [اگر شد] با نگاشتن نامم بر سنگ مرمر سپیدی، زیر پای فردوستی توسی در میدان فردوسی، جاودانم کنند؛ چرا که برای زیبا، شیوا و درست نگاشتن زبان پارسی بسیار کوشیدم! از جنجال بیزارم و برای همین هم نخواستم خوراک و طعمه‌ی مدیایی شوم که در نهایت سرنخش به حکومت کهریزکی اسلامی می‌رسد! می‌توانستم مادر بهتری برای فرزندانم باشم [اگر دانشش را می‌داشتم] با این همه [در گیرو دار فرار، طلاق، وحشت و آوارگی] بیش از این توانش را نداشتم. فرزندانم مرا حتما خواهند بخشید؛ همین! نادره افشاری تاریخ تنظیم: 26 اسفندماه 1390

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

معرفی فیلم گی‌تم Heartbeats

مثلثی عشقی بین ماری، نیکولا و فرانسیس؛ می‌تونم بگم یکی از بهترین درام‌ها و فیلم‌های با مضمون عشق بود که طی این چند سال دیدم؛ همراه با موسیقی متن بسیار خوب
Director: Xavier Dolan
Stars: Xavier Dolan, Monia Chokri, Niels Schneider
Drama
2010 (France)
   برای دسترسی به لینک imdb  روی پوستر کلیک کنید
 
http://www.imdb.com/title/tt1600524/









 
 

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

شب‌ نوشت

سه‌شنبه به خاطر کیسی که مرجان بهم گفته بود و ازم کمک خواسته بود یاد سررسید قهوه‌ایم افتادم که دست علی بود؛ شب حدود یک بود بهش پیام دادم: "شب بخیر، موردی پیش اومده، می‌تونم فردا سررسید قهوه‌ای رو داشته باشم؟" حدود 3 بود جواب داد: "سلام، بله چشم، حتما، تو فکر بودم امروز یا فردا پس بدم بهت" البته می‌دونم که تو همچین فکری نبود؛ اثباتش هم این که فردا نیومد سراغم که سررسید رو پس بده و خبری ازش نشد.

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

شب‌ نوشت

دوشنبه شب بود باز مجبور شدم برم اداره؛ البته تا علی هست با کمال میل میرم؛ کمااینکه هیچ دیدار خاصی هم نصیبم نمیشه؛ مثل همین امشب؛ رفتم و چند کلمه کوتاه با هم دیالوگ داشتیم؛ البته یه نکته جالب هم داشت؛ گمونم حدود ساعت یک بود؛ داشتم از پله‌ها میومدم پایین که داخل حیاط بشم دیدم اون ته ایستاده و میخواد بره سمت درب اصلی؛ کمی دست و پامو گم کردم ولی تصمیم گرفتم بی توجه بهش به مسیر خودم ادامه بدم؛ از دور که منو دید مسیرش رو عوض کرد و اومد سمتم؛ علی‌رغم اینکه می‌تونست صبر کنه تا من بهش نزدیک بشم؛ سطح انتظارم هم جالب توجه شده! درست خاطرم نیست چی گفتیم؛ حتما چیز مهمی نبوده که از ذهنم رفته؛ برای حدود 3 هم بود که باز اومدم پایین که برم بخوابم؛ نبود؛ محمد بود و با هم کمی احوالپرسی کردیم؛ نرمال بود؛ رفتم تو نمازخونه، چند دقیقه‌ای که گذشت علی اومد و یک سری زد؛ نمی‌دونم چی کار داشت؛ بیدار بودم، هیچ عکس‌العملی نتونستم انجام بدم وقتی دیدمش؛ یک آن همونطور که دراز کشیده بودم قفل کردم؛ لابد اونم فکر کرد خوابم و با اشاره سعی داشت بهم بفهمونه که مزاحمم نمیشه و به خوابم ادامه بدم. طبعا من هم ادامه دادم. همین بود فقط.
 

۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

شب‌ نوشت

حدود ساعت‌های چهارونیم بود رفتم تو خوابگاه؛ به بهانه بیدار کردن کامران؛ حدس می‌زدم باشه و باید بیدار هم باشه؛ درست بود؛ داشت حاضر میشد بره بیرون؛ طبعا با محمد! از کنارشون رد شدم و خیلی سرد و غریب‌وارانه سلام کردم، خودش جواب داد، یکمی بهت‌زده شده بود؛ اون محمد خیلی مغموم و سنگین نگاه کرد؛ می‌تونم به این نتیجه برسم که یکی از دلایل رفتارش این دو ماهه همین محمد بوده باشه؛ احتمالن یه چیزایی بو برده یا خودش بهش گفته؛ در هر صورت اصلا نگاه تو صورتم هم نکرد؛ رفتم سراغ کامران و یکمی وقت رو کشتم تا بتونم بیشتر اونجا بمونم و حسش کنم؛ داشت شلوارش رو عوض می‌کرد؛ بی‌اراده چشمم افتاد به سمتش ولی در کسری از ثانیه روم رو برگردوندم؛ یکی دو دقیقه‌ای گذشت و خواستم بیام بیرون؛ که از کنارش رد شدم؛ اومد خیز برداره تا یه چیزی بگه یا خودش رو نشون بده؛ همون رفتار دوگانه‌ای که از هر شکنجه‌ای بدتره؛ اما خیلی قرص و محکم خودم رو جمع و جور کردم و بی‌ هیچ حرکت اضافه‌ای از کنارش گذشتم؛ حس کردم انتظار چنین رفتاری از من نداشت؛ واقعیتش خودم هم نداشتم... و اومدم بیرون.

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

شب‌ نوشت

جمعه شب بود؛ از قبل برنامه‌ریزی‌ش رو کرده بودم؛ نمیدونم چرا خیلی امیدوارم بودم به این یکی؛ براش پیام دادم که: هستی؟ گفت: بیرونم. گفتم: فردا شام بریم بیرون؟ گفت: فکر نکنم هر شب بیرونم. انتظار نداشتم چنین چیزی بگه؛ یکمی فکر کردم بهش گفتم: هیچ شبی برای من وقت نداری؟ گفت: دفترچه مرخصی‌مو فردا چک کن، به خدا دائم بیرونم. لحظه‌ی سختی بود، قابل پیش‌بینی نبود برام؛ فقط تونستم براش بنویسم: من فقط سئوال کردم، حرفت رو قبول دارم. دیگه پاسخی نداد؛ یک ساعتی تقریبا گذشت که داشتم دیوونه می‌شدم دیگه؛ تو خیابون قدم می‌زدم و هزارویک فکر و خیال از سرم می‌گذشت؛ باز گوشی رو گرفتم دستم و براش نوشتم: راستی در همون راستای قبلی یه سئوالی برام پیش اومد؛ می‌خواستم بدونم کلا واسه من وقت داری؟ احساس می‌کردم الان هست که تیر خلاص بخوره تو شقیقه‌م. جواب داد: پیرو همون صحبتای قبلی، قیافه‌مو ببینی می‌فهمی که واسه خودمم وقت ندارم. حدسم درست بود؛ تیر خلاص رو درست زد همون‌جایی که باید بزنه؛ فقط براش نوشتم که: ممنون که پاسخ میدی. جواب داد: خواهش می‌کنم نیا خان. داشتم تند تند قدم می‌زدم؛ بغضم هم درست نمی‌ترکید... لعنتی.
احساس می‌کنم به بازی گرفته شدم؛ فکر می‌کنم منتظر هست من سر برم تا بتونه یه بهونه‌ای داشته باشه برای تموم کردن علنی رابطه؛ ولی من هیچ‌وقت نمی‌تونم تصورش رو هم بکنم که بخوابم بهش برگردم و براش خشمگین بشم؛ باید یه فکر دیگه بکنه؛ باید یه فکر دیگه بکنم.

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

شب‌ نوشت

حدودای ساعت 10 شب بود رفتم اداره؛ خیلی بی‌حوصله و دلتنگ بودم؛ به بهانه عرفان رفتم پایین که ببینمش؛ خواب بود؛ نزدیک یک و نیم بود که رفتم تو حیاط؛ برخوردش گرم‌تر بود نسبتا؛ بهش گفتم کی بیام که بتونی بریم اونور بشینیم یه نیم ساعتی صحبت کنیم؟ گفت همین الان هم من حرفی ندارم؛ دلم نبود اون موقع حرف بزنیم، یکی بود که مزاحم بود؛ بالاخره رفتیم اونور حیاط و رو پله نشستیم؛ براش یه بسته کاکائو تلخ گرفته بودم؛ رفتم بالا که بیارم بهش بدم تا برگشتم دیدم مزاحم هم اومده اونجا؛ پشیمون شدم و رفتم کاکائو رو جاساز کردم تو آشپزخونه پایین؛ اومدم کنارش نشستم، یه 20 دقیقه نشسته بودیم و همونطور که پیش‌بینی می‌کردم مزاحم تمام وقتم رو کشت؛ پشیمون شدم و رفتم بالا؛ نزدیک 2 بود بهش پیام دادم: "اینطوری ازم فاصله نگیر. رحم داشته باش. هضم این حجم غم برام ممکن نیست. نذار تو خودم گم شم. بیا کم کم دور شیم؛ دارم محو میشم" پاسخ داد: "یه شعر یکی از دوستام میخوند، همین که الان از هم دوریم، نشون میده خیلی وقت کنار هم بودیم" چیزی از منظورش نفهمیدم؛ یعنی درست متوجه نشدم؛ بهش گفتم: بیا رو در رو و صریح حرف بزنیم؛ گفت: فرقی نداره‌، حرفی نیست که بگم، گفتنی‌هارو گفتم؛ دیگه چیزی نگفتم.
ساعت از دو و نیم گذشته بود؛ تصمیم گرفتم برم بخوابم؛ اون بسته شکلات هم آوردم با خودم پایین که بهش بدم و بی هیچ صحبتی رد شم برم؛ ولی نبود؛ هر چی چشمامو تنگ کردم از دور دیدم خوش نیست اونجا؛ رفتم تو نمازخونه و دیدم افتاده کف زمین و خوابش برده؛ یک آن جا خوردم؛ رفتم پشت پرده که بخوابم؛ یه بالشت کوچیک همرام بود. در اولین لحظه خواستم بی‌اختیار برم طرفش و بالشت رو بذارم زیر سرش ولی یک آن به یادم اومد خیلی بهم ظلم کرده، لحظه‌ای تردید کردم و برگشتم ولی باز دلم آروم نگرفت و رفتم بالشت رو گذاشتم زیر سرش، خودش بیدار شد. بسته کاکائو رو هم گذاشتم کنارش؛ تو خواب و بیداری پرسید مال منه؟ گفتم آره و بگیر بخواب و خوابید؛ خودم رفتم پشت پرده و خوابیدم؛ چند باری از زیر پرده دید زدم، باز آروم نگرفتم بلند شدم ایستادم و کامل رفتم نزدیکش که ببینم از بالشت من استفاده کرده یا نه؛ دیدم زیر سرش هست یه لبخند رضایتی بر لبم نشست؛ برگشتم سر جای خودم؛ روی زمین؛ حدس میزدم که وقتی بیدار بشه میاد و بالشت رو میذاره زیر سرم؛ یعنی دوست داشتم چنین بشه؛ خوابیدم و استثنائا همونطور شد که میخواستم؛ نمیدونم چقدر گذشته بود که حس کردم زیر سرم بلند شد و بالشت رفت زیرش؛ یک بار دیگه هم نزدیک 6 بود که حس کردم در باز شد و یکی داره میاد طرفم؛ خودش بود، اومد صدام زد که خواب نمونم؛ گفت میخوام برم بخوابم و دنبال کی میخوای بری، خواب نمونی؛ بهش گفتم دنبال هیچ کی نمیرم؛ از در داشت خارج میشد و بهش گفتم شبت که نه صبحت بخیر؛ خندید و رفت.

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

شب‌ نوشت

امروز صبح باز تو راهروهای اداره دیدمش؛ اون منو ندید؛ کار داشت اومده بود بالا؛ قاعدتا اون ساعت باید خواب باشه؛ بعد رفتش تو اتاق انتظار نشست منتظر رئیس بود؛ نمی‌دونم چی کار داشت؛ چند دقیقه‌ای تحمل کردم ولی دیگه تاب نیوردم؛ داشتیم می‌رفتیم بیرون، رفتم به یه بهونه‌ای تو اتاق منشی تا یه نظر ببینمش؛ خیلی معمولی و مثل همیشه همینطور که رو صندلی نشسته بود لبخندزنان باهام احوالپرسی کرد؛ چند ثانیه‌ای موندم و رفتم؛ قبلن اگر کاری پیش میومد که از خوابش میزد و میومد بالا تو ساختمون اداره حتما بهم سر میزد؛ و اگر کاری بود که باید منتظر می‌موند میومد تو اتاق ما؛ حتی خیلی وقت‌ها چون از خوابش نزنه کارهاشو من براش انجام می‌دادم، یعنی خودش میخواست؛ حس میکردم با هم ندار هستیم و باهام تعارف نداره؛ ولی الان میاد یک ساعت هم بالا بیکار می‌شینه منتظر رئیس اما دیگه نمیاد پیش من؛ همین دیگه.

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

شب‌ نوشت

حتی اگه سرحال هم باشی وقتی یک آن می‌بینیش همه دنیات سیاه میشه؛ حتی وقتی تو شهر می‌چرخم و از جاهایی که با هم رفتیم گذر می‌کنم اینقدر حس خفگی بهم دست میده که می‌خوام یه بلایی سر خودم بیارم؛ میگذره لابد؛ حتما همه چیز خوب میشه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

شب‌ نوشت

ما به دنیای هم تعلق نداریم؛ اما نمی‌خوام رابطه‌مون اینقدر بی‌مقدمه و به این سردی تموم بشه؛ فاصله‌ی وصال و فراغ فقط یک روز بود؛ 29تیر با هم بودیم، از فرداش دیگه جوابم رو نداد تا همین دیروز؛ تازه این هم خودم بودم که تو مسیرش قرار گرفتم، یعنی خودم رو تو مسیرش قرار دادم؛ فقط دلم میخواد بدونم چرا آخه اینقدر ناگهانی ازم دست کشید؛ یه چیزهای دیگری هم هست که الان حوصله تعریف کردنش رو ندارم؛ به یه چیزهایی شک کردم که فقط در حد حدس و گمانه زنی هست. حالا امیدوارم لااقل باهام حرف بزنه و صریح باشه؛ میدونی یه زمانی بالای یه قله بودیم؛ یا شاید یه دره؛ دوران خوبی بود، ولی یک آن هل داد منو و از اون بالا به تماشا ایستاد؛ البته نیفتادم و همون اول راه دست‌آویزی پیدا کردم؛ الان دو ماهی میشه تو زمین و هوا معلقم و فقط با یک دست خودم رو از سقوط به دره حفظ کردم؛ انتظار ندارم دستم رو بگیره و بالا بکشه، از طرفی از این تعلیق هم خسته شدم؛ دستم دیگه جون نداره؛ دلم میخواد لااقل لگدش کنه که پرت شم پایین و تکلیفم رو با خودم و دنیای خودم معلوم کنم؛ بالاخره همه چیز درست میشه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

شب‌ نوشت

شنبه علی از شیراز برگشت؛ کمی امید داشتم که وقتی برمیگرده یه چیزی برام گرفته باشه و خبرم کنه؛ اما نکرد؛ دوشنبه وقتی داشتم از اداره خارج میشدم اتفاقی اونم داشت از بیرون برمیگشت و دم درب اصلی بود و کسی از دژبان‌ها نبود که در رو برای من و رئیسم باز کنه، رئیسم از همه جا بی خبر داد زد که فلانی در رو باز کن، اینطوری شد که در رو برای ما باز کرد و اولین دیدارمون شکل گرفت؛ فردا شبش ساعت 8 بود که رئیسم زنگ زد که باید بری اداره و یک فایل پاورپوینت آماده کنی که فردا رئیس جلسه داره و باید این فایل رو صبح با خودش ببره؛ اینطوری شد که من سه‌شنبه شب رفتم اداره و باز هم رو دیدیم و من خودم رو زدم به ندیدن؛ اومدم داخل، ماشین رو پارک کردم و یک راست رفتم بالا؛ از اونجایی که علی به عنوان دژبان شب شیفتش از 10 شب تا 6 صبح هست و منم میدونستم که کارم تا نصفه شب طول می کشه می‌دونستم که باز تو حیاط به هم برخورد می‌کنیم؛ حدود ساعت 12 بود مجبور شدم برم پایین تا یکی از پرسنل رو ببینم برای همین فایلی که آماده می‌کردم؛ علی داشت دفتر خروج و ورود شب رو مینوشت؛ نزدیکش شدم و خیلی عادی سلام و احوالپرسی کردیم؛ بعد به علی گفت من میخوام بخوابم، دفتر رو که نوشتی بده به فلانی(یعنی من) که فردا ازش بگیرم؛ خندم گرفته بود، مجبور بود بعد از تموم کردن دفتر بیاد بالا پیش من و بهم تحویل بده! رفتم بالا و همش دلم آشوب بود که الان میاد؛ ولی نیومد؛ زود تمومش کرده بود و داده بود خود طرف، قبل از اینکه بخواد بخوابه. 
ساعت حدود 2 شب بود دوباره رفتم تو حیاط، به نیت حرف زدن باهاش؛ تنها نشسته بود رو صندلی، از دور که منو دید بلند شد و سلام و اینا کردیم؛ بهم گفت بشین و نشستم صندلی کنارش؛ داشتم از تپش قلب منفجر میشدم؛ خیلی فکر کردم چی بهش بگم؛ تنها به یه سئوال رسیدم؛ ازش پرسیدم "من این حق رو دارم که بدونم تو چرا اینطوری شدی؟" یکمی فکر کرد و گفت "نه؛ حق نداری" چیزی دیگه نداشتم بگم، یکمی مِن مِن کرد و گفت "خودم هم نمیدونم" ! همون موقع یکی از بچه ها اومد و من دیدم دیگه تنها نیستیم بلند شدم اومدم بالا؛ مثل شبهای قبل که پیش میومد میرفتم اداره بهم تعارف کرد اگر میخوای بخوابی بیا برو رو تخت من؛ من هم لبخند معناداری زدم و گفتم مرسی و اومدم؛ دو ماه پیش یک بار من شب اداره بودم، کلی اصرار کرد که بیام برم رو تختش بخوابم، چون خودش تا 6 صبح باید بیدار باشه و من باید 6 از خواب بیدار میشدم؛ من هم قبول کردم، چون تختش خالی بود و من هم جایی نداشتم؛ از طرفی از خدام بود که برم سر جاش بخوابم و بتونم بو کنم تخت و بالشتش رو؛ رفتم خوابیدم، 6 که بیدار شدم دیدم خودش رو زمین خوابیده؛ شکه شدم چون قرار بود تا 6 بیدار باشه و بعد بیاد منو بیدار کنه که جابجا بشیم؛ من برم سر کار اون هم بره بخوابه؛ ولی اون شب با اون یکی دژبان هماهنگ کرده بود و دو ساعت زودتر اومده بود سر شیفت؛ طبعا از اونور هم زودتر تموم میشد شیفتش؛ یعنی ساعت 4؛ ولی به من نگفت این داستان رو و من فکر کردم 6 میاد؛ نگو از 4 کارش تموم شده بود و رفته بود خوابیده بود رو زمین، بدون پتو و بالشت؛ کلی عذاب وجدان گرفتم؛ اینو تعریف کردم که بگم در عرض فقط دو ماه چقدر تغییر کرد همه چیز از آسمون به قعر زمین. بگذریم؛ برسیم به اول داستان که گفتم یکی از بچه ها اومد و من برگشتم بالا؛ اون شب تا 3 صبح کار کردم و بعدش اومدم پایین رفتم تو نمازخونه اداره خوابیدم؛ دیگه خونه نرفتم چون 6 صبح باید میرفتم دنبال رئیسم؛ 3 که اومدم پایین علی نبود؛ بازم شیفتش رو عقب جلو کرده بود و رفته بود بخوابه؛ صبح چهارشنبه شد و رئیسم با رئیس کل رفتن جلسه، من اداره موندم؛ حدود ساعت 10 بود رفتم در آسایشگاه علی رو ببینم؛ خیلی دلم تنگ بود؛ از طرفی پرهم بود، میخواستم اگرخوابه نگاهش کنم و اگر بیداره به حرفش بیارم؛ رفتم در آسایشگاه که دیدم داره کفشاش رو میپوشه و میخواد بره بیرون؛ باز خشکم زد و حرفام یادم رفت؛ اون هم خیلی معمولی انگار نه انگار اتفاقی افتاده لبخند زد و حال و احوال کرد؛ خودم رو جمع و جور کردم و بهش گفتم: "از آزار دادن دیگری لذت میبری؟" خندید و گفت: "خیلی" بهش گفتم: من فقط جواب سئوالم رو میخوام؛ "چرا اینطور شدی؟" گفت: "خودت بالاخره میفهمی" گفتم: "من نمیتونم قبول کنم که درباره شناخت تو اشتباه کردم" گفت: "تو درباره خیلی چیزا اشتباه کردی". دیگه چیزی نداشتم بگم و بهش گفتم برو و خداحافظی کردیم؛ وقتی چند قدم دور شد بلند داد زدم "خودخواه" نشنید و چند بار دیگه هم داد زدم، دور شده بود و دوباره خودش برگشت که بشنوه چی میگم، نزدیک که شد گفتم بهش "خیلی خودخواهی، خیلی" فقط لبخند زد و رفت و من هم ناامیدانه اومدم بالا؛ تا رسیدم اتاق رئیسم زنگ زد گفت سریع بیا آموزش پرورش؛ اومدم پایین و ماشین رو روشن کردم و زدم بیرون که همون اول راه دیدم علی داره کنار خیابون میره و منتظر ماشین هست؛ براش بوق زدم و سوارش کردم و راه افتادیم؛ خیلی راحت و با لبخند سوار شد؛ تو راه چند تا جمله بیشتر با هم رد و بدل نکردیم؛ بهش گفتم: "برخوردت تا همیشه همینطور می مونه؟" گفت: "نمیدونم" بهش گفتم: "حس میکردم برام از شیراز یه چیزی بیاری؛ یا شایدم انتظار داشتم" جا خورد و گفت: "حس درستی بود، انتظارت هم بیجا نبود" با اینکه مسیرم هم نبود ولی تا اونجایی که میخواست بره رسوندمش، ترافیک وحشتناکی رو به جون خریدم؛ سر یه خیابونی میخواست پیاده بشه که من راهم دور نشه، بهش گفتم: "درسته رفیق نیستم، ولی نیمه راه هم نیستم" می‌رسونمت، رسوندمش و خودم رفتم سراغ کارم.
گذشت تا دیشب که باز دیوونه شده بودم؛ بهش پیام دادم که "ظالم نباش، باهام حرف بزن؛ من میدونم این خودت نیستی و یه چیزی که مربوط به من هست رو داری ازم پنهان میکنی؛ خواهش میکنم ازت" جواب داد "من قلبا با تو مشکلی ندارم، اما برخوردم همینه، و درسته که خودم نیستم" بهش جواب دادم " تا همین حد هم که پاسخ دادی خیلی آرومم کرد، من فقط پاسخ سئوال دیشبم رو میخوام که تو چرا اینطوری شدی؟ بهت قول میدم بعد از اون صدرصد ازت دور بشم" جواب داد "ناخواسته هست، خدا شاهده تو واسم قابل احترامی، خیلی زیاد، قدر محبتاتو میدونم" براش پاسخ نوشتم "مجبور نیستی اینقدر سریع جواب بدی، روش فکر کن بعدا صحبت میکنیم؛ شب آرومی داشته باشی" جواب داد "زود جواب میدم چون به همه اینایی که میپرسی فکر کردم" آخرین پیام هم براش نوشتم "برام قابل درک نیست؛ ولی میگم تو زمین و هوا نگه داشتن آدما مهارت زیادی داری" و دیگه جوابی نداد تا این لحظه.

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

شب‌ نوشت

امروز متوجه شدم علی رفته مرخصی، البته خب همونطور که دیروز هم گفتم مطمئن بودم؛ از دو ماه پیش بهش تاکید زیادی کرده بودم هر وقت خواست بره بهم بگه حتما، چون من هم 5 ماه هست مرخصی نرفتم و میخواستم زمانمون رو با هم مطابق کنیم که وقتی ازم دور میشه من هم اداره نباشم که راحت‌تر برام بگذره؛ بعد از این اتفاق‌ها و بی‌محلی‌هایی که طی این یک ماه گذشته داشته به سه تا چیز امید داشتم که به خاطرش باهام تماس بگیره و بتونم ببینمش؛ یکیش همین اطلاع دادن مرخصی بود که وقتی دیروز دیدمش اومده بالا و دنبال رییس و امروز فهمیدم بی‌خبر رفت، متوجه شدم یکی از امیدهام سوخت؛ یکی دیگه‌ش هم این بود که براش یک کلیپ درست کرده بودم، با عکس‌ها و فیلم‌هایی که ازش گرفته بودم طی این مدت؛ 20 روز پیش زدم رو یه سی.دی و بردم وقتی خواب بود گذاشتم زیر بالشتش، بیدار نشد؛ براش پیام دادم که یه چیزی گذاشتم برات، بیدار شدی بردار؛ نکته خاص ماجرا اینجا بود که داستان سورپرایز بود؛ یعنی این چند باری که با هم بودیم حالا یا خونه یا بیرون، من با همکاری خودش ازش عکس می‌گرفتم ولی نمی‌دونست که لابه‌لای این عکس‌ها دارم فیلم هم می‌گیرم؛ در مجموع حدود پونزده دقیقه فیلم بود که با چند تایی عکس یک کلیپ 7 دقیقه ای درست کردم؛ با یه موسیقی دیوونه‌وار؛ سبک و ساخت کلیپ هم خیلی خوب شد؛ یعنی دیالوگ‌ها و میمیک صورتش روی موزیک و کل داستان فوق‌العاده نشست و اگر کسی با من این کارو میکرد از شدت سورپرایز قلبم می‌ایستاد... واقعیتش خیلی امید داشتم این سی.دی رو وقتی میره خونه ببینه و دلش کمی به رحم بیاد تا لااقل باهام تماس بگیره؛ اما امروز فهمیدم سی.دی رو اصلن نبرده؛ ینی امید دومم هم سوخت؛ صبح که رفتم اداره اولین کاری که کردم رفتم تو خوابگاه و دیدم تختش کاملن مرتب هست؛ با اینکه مطمئن بودم رفته ولی باز دلم میخواست امید داشته باشم که نرفته؛ رفتم تو دفتر و به صورت پنهانی پرونده‌ش رو درآوردم دیدم بله؛ از امروز به مدت 19 روز مرخصی گرفته؛ مثل آب سردی بود رو بدنم... باز هم خودم رو گول زدم و رفتم از یکی از بچه ها پرسیدم که فلانی هست یا نه که گفت 6 صبح رفت مرخصی... طاقت نیاوردم و رفتم بهش زنگ زدم؛ گوشی رو برداشت بهش گفتم "مرد اگه گریه هم بکنه، قهر نمی‌کنه" خیلی راحت گفت چرا باید قهر کنم؟ منم بحث رو چرخوندم و خیلی کوتاه براش آرزوی سفری خوش کردم و فقط پرسیدم که سی.دی رو بردی یا نه؟ که گفت نبردم، مگه توش چی بود؟ "منم چیزی نگفتم و سریع تماس رو تموم کردم.
داشتم منفجر میشدم؛ نیم ساعت بعد بهش پیام دادم : "یادت هست تاکید داشتم خواستی بری مرخصی بهم بگی، یک دلیلش به خاطر همین سی.دی بود. مثل همه چیز نادیده گرفتی... روزهای شیرینی داشته باشی"
سریع جواب داد: "دیروز دیدی میخوام بیام، من چندبار دست تکون دادم، اما تو رد شدی همینطور، نگاهم نکردی"
یعنی وقتی اینو خوندم دیگه منفجر شدم و کلی در و دیوار و زمین و زمون رو زخمی کردم؛ رسما این بی‌محلی‌هارو تعمیم داد به من؛ یعنی میخواد بگه تقصیر خودت هست... خیلی بده احمق فرض بشی؛ کلی با خودم کلنجار رفتم که جوابی براش ننویسم؛ خوشبختانه موفق شدم و دیگه چیزی نگفتم.

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

شب‌ نوشت

امروز دوباره علی رو دیدم؛ دیگه دقیقا یادم نمیاد آخرین بار کی بود... اتفاقی شد؛ شیفت من اداری هست شیفت اون شب؛ اومده بود بالا با رییس کار داشت؛ احتمال قریب به یقین میخواست مرخصی بگیره؛ 20 روزی نباید باشه؛ میره شیراز؛ دو سه دفعه چشم تو چشم شدیم، مثل اینکه اصلن هیچ چیزی وجود نداره مثل همیشه لبخند زد و من از دور دست تکون دادم و رد شدم؛ ولی نمی‌دونست که تو دلم آشوبه؛ از حرص دو سه تا سیلی به خودم زدم، چند تا مشت هم روانه در و دیوار کردم... نفس آدم بند میاد تو این مواقع؛ دو سه بار این قضیه تو نیم ساعت رخ داد... خیلی درد داشت برام وقتی دیدم تا اتاق کناری ما اومد اما نیومد به من سر بزنه.
بعد از 6 سال بود دوباره عاشق شدم ولی بد به بن‌بست خوردم؛ البته اشتباه از من بود که پا پیش گذاشتم ولی بالاخره همین نرسیدن خیلی عذاب‌آور بود/هست؛ سیاه‌ترین دوران زندگیم رو سپری می‌کنم؛ هنوز درگیر هستم و نتونستم با خودم کنار بیام.

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

سرکوب و انکار؛ سهم جامعه‌ی همجنس‌گرا + تجربه‌ی شخصی

درباره اینکه درصد زیادی از مردم ایران موافق سرکوب همنجس‌گرایی هستند، جای هیچ بحث و شبهه‌ای نیست. در واقع مسئله تنها به سرکوب ختم نمی‌شود، بلکه نگاه و رفتار عموم مردم نسبت به زنان و مردان همجنس‌گرا آمیخته با انگ، توهین، تحقیر و دردناک‌ترین روی ماجرا، برخوردی انکارآمیز است. زمانی که فرد یا گروهی تو را مغضوب، مطرود، منحرف و مساوی با قهر از طبیعت می‌دانند و برایت مجازات در حد اشد می‌طلبند، تکلیفت روشن است و می‌دانی یا باید راه برخورد و مبارزه را در پیش گیری و یا برای نجات جان خویش به گریز روی آوری. اما بخشی که تو را و وجودت را و تمایلاتت را انکار می‌کنند و فریب‌خورده یا بیمار می‌پندارندت بیش از هر چیز و هر کس مسبب آزارند. بی‌آنکه که به صورتت بکوبند، مشت‌آجینت می‌کنند؛ گاه در کنارت می‌مانند و از تو دوری می‌کنند، و بی‌گاه درصدد یاری به تو سعی به تغییرت می‌دارند؛ و اینگونه هست که انکار می‌شوی... و اما دلیل؟ دلیل خاصی ندارد! جز ناآگاهی و البته ترس از آگاهی؛ گروه اول را جایی برای شماتت نیست؛ اما بخش عظیمی که من دیده‌ام، بیش از هر چیز از فروریختن هیمنه‌ی داشته‌ها و پالودگی افکارشان در هراسند. به دیگر بیان، گوشی برای نیوش و مجالی برای بازبینی آن قیف وارونه که بر سر گذاشته‌اند، هزینه نمی‌کنند؛ و اینگونه است که سر به تو خواهی برد.
و اما یک تجربه شخصی درمورد همین "سر به تو بردن" ← خیلی از ما (جامعه‌ی همجنس‌گرا) ترجیح میدیم تا حد ممکن، این بخش از شخصیتمون(که چیز کمی هم نیست) رو در خفا و پستو زندگی کنیم و بعضا برای دیگرانی "برون‌گرانی" داشته باشیم. خب این موضوع هم بنا به ساختار شخصیتی هر فرد متغیر هست، حتی بعضی(که کم هم نیستند) سعی می‌کنند این تمایلات رو از هویت مجازی‌شون هم دور نگه دارن(که برای من قابل درک نیست!) اما اینکه بخوای از اطرافیانت در زندگی بیرون از مجاز پنهان کنی قابل پذیرش است. به شخصه درباره این موضوع چندان محتاط نیستم؛ یعنی فکر می‌کنم اگر کسی قراره به عنوان دوست منو بپذیره، باید این بخش از وجود من رو هم قبول کنه و بهش احترام بذاره؛ در واقع مجبور نیستم با کسانی در مراوده باشم که سعی به معالجه و درمان من دارن! بگذریم... همه این مقدمه‌چینی‌ها برای این بود که تعریف کنم آخرین باری که کامینگ‌اوت (برونگرایی) داشتم نتیجه‌ش چی شد؛ دوستی بود(احتمالن الان دیگه نیست) که دو ماهی میشد با هم در ارتباط دوستانه بودیم؛ هر روز اگر نه، ولی یک روز درمیون بیرون می‌رفتیم یا اون میومد پیش من و یا برعکس؛ محبتی که کم و بیش به صورت متقابل خرج میشد در حدی بود که تو این زمان کوتاه هدیه‌های زیادی برای هم (البته بیشتر من) گرفتیم و با توجه به اینکه شخصیت خیلی مرموز و پیچیده‌ای داشت، تونسته بود اینقدر اعتماد داشته باشه که مسائلی از زندگی خصوصیش رو که پیشتر برای کسی بازگو نکرده بود، به من بگه؛ این مورد هم البته متقابل بود؛ کار به جایی کشید که این حس اعتماد تا اندازه‌ای در من قوی شد که نمی‌خواستم همجنس‌گرا بودنم براش مخفی باشه؛ چون احساس وابستگی به سراغم اومده بود و مجبور بودم خیلی از مسائلی که باید می‌گفتم رو به خاطر این محدودیت پنهون کنم؛ از طرفی می‌خواستم محکش بزنم و بدونم من رو با همه چیزی که هستم قبول میکنه یا نه؛ در نهایت دقیقا 30 روز پیش تو خونه خودمون بودیم که این مورد رو باهاش درمیون گذاشتم؛ البته خودش هم شک‌هایی برده بود و فضا برای باز کردن صحبت و بحث تمام و کمال فراهم بود. با همه این تفاسیر و صحبت‌هایی که گاهی به بحث و گاهی با صمیمیت همراه بود اون روز هم گذشت و گذشت و گذشت و هنوز هم در حال گذشت هست! و دقیقا آخرین باری که همدیگر رو دیدیم همون 30 روز پیش بود! یعنی کسی که تا اون حد به هم نزدیک بودیم، بعد از اون روز دیگه نخواست منو ببینه و پاسخی به پیام‌های من بده... اینارو گفتم بدونید که دنیای ما چه‌جوریه.

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

شب‌ نوشت

حس میکنم علی به خاطر صلاح من باهام کات کرد؛ من اینو نمی‌خواستم؛ هر چند بارها به زبون آورده بودم یا نابودم کن یا باور؛ اونم می‌گفت نابودت نمیکنم، باورت هم دارم... راستش انتظار نداشتم نابودم کنه؛ الان نزدیک به یک ماه شد که هیچ رویی به من نشون نداده؛ دقیقا از همون روزی که اومد خونمون و بهش بی‌پرده گفتم گی هستم و براش توضیح دادم که ماجرا از چه قرار است و من انتظاری ازت ندارم؛ فکر نمی‌کردم اینقدر بد روش تاثیر بذاره؛ به روی خودش نیاورد اون موقع اما اثرش بعدن معلوم شد که دیگه طرف من نیومد.

شب‌ نوشت

امروز یکی برام درد و دل می‌کرد از عشقی که سپری کرده و الان ازش دل کنده. می‌گفت یه زمانی به خودم می‌گفتم "هرچند خودم رو عددی نمیدونم که اون بخاطرم ناراحت بشه یا اینکه من بخوام با پارتنرش رقابت کنم". کاملا حس می‌کنم خودم جای اون نشستم... واقعا ما آدما موجودات عجیب، در عین حال احمقی هستیم! تمام این احساسات و عواطف، طی تجاربی مشابه بین همدیگه تکرار و تکرار و تکرار میشه؛ بازم با اینکه میدونیم عاقبتِ دلخواستمون چیزی جز "هیچ بزرگ" نیست باز باید خودمون تا آخر خط بریم و تا با سر به دیوار نخوریم و کله‌پا نشیم دست از لجبازی و حماقت برنمی‌داریم. این که آدم می‌بینه به یکی که یه زمانی مجذوبش بوده، الان تونسته ازش دل بکنه جای شکر داره؛ البته یه آدمی تو شرایط امروز من درک و قبول یه همچین حالتی در آینده کمی سنگین هست؛ راستش نمی‌خوام قبول کنم که یه روزی با دیدن و یاد کردن از علی روح و روانم آتیش نمی‌گیره... حس میکنم سست‌عنصرم اونجوری؛ شاید عشق هورمونی عاقبتش به سردی می‌انجامه؛ راستش نمی‌خوام قبول کنم عشقم به علی هورمونی بوده... یه جورایی دارم چرت میگم! خودم میدونم؛
 دیشب بعد از 27 روز دوری بهش پیام دادم که: "تو خودت از رفتاری که با من داری خسته نشدی؟ من جدن دلم برات تنگ شده؛ هر چند که حرف تازه‌ای هم واسه گفتن ندارم"
جواب داد: " سلام، خوبی؟ باور کن من خیلی درگیرم، درگیر خودمم"
براش نوشتم: "چی میتونم بگم، باور من چیزی رو عوض نمی‌کنه، پس باور می‌کنم"
شک نداشتم دیگه چیزی نمیگه؛ چیزی هم نگفت.

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

تف به این شانس! تف

از شما چه پنهون این محل کار داداش ما یه مجموعه سونا جکوزی خصوصی هست که فقط با رزرو میشه ازش استفاده کرد. امروز خودش کاری داشت به من گفت یه ساعت برو جای من؛ ما هم از همه جا بی‌خبر رفتیم، تا رسیدیم یه پسر بچه‌ی صغیری اومد می‌خواست بره داخل؛ منم چک کردم دیدم رزرو داره گفتم برو، اما شروع کرد به قرآن خوندن که "تدلیک، تدلیک" من یه نگاهی بهش انداختم تازه فهمیدم عرب هست؛ بعد از کلی تلاش بهش فهموندم بهم بفهمونه چی میخواد! که گفت "ماساج، ماساج" بالاخره دوزاری افتاد که ماساژ میخواد! بهش گفتم برو تو آب، داداشم میاد تا یه ساعت دیگه ماساژت میده، طفلی یه نگاه بهت‌آمیزی کرد؛ مجبور شدم بهش بفهمونم که "انا لا ماساج؛ اخوی پروفشنال". سرتون رو درد نیارم، ردش کردیم تو، بره آب‌بازیش رو بکنه تا داداشم بیاد؛ بعد یک ساعت دوباره اومد شروع کرد به قرائت ذکر "تدلیک" دیگه می‌خواستم با کله برم تو صورتش که داداشم زنگ زد آب پاکی رو ریخت رو دست ما، گفت دیرتر میام؛ چشمتون روز بد نبینه. مجبور شدم خودم برم ماساژش بدم؛ آقا ما رفتیم شروع کردیم به ماساژ، حالا خندم هم گرفته بود بچه ده ساله دیگه ماساژش چی چی بود! بگذریم؛ بعد از 20 دقیقه سر و تهش رو هم آوردم که داداشم رسید؛ منم رفتم دوش بگیرم که برم؛ بعد که لباس‌هامو پوشیدم در حال سشوار کشیدن بودم که یک آن شنیدم داداشم داره با یه نفر انگلیسی صحبت می‌کنه... آقا یه چی میگم یه چی می‌شنوید؛ سرم رو برگردوندم فکم خورد زمین! یه پسره، قد بلند، خوش‌هیکل، سفید، بلوند با چشم‌های آبی ایستاده بود از داداشم کمد بگیره بره تو مجموعه؛ گویا سوئدی بود؛ منم همینجوری خشکم زده بود که رفت تو محوطه رختکن شروع کرد به درآوردن لباس‌هاش... آقا مارو میگی کارد بهمون میزدی خونمون در نمی‌اومد! اون توله‌سگ باید می‌خورد به تور من، او‌ن‌وقت این پسره درست موقعی اومد که داداشم رسیده بود و من داشتم می‌رفتم؛ خلاصه اینکه ضدحالی خوردیم که نگو و نپرس!

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

شب‌ نوشت

خیلی اعصابم خرد بود، اون روز صبح وقتی رفتم اداره دیدمش با ماشین داشت میرفت بیرون؛ یه سلام و علیک خیلی سرد و خشک با هم کردیم؛ حس کردم همین مدتی هم که با من بود به خاطر منفعت جزئی که من براش داشتم بود؛ یه بهانه‌ای برای گذران وقت؛ الان که ماشین زیر پاشه و برای خودش میگرده کاری با من نداره؛ اما شاید اشتباه می‌کنم. هنوز ازش دل نکندم؛ بعد از 25 روز امشب بهش زنگ زدم؛ فکر کنم پشت فرمون بود داشت چرخ میزد تو خیابون؛ اینقدر براش ارزش ندارم که حالا که ماشین داره بیاد یه سری هم به من بزنه؛ بگذریم... بهش گفتم آدما به دوستشون که هیچ؛ برای دشمنشون هم هر از گاهی خودی نشون میدن؛ حالا من که فکر نمیکنم دوست یا دشمن تو باشم، اما تو احتمالا یکی از این مورد برای من هستی که بهت زنگ زدم؛ و اینکه خواستم بدون هیچ بهانه و کاری بهت زنگ بزنم که فکر نکنی من آدم یک بوم و دو هوایی هستم؛ حالا یا کدورتی بوده یا نبوده؛ هیچ جواب خاصی نداد... همین حرفهای روزمره عادی؛ "مرسی، زده باشی، سلام برسون و از این چرت و پرت ها" البته مطمئن هستم تنها نبود و نمی‌تونست راحت صحبت کنه.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

شب‌ نوشت

کار هم که نداشته باشی پول نداری؛ پول هم که نداشته باشی حوصله زندگی رو نداری؛ از طرفی این بی‌انگیزه‌ بودن هم برای من خیلی بد بوده؛ یعنی وقتی کسی تو زندگیم نیست انگیزه و دلیلی هم نمی بینم خودم رو خسته کنم برای کار؛ وقتی کسی نباشه که براش خرج کنی دیگه پول میخوای چی کار؛ الان سه سال بیشتر میشه که برای خودم یه تیکه لباس هم نگرفتم؛ در عوض این یکی دو ماهی که با علی بودم همه فکر و ذهنم این بود که پول جور کنم تا وقتی میریم بیرون یه چیزی بگیرم یا هر بار که می‌بینمش دست خالی نرم پیشش؛ قدرت عشق موثر بود؛ تا حدی که برای یه آدم بیکار قابل قبول باشه پول جور میشد، البته که دیگه تموم شد... الان دو هفته‌ای هست شاید ده هزار تومن هم خرج نکرده باشم؛ اونم فقط کرایه ماشین بوده... بیرون هم میرم دلم میخواد پیاده باشم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

شب‌ نوشت

ما نه اولین نفری هستیم که تو این شرایط قرار گرفتیم نه آخرین نفر؛ تمامی این احساسات در بین آدم‌هایی که عاشق میشن مشترک هست، حالا به تناوب یکی بیشتر یکی کمتر؛ اینکه آدم به نقطه‌ای از عجز برسه که گدایی محبت کنه؛ متاسفانه پشیمونی بعدش خیلی دردناکه؛ یه بار چند وقت پیش تو اوج احساسات و پریشونی به علی گفتم "من از تو هیچی نمی‌خوام، میدونم تا دو یا سه ماه دیگه هم میری و مال من نیستی، تو فقط به من کمک کن این چند ماهی که باید بگذره تا به اردیبهشت سال دیگه برسم و بتونم خارج بشم رو لااقل زنده بگذرونم" فقط یه بار گفتم و رد شدم؛ حتی فکر نمی‌کردم تو اون شرایط که قدم هم می‌زدیم تو خیابون درست متوجه حرفم شده باشه اما بعدن بدون هیچ منظوری به روم آورد و گفت که همچین حرفی زدی. واقعیتش خیلی سنگین و تحقیرآمیز بود حرفی که زدم؛ احساس می‌کنم یکی از بزرگترین حماقت‌های این رابطه‌م همین حرف بود؛ آخه اون داره میره شیراز پی زندگی‌ش، کار و نامزدش؛ چه کمکی میتونه به من بکنه از این مسافت دور... هنوز که فکرش رو می‌کنم حرصم از خودم درمیاد.

شب‌ نوشت

دو ماه پیش یه قولی اول به خودم و بعد به خودش دادم که من اگر خودکشی هم بکنم هیچ وقت اجازه نمیدم کسی تو رو بشناسه؛ در واقع اصلا نمیخوام بعد از من کسی گریبانش رو بگیره؛ این هست که تا به خودم و ادامه زندگیم صددرصد مطمئن نشدم اصلا نمی‌تونم به کسی معرفی‌ش کنم؛ یه روز وقتی رفت و خاطره شد و من تونستم از بندش رها شم شاید گفتم که کی بود و چه کرد.

شب‌ نوشت

ماها وقتی دلبسته کسی میشیم که می‌دونیم بهش نمی‌رسیم همه یک احساس مشترکی پیدا می‌کنیم؛ این تفاوت گاهی آزاردهنده میشه؛ من از طرف خودم میگم ترجیح می‌دادم آدم کم‌هوش‌تری بودم و یک سری از احساسات و مسائل رو درک نمی‌کردم؛ واقعیتش وقتی می‌بینم که آدمی که بهش ابراز عشق می‌کنم فقط و فقط از سر ترحم یا دلسوزی یا هر واژه‌ای مشابه، در حد و اندازه‌های خودش و حدود و خطوط قرمزش خودش، محبت من رو پاسخ میده، برام خیلی سنگین هست؛ این که هر چی هم به روش بیاری یا نیاری که من می‌فهمم تو نه می‌تونی منو درک کنی و نه می‌تونی نابود کنی، باز چیزی از درد ما کم نمی‌کنه؛
علی تا دو ماه دیگه از شهر ما میره و برمی‌گرده شیراز؛ خب اینکه من بهش میگم تا یه مدت دیگه حتی نمی‌تونم از نزدیک ببینمت و اون نمی‌خواد این موضوع رو قبول کنه و سعی میکنه با حرفها و وعده‌های واهی به من امید بده خیلی برای من آزاردهنده‌ست؛ ترجیح میدم با عریانی واقعیت مواجه بشم اما احمق فرض نشم؛ الان دوازده روز هست که ندیدمش، پاسخ پیام‌هام رو هم تقریبا نمی‌داد؛ دو روز پیش که مجبور شدم برای یک کاری تلفن بزنم و با هم حرف زدیم بهش گفتم که چرا جواب نمیدی؟ می‌خواست توجیه کنه که تو نمی‌دونی این چند روز چقدر به من سخت گذشته و هزارویک داستان دیگه که بگه اگر جوابت رو ندادم سرم شلوغ بوده و این داستان‌ها؛ اما نتونستم خودم رو نگه دارم و بعد از اینکه قطع کردیم دوباره تماس گرفتم و بهش گفتم از من ناراحت نشو اما می‌خوام بدونی من دوست ندارم شعورم زیر سئوال بره و احمق فرض بشم؛ تو میتونی مستقیم بگی نخواستم پاسخ بدم اما بهانه نیار... البته عذاب وجدان زیادی گرفتم؛ میدونی برای یه عاشق خیلی دردناکه که حرفاش رو تو گلوش خفه کنه و صداش درنیاد فقط به خاطر اینکه طرفش آزرده نشه؛ من ترجیح میدم هر چی هست تو خودم بریزم و احمق فرض بشم اما اون چیزی از من نشنوه که دلخور بشه. اما قسمت بد ماجرا اینجاست که اصلا نمی‌دونم من حتی در جایگاهی هستم که بتونم اون رو دلخور کنم یا نه! شادی و مهر پیشکش! اینکه بدونی طرف باورت نداره اما نمی‌خواد قبول کنه و میگه من باورت دارم، نابودت نمی‌کنم، انکارت نمی‌کنم؛ اما در عمل حتی به این فکر نکرده که بر من چی گذشته این دوازده روز... دو هفته پیش وقتی براش گفتم که گی هستم برام راحت‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم؛ بگذریم که خودش شک نزدیک به یقین داشت، واقعیتش فکر می‌کردم اتفاق خاصی تو رابطمون نمی‌افته اما از فردای همون روز ارتباطش خیلی خیلی کمرنگ شد... درسته ما هیچوقت عشقی نمی‌گیریم اما نمی تونیم رهاش کنم؛ همون دوست داشتنِ افلاطونی. من خیلی حرف دارم که بگم، هر جای این رابطه و در کل زندگی ما انگشت بگذاری هزار مثنوی حرف درمیاد ازش.

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

شب‌ نوشت

باید با شرایط کنار اومد؛ دیروز رفتم بیرون و براش پیام دادم "چطوری میشه دیدت؟ حتی برای چند دقیقه. خواهش میکنم"
خودش زنگ زد و احوالپرسی کرد. پیش یکی از دوستانش بود که من هم میشناسمش؛ خیلی با هم جور هستن، من هم بهش گفتم همین که صدات رو شنیدم کافیه، اون هم هیچ حرفی نزد که من ازش خواستم هم رو ببینیم و تشکر کرد و خیلی ساده و معمولی قطع کردیم. واقعیتش 9 روز بود از نزدیک ندیده بودمش، دیگه طاقتم تاب شده بود. البته الان شده 10 روز.

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

شب‌ نوشت

هیچ اتفاق مثبتی نیفتاده؛ چند ماهی هست درگیر یه دلبستگی عاطفی شدم؛ طرف، به طرز شگفت‌انگیزی با ایده‌آل‌های من هماهنگ هست، خیلی هم فهمیده و مهربون؛ اما راهی به هم نداریم؛ خودم هم میدونم به هم نمی‌رسیم ولی نفهمیدم چی شد اینطوری شد؛ از دستم در رفت؛ بالاخره یه روزی تموم میشه؛ فقط عمق این رابطه، دوران پس از جدایی رو برام ترسناک می‌کنه.

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

شب‌ نوشت

پیچیده و طولانی نیست... درد عشق و تنهایی هست و درمانش هم زمان و رهایی... واقعیتش یه مدت کوتاهی هست از یکی خوشم اومده، اما خب راهی به هم نداریم؛ به دنیای ما تعلق نداره؛ استریت هست؛ سالها بود تو همچین شرایطی قرار نگرفته بودم؛ نمیدونم چرا تو این چند ماه آخر اینطوری شد... خوب میشه خودش لابد؛ چاره‌ای جز نیست. منی که فکر می‌کردم خیلی بامنطق و باشعور هستم و همیشه بر این بودم با استریت‌ها رابطه عاطفی ایجاد نکنم و همیشه هم موفق بودم، نمیدونم چرا این‌بار از دستم در رفت... خب آدم مسئول تصمیم‌هایی هست که میگیره؛ همون حکایت خربزه و پس لرزه‌هاش؛ یه مدت بگذره فراموش میشه؛ یعنی راه دیگه‌ای هم نیست؛ من هم برمی‌گردم به زندگی‌م و برنامه‌ای که برای آینده‌م داشتم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

جمهوری تبلیغات اسلامی! (بخش ششم)

با توجه به نزدیک شدن به انتخابات ریاست‌جمهوری آخرین قسمت مجموعه‌ی جمهوری تبلیغات اسلامی را با محوریت تکنیک‌های مرتبط با انتخابات پیش خواهیم برد. نگارنده امیدوار است بعدتر به واکاوی دیگر شیوه‌های تبلیغات سیاسی پرداخته شود.

شعار تبلیغاتی
یکی از تکنیک های تبلیغاتی استفاده از شعار است . در این شیوه تبلیغاتچی ایده و عقاید خود را در قالبی زیبا و مختصر بیان می کند که این مختصر و زیبا بودن عاملی تأثیرگذار در مخاطب می شود و از اقتصاد تبلیغ که همان صرفه جویی در استدلال ، دلیل و برهان و زمان می شود بهره می گیرد .
شعار نویسی دارای قواعدی است که عبارتند از :
شعار تبلیغاتی باید به اندازه ای ساده تهیه شود تا یادآوری آن آسان باشد .
شعار تبلیغاتی باید به نحوی باشد که فرق بین ایده ها و عقاید را از یکدیگر متمایز سازد .
شعار تبلیغاتی بایستی قدرت برانگیختن حس کنجکاوی را داشته باشد .
اطمینان حاصل شود که شعار تبلیغاتی امتیازات عقاید و ایده ها که را به نحو جالبی نشان می‌دهد.
در تهیه شعار تبلیغاتی باید سجع ، قافیه و ترکیب جملات و کلمات رعایت گردد . امروزه تقریباً تمامی گروه های سیاسی برای هر دوره انتخاباتی شعاری را به فراخور آن دوره تهیه و آماده می سازند که اکثر این شعارها به چند دلیل در جامعه ایرانی باب نشده است . یکم ؛ غالب شعارها با زندگی شهروندان ارتباطی ندارد. دوم وجه تمایز گروه های سیاسی از یکدیگر نیستند . سوم از قافیه و سجع لازم برخوردار نیستند و چهارم و از همه مهمتر نحوه انتشار و ترویج شعار را به فراموشی می سپارند و تصور می کنند به صرف ساختن یک شعار ، دیگر این بخش تبلیغی به پایان رسیده است و سپس در هنگام انتخابات به یکدفعه از آن استفاده می کنند در صورتی که این روند باید مدتها قبل به  ترویج انجام شود و سپس در زمان انتخابات از ثمره این فرایند تبلیغی استفاده شود . نمونه شکست خورده آن شعار اصلاح طلبان در انتخابات ریاست جمهوری نهم و مجلس هفتم بود که شعار « سرنوشت را باید از سر نوشت » را مطرح ساختند که هیچگونه ارتباطی با شهروندان جامعه نتوانست برقرار سازد و حتی خیلی از شهروندان این شعار را نیز به یاد ندارند .

مناظره
انجام مناظره می تواند یاری دهنده رأی دهندگان باشد به خصوص در مورد آن دسته از رأی دهندگانی که به ویژگی های مسایل بیش از ویژگی های حزب یا اینکه چه کسانی طرفداران حزب هستند اهمیت می دهند . مشاهده بحث های تلویزیونی کمک خوبی هستند. لذا مناظره توانایی بینندگان در قضاوت روی کاندیداها و موضع گیری های آنها را بالا می برند. در مناظرات تلویزیونی به چند گونه می توان عمل کرد:
مناظره بین احزاب و گروه ها قبل از زمان تبلیغات انتخاباتی : در این نوع مناظرات مسایل و مشکلات مردم و کشور به بحث گذاشته می شوند و سپس برنامه های احزاب و گروه های حامی کاندیداها عنوان و مقایسه می گردند . البته این نوع مناظرات زمانی است که نظام حزبی در یک جامعه جا افتاده باشد و شهروندان به تمایز احزاب و گروه ها نسبت به یکدیگر باور داشته باشند و در جامعه غیر حزبی همچون ایران این نوع مناظرات محقق شدنی نیست و اگر هم بین دو طیف اصولگرا و اصلاح طلب مناظره انجام شود فقط می تواند در حد کلیات باشد و در جزئیات هیچگاه طیف های سیاسی اجماع ندارند و در ضمن این نوع برنامه ها فقط برای فرهیختگان و علاقه مندان به سیاست قابل فهم است .
مناظره بین نامزدهای انتخاباتی: در این مناظرات که بیشتر در زمان تبلیغات انتخاباتی پخش می‌شود نامزدها به وجوه تمایز برنامه های کاری خود و دیگران می پردازند و محاسن و نوآوری های برنامه های خود را در معرض نمایش قرار می دهند . البته مناظرات شخصی تنها به نوع برنامه و استدلال ختم نمی گردد بلکه نوع چهره ، نوع بیان ، ژست‌ها ، ارتباطات غیر کلامی اعم از جسمانی و بیانی ] تن صدا ، کشیدگی در کلام ، لحن و غیره [ نیز در موفقیت یا ناکامی مناظره تأثیرگذار می باشد .

تکنیک افزایش هزینه عمل برای رقیب
این تکنیک تلاش می کند در احساس و برآورد حریف نسبت به ارزش هدف هایی که دنبال می کند، دگرگونی ایجاد نماید . برای این منظور باید ترتیباتی اتخاذ نمود که حریف احساس کند که می‌باید هزینه زیادی برای ایجاد و استمرار بحران پرداخت نماید . اتخاذ شیوه های زیر برای منظور فوق لازم است .
1- کاهش تخمین نظری بهای خالص ایجاد و تداوم بحران
1-1  افزایش مقدورات و قابلیت خودی و نمایش قدرت به گونه ای که حریف پیام را دریافت نماید.
2-1 قرار دادن عوامل بحران ساز در مقابل مردم
3-1 انجام عملیات روانی و تخریب روحیه طرف مقابل
2- افزایش ارزش نظری موضوع مورد اختلاف ( یا افزایش بهای تسلیم و سازش )
1-2 اعمال تهدیداتی که حیثیت و موضوع اعتبار را برای زمینه سازی مذاکرات آینده بالا ببرد .
2-2 موضوع مورد اختلاف را به مسائل دیگر متصل و ادعا نمود که مسئله تنها یک جنبه کوچک از یک قضیه بزرگ است .
3-2 به مشروعیت و انصاف خودی در اتخاذ مواضع تأکید گردد .
4-2 اشاره و تکیه بر ارزش های اخلاقی در رابطه با موضوع اتخاذ شده
5-2 اشاره و تأکید بر حقوق مشروع و قانونی
6-2 اشاره به روابط و سنت های تاریخی ، همبستگی های قومی ، مذهبی و فرهنگی و غیره .
3- پافشاری و ایستادگی در مقابل حریف .

تکنیک های تمکین طلبانه
الف ) وعده ؛ اگر تمکین کنی به تو پاداش می دهم .
ب ) تهدید ؛ اگر تمکین نکنی مجازات می شود .
پ ) کاردانی مثبت ؛ اگر تمکین کنی به علت « ماهیت امور » پاداش خواهی گرفت .
ت ) کاردانی منفی ؛ اگر تمکین نکنی به علت « ماهیت امور » مجازات خواهی شد .
ث ) دلبستگی ؛ من دوستانه اقدام می کنم و به تو کمک می کنم تا در وضعیت روحی خوبی باشی ، به طوری که بتوانی تمکین کنی.
ج ) پاداش دادن از پیش ؛ قبل از اینکه تقاضای تمکین کنم به تو پاداش می دهم .
ج ) انگیزش بیزاری آور ؛ مدام تو را مجازات می کنم تا تمکین کنی .
ح ) دین ؛ به علت الطافی که به تو کرده ام به من مدیونی و باید تمکین کنی .
خ ) جاذبه اخلاقی ؛ می گویم اگر تمکین نکنی اصلاً اهل اخلاقیات نیستی .
د ) خود احساسی مثبت ؛ به تو می گویم اگر تمکین کنی احساس بهتری از خودت خواهی داشت .
ذ ) خود احساسی منفی ؛ به تو می گویم اگر تمکین کنی احساس بدتری از خودت خواهی داشت .
ر ) ترغیب مثبت ؛ به تو می گویم که فردی که ویژگی های خوبی داشته باشد تمکین خواهد کرد .
ز ) ترغیب منفی ؛ به تو می گویم که فقط اشخاصی که صفات نامطلوبی دارند تمکین نخواهد کرد .
ژ ) نوع دوستی ؛ به تو می گویم که شدیداً به تمکین تو نیاز دارم .
س ) احترام مثبت ؛ می گویم اگر تمکین کنی افراد مورد احترامت ، نظر بهتری در مورد تو خواهند داشت .
ش ) احترام منفی ؛ می گویم اگر تمکین کنی اشخصاصی که برای آنان ارزش قائلی ، در مورد تو دیدگاهی نامطلوب خواهند داشت .

تکنیک های مونولوگ و دیالوگ
تبلیغ از طریق بحث و گفتگو ] دیالوگ [ بهترین شیوه ایجاد تغییر در عقاید و تبلیغ یک جانبه ]مونولوگ [ مؤثرترین  وسیله برای تقویت عقاید موجود است . به تعبیر ساده تر تغییر نگرش ]مخالفان [ نیاز به چالش و استدلال با آنها دارد زیرا آنها خود صاحب نگرش می باشند و هیچ دلیلی ندارد که بخواهند با اولین اطلاعات نگرش خود را تغییر دهند و لذا این مبلغ است که با پیش کشیدن ایستارهای شهروندان و ایجاد شک و تردید در ایستارها و مباحثه با آنها ] یا نماینده ایشان [ سعی در تغییر نگرش آنها دارد . اما زمانی که نگرشی در شهروندان وجود دارد ] موافقان [ دیگر مقاومتی برای کسب اطلاعات بیشتر بروز نمی دهد و به راحتی در مسیر ارتباط و تبلیغات قرار می گیرد ، که نتیجه آن تثبیت و تقویت نگرش‌های موجود است ، و حتی اگر اطلاعات موافق و مخالف به صورت دیالوگ در اختیار آنها قرار داده شود احتمال شک و تردید در باورهای گذشته آنها نیز ایجاد و این خود ضد تبلیغات محسوب می‌شود . رویکرد دوم در استفاده از تبلیغ یکسویه و دوسویه در نظر داشتن ، میزان سواد ، فرهیختگی و اطلاعات مخاطبان تبلیغات می باشد . فرهیختگان و افراد با اطلاعات و تحصیلات بالا ، خود را صاحب اندیشه و خرد می دانند و هر گونه اطلاعات یکسویه را تحمیق خود محسوب و در برابر آن مقاومت می‌کنند . در اینگونه مواقع باید نوع تبلیغ ، دیالوگی و دوسویه باشد و یک نماینده از سوی فرهیختگان نیز در مباحثه وجود داشته باشد . ] و اگر مونولوگ مانند مقاله نیز می خواهد باشد فقط باید اطلاعات به فرهیختگان داده شود و نتیجه گیری را بر عهده خود آنها قرار داد . [ اما شهروندان معمولی که از دانش لازم برخوردار نبوده ، توان تجزیه و تحلیل کمتری دارند چنانچه همزمان اطلاعات موافق و مخالف یک موضوع را دریافت دارند ، احتمالاً در نتیجه گیری مطلوب به خطا خواهند رفت . در اینگونه مواقع استفاده از تبلیغات یکسویه یا همان مونولوگ مناسبتر است. ] و اگر به صورت مقاله یا گفتاری است حتماً باید نتیجه گیری و خواسته مورد نظر ، بیان شود [