۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

شب‌ نوشت

حدود ساعت‌های چهارونیم بود رفتم تو خوابگاه؛ به بهانه بیدار کردن کامران؛ حدس می‌زدم باشه و باید بیدار هم باشه؛ درست بود؛ داشت حاضر میشد بره بیرون؛ طبعا با محمد! از کنارشون رد شدم و خیلی سرد و غریب‌وارانه سلام کردم، خودش جواب داد، یکمی بهت‌زده شده بود؛ اون محمد خیلی مغموم و سنگین نگاه کرد؛ می‌تونم به این نتیجه برسم که یکی از دلایل رفتارش این دو ماهه همین محمد بوده باشه؛ احتمالن یه چیزایی بو برده یا خودش بهش گفته؛ در هر صورت اصلا نگاه تو صورتم هم نکرد؛ رفتم سراغ کامران و یکمی وقت رو کشتم تا بتونم بیشتر اونجا بمونم و حسش کنم؛ داشت شلوارش رو عوض می‌کرد؛ بی‌اراده چشمم افتاد به سمتش ولی در کسری از ثانیه روم رو برگردوندم؛ یکی دو دقیقه‌ای گذشت و خواستم بیام بیرون؛ که از کنارش رد شدم؛ اومد خیز برداره تا یه چیزی بگه یا خودش رو نشون بده؛ همون رفتار دوگانه‌ای که از هر شکنجه‌ای بدتره؛ اما خیلی قرص و محکم خودم رو جمع و جور کردم و بی‌ هیچ حرکت اضافه‌ای از کنارش گذشتم؛ حس کردم انتظار چنین رفتاری از من نداشت؛ واقعیتش خودم هم نداشتم... و اومدم بیرون.

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

شب‌ نوشت

جمعه شب بود؛ از قبل برنامه‌ریزی‌ش رو کرده بودم؛ نمیدونم چرا خیلی امیدوارم بودم به این یکی؛ براش پیام دادم که: هستی؟ گفت: بیرونم. گفتم: فردا شام بریم بیرون؟ گفت: فکر نکنم هر شب بیرونم. انتظار نداشتم چنین چیزی بگه؛ یکمی فکر کردم بهش گفتم: هیچ شبی برای من وقت نداری؟ گفت: دفترچه مرخصی‌مو فردا چک کن، به خدا دائم بیرونم. لحظه‌ی سختی بود، قابل پیش‌بینی نبود برام؛ فقط تونستم براش بنویسم: من فقط سئوال کردم، حرفت رو قبول دارم. دیگه پاسخی نداد؛ یک ساعتی تقریبا گذشت که داشتم دیوونه می‌شدم دیگه؛ تو خیابون قدم می‌زدم و هزارویک فکر و خیال از سرم می‌گذشت؛ باز گوشی رو گرفتم دستم و براش نوشتم: راستی در همون راستای قبلی یه سئوالی برام پیش اومد؛ می‌خواستم بدونم کلا واسه من وقت داری؟ احساس می‌کردم الان هست که تیر خلاص بخوره تو شقیقه‌م. جواب داد: پیرو همون صحبتای قبلی، قیافه‌مو ببینی می‌فهمی که واسه خودمم وقت ندارم. حدسم درست بود؛ تیر خلاص رو درست زد همون‌جایی که باید بزنه؛ فقط براش نوشتم که: ممنون که پاسخ میدی. جواب داد: خواهش می‌کنم نیا خان. داشتم تند تند قدم می‌زدم؛ بغضم هم درست نمی‌ترکید... لعنتی.
احساس می‌کنم به بازی گرفته شدم؛ فکر می‌کنم منتظر هست من سر برم تا بتونه یه بهونه‌ای داشته باشه برای تموم کردن علنی رابطه؛ ولی من هیچ‌وقت نمی‌تونم تصورش رو هم بکنم که بخوابم بهش برگردم و براش خشمگین بشم؛ باید یه فکر دیگه بکنه؛ باید یه فکر دیگه بکنم.

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

شب‌ نوشت

حدودای ساعت 10 شب بود رفتم اداره؛ خیلی بی‌حوصله و دلتنگ بودم؛ به بهانه عرفان رفتم پایین که ببینمش؛ خواب بود؛ نزدیک یک و نیم بود که رفتم تو حیاط؛ برخوردش گرم‌تر بود نسبتا؛ بهش گفتم کی بیام که بتونی بریم اونور بشینیم یه نیم ساعتی صحبت کنیم؟ گفت همین الان هم من حرفی ندارم؛ دلم نبود اون موقع حرف بزنیم، یکی بود که مزاحم بود؛ بالاخره رفتیم اونور حیاط و رو پله نشستیم؛ براش یه بسته کاکائو تلخ گرفته بودم؛ رفتم بالا که بیارم بهش بدم تا برگشتم دیدم مزاحم هم اومده اونجا؛ پشیمون شدم و رفتم کاکائو رو جاساز کردم تو آشپزخونه پایین؛ اومدم کنارش نشستم، یه 20 دقیقه نشسته بودیم و همونطور که پیش‌بینی می‌کردم مزاحم تمام وقتم رو کشت؛ پشیمون شدم و رفتم بالا؛ نزدیک 2 بود بهش پیام دادم: "اینطوری ازم فاصله نگیر. رحم داشته باش. هضم این حجم غم برام ممکن نیست. نذار تو خودم گم شم. بیا کم کم دور شیم؛ دارم محو میشم" پاسخ داد: "یه شعر یکی از دوستام میخوند، همین که الان از هم دوریم، نشون میده خیلی وقت کنار هم بودیم" چیزی از منظورش نفهمیدم؛ یعنی درست متوجه نشدم؛ بهش گفتم: بیا رو در رو و صریح حرف بزنیم؛ گفت: فرقی نداره‌، حرفی نیست که بگم، گفتنی‌هارو گفتم؛ دیگه چیزی نگفتم.
ساعت از دو و نیم گذشته بود؛ تصمیم گرفتم برم بخوابم؛ اون بسته شکلات هم آوردم با خودم پایین که بهش بدم و بی هیچ صحبتی رد شم برم؛ ولی نبود؛ هر چی چشمامو تنگ کردم از دور دیدم خوش نیست اونجا؛ رفتم تو نمازخونه و دیدم افتاده کف زمین و خوابش برده؛ یک آن جا خوردم؛ رفتم پشت پرده که بخوابم؛ یه بالشت کوچیک همرام بود. در اولین لحظه خواستم بی‌اختیار برم طرفش و بالشت رو بذارم زیر سرش ولی یک آن به یادم اومد خیلی بهم ظلم کرده، لحظه‌ای تردید کردم و برگشتم ولی باز دلم آروم نگرفت و رفتم بالشت رو گذاشتم زیر سرش، خودش بیدار شد. بسته کاکائو رو هم گذاشتم کنارش؛ تو خواب و بیداری پرسید مال منه؟ گفتم آره و بگیر بخواب و خوابید؛ خودم رفتم پشت پرده و خوابیدم؛ چند باری از زیر پرده دید زدم، باز آروم نگرفتم بلند شدم ایستادم و کامل رفتم نزدیکش که ببینم از بالشت من استفاده کرده یا نه؛ دیدم زیر سرش هست یه لبخند رضایتی بر لبم نشست؛ برگشتم سر جای خودم؛ روی زمین؛ حدس میزدم که وقتی بیدار بشه میاد و بالشت رو میذاره زیر سرم؛ یعنی دوست داشتم چنین بشه؛ خوابیدم و استثنائا همونطور شد که میخواستم؛ نمیدونم چقدر گذشته بود که حس کردم زیر سرم بلند شد و بالشت رفت زیرش؛ یک بار دیگه هم نزدیک 6 بود که حس کردم در باز شد و یکی داره میاد طرفم؛ خودش بود، اومد صدام زد که خواب نمونم؛ گفت میخوام برم بخوابم و دنبال کی میخوای بری، خواب نمونی؛ بهش گفتم دنبال هیچ کی نمیرم؛ از در داشت خارج میشد و بهش گفتم شبت که نه صبحت بخیر؛ خندید و رفت.

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

شب‌ نوشت

امروز صبح باز تو راهروهای اداره دیدمش؛ اون منو ندید؛ کار داشت اومده بود بالا؛ قاعدتا اون ساعت باید خواب باشه؛ بعد رفتش تو اتاق انتظار نشست منتظر رئیس بود؛ نمی‌دونم چی کار داشت؛ چند دقیقه‌ای تحمل کردم ولی دیگه تاب نیوردم؛ داشتیم می‌رفتیم بیرون، رفتم به یه بهونه‌ای تو اتاق منشی تا یه نظر ببینمش؛ خیلی معمولی و مثل همیشه همینطور که رو صندلی نشسته بود لبخندزنان باهام احوالپرسی کرد؛ چند ثانیه‌ای موندم و رفتم؛ قبلن اگر کاری پیش میومد که از خوابش میزد و میومد بالا تو ساختمون اداره حتما بهم سر میزد؛ و اگر کاری بود که باید منتظر می‌موند میومد تو اتاق ما؛ حتی خیلی وقت‌ها چون از خوابش نزنه کارهاشو من براش انجام می‌دادم، یعنی خودش میخواست؛ حس میکردم با هم ندار هستیم و باهام تعارف نداره؛ ولی الان میاد یک ساعت هم بالا بیکار می‌شینه منتظر رئیس اما دیگه نمیاد پیش من؛ همین دیگه.

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

شب‌ نوشت

حتی اگه سرحال هم باشی وقتی یک آن می‌بینیش همه دنیات سیاه میشه؛ حتی وقتی تو شهر می‌چرخم و از جاهایی که با هم رفتیم گذر می‌کنم اینقدر حس خفگی بهم دست میده که می‌خوام یه بلایی سر خودم بیارم؛ میگذره لابد؛ حتما همه چیز خوب میشه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

شب‌ نوشت

ما به دنیای هم تعلق نداریم؛ اما نمی‌خوام رابطه‌مون اینقدر بی‌مقدمه و به این سردی تموم بشه؛ فاصله‌ی وصال و فراغ فقط یک روز بود؛ 29تیر با هم بودیم، از فرداش دیگه جوابم رو نداد تا همین دیروز؛ تازه این هم خودم بودم که تو مسیرش قرار گرفتم، یعنی خودم رو تو مسیرش قرار دادم؛ فقط دلم میخواد بدونم چرا آخه اینقدر ناگهانی ازم دست کشید؛ یه چیزهای دیگری هم هست که الان حوصله تعریف کردنش رو ندارم؛ به یه چیزهایی شک کردم که فقط در حد حدس و گمانه زنی هست. حالا امیدوارم لااقل باهام حرف بزنه و صریح باشه؛ میدونی یه زمانی بالای یه قله بودیم؛ یا شاید یه دره؛ دوران خوبی بود، ولی یک آن هل داد منو و از اون بالا به تماشا ایستاد؛ البته نیفتادم و همون اول راه دست‌آویزی پیدا کردم؛ الان دو ماهی میشه تو زمین و هوا معلقم و فقط با یک دست خودم رو از سقوط به دره حفظ کردم؛ انتظار ندارم دستم رو بگیره و بالا بکشه، از طرفی از این تعلیق هم خسته شدم؛ دستم دیگه جون نداره؛ دلم میخواد لااقل لگدش کنه که پرت شم پایین و تکلیفم رو با خودم و دنیای خودم معلوم کنم؛ بالاخره همه چیز درست میشه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

شب‌ نوشت

شنبه علی از شیراز برگشت؛ کمی امید داشتم که وقتی برمیگرده یه چیزی برام گرفته باشه و خبرم کنه؛ اما نکرد؛ دوشنبه وقتی داشتم از اداره خارج میشدم اتفاقی اونم داشت از بیرون برمیگشت و دم درب اصلی بود و کسی از دژبان‌ها نبود که در رو برای من و رئیسم باز کنه، رئیسم از همه جا بی خبر داد زد که فلانی در رو باز کن، اینطوری شد که در رو برای ما باز کرد و اولین دیدارمون شکل گرفت؛ فردا شبش ساعت 8 بود که رئیسم زنگ زد که باید بری اداره و یک فایل پاورپوینت آماده کنی که فردا رئیس جلسه داره و باید این فایل رو صبح با خودش ببره؛ اینطوری شد که من سه‌شنبه شب رفتم اداره و باز هم رو دیدیم و من خودم رو زدم به ندیدن؛ اومدم داخل، ماشین رو پارک کردم و یک راست رفتم بالا؛ از اونجایی که علی به عنوان دژبان شب شیفتش از 10 شب تا 6 صبح هست و منم میدونستم که کارم تا نصفه شب طول می کشه می‌دونستم که باز تو حیاط به هم برخورد می‌کنیم؛ حدود ساعت 12 بود مجبور شدم برم پایین تا یکی از پرسنل رو ببینم برای همین فایلی که آماده می‌کردم؛ علی داشت دفتر خروج و ورود شب رو مینوشت؛ نزدیکش شدم و خیلی عادی سلام و احوالپرسی کردیم؛ بعد به علی گفت من میخوام بخوابم، دفتر رو که نوشتی بده به فلانی(یعنی من) که فردا ازش بگیرم؛ خندم گرفته بود، مجبور بود بعد از تموم کردن دفتر بیاد بالا پیش من و بهم تحویل بده! رفتم بالا و همش دلم آشوب بود که الان میاد؛ ولی نیومد؛ زود تمومش کرده بود و داده بود خود طرف، قبل از اینکه بخواد بخوابه. 
ساعت حدود 2 شب بود دوباره رفتم تو حیاط، به نیت حرف زدن باهاش؛ تنها نشسته بود رو صندلی، از دور که منو دید بلند شد و سلام و اینا کردیم؛ بهم گفت بشین و نشستم صندلی کنارش؛ داشتم از تپش قلب منفجر میشدم؛ خیلی فکر کردم چی بهش بگم؛ تنها به یه سئوال رسیدم؛ ازش پرسیدم "من این حق رو دارم که بدونم تو چرا اینطوری شدی؟" یکمی فکر کرد و گفت "نه؛ حق نداری" چیزی دیگه نداشتم بگم، یکمی مِن مِن کرد و گفت "خودم هم نمیدونم" ! همون موقع یکی از بچه ها اومد و من دیدم دیگه تنها نیستیم بلند شدم اومدم بالا؛ مثل شبهای قبل که پیش میومد میرفتم اداره بهم تعارف کرد اگر میخوای بخوابی بیا برو رو تخت من؛ من هم لبخند معناداری زدم و گفتم مرسی و اومدم؛ دو ماه پیش یک بار من شب اداره بودم، کلی اصرار کرد که بیام برم رو تختش بخوابم، چون خودش تا 6 صبح باید بیدار باشه و من باید 6 از خواب بیدار میشدم؛ من هم قبول کردم، چون تختش خالی بود و من هم جایی نداشتم؛ از طرفی از خدام بود که برم سر جاش بخوابم و بتونم بو کنم تخت و بالشتش رو؛ رفتم خوابیدم، 6 که بیدار شدم دیدم خودش رو زمین خوابیده؛ شکه شدم چون قرار بود تا 6 بیدار باشه و بعد بیاد منو بیدار کنه که جابجا بشیم؛ من برم سر کار اون هم بره بخوابه؛ ولی اون شب با اون یکی دژبان هماهنگ کرده بود و دو ساعت زودتر اومده بود سر شیفت؛ طبعا از اونور هم زودتر تموم میشد شیفتش؛ یعنی ساعت 4؛ ولی به من نگفت این داستان رو و من فکر کردم 6 میاد؛ نگو از 4 کارش تموم شده بود و رفته بود خوابیده بود رو زمین، بدون پتو و بالشت؛ کلی عذاب وجدان گرفتم؛ اینو تعریف کردم که بگم در عرض فقط دو ماه چقدر تغییر کرد همه چیز از آسمون به قعر زمین. بگذریم؛ برسیم به اول داستان که گفتم یکی از بچه ها اومد و من برگشتم بالا؛ اون شب تا 3 صبح کار کردم و بعدش اومدم پایین رفتم تو نمازخونه اداره خوابیدم؛ دیگه خونه نرفتم چون 6 صبح باید میرفتم دنبال رئیسم؛ 3 که اومدم پایین علی نبود؛ بازم شیفتش رو عقب جلو کرده بود و رفته بود بخوابه؛ صبح چهارشنبه شد و رئیسم با رئیس کل رفتن جلسه، من اداره موندم؛ حدود ساعت 10 بود رفتم در آسایشگاه علی رو ببینم؛ خیلی دلم تنگ بود؛ از طرفی پرهم بود، میخواستم اگرخوابه نگاهش کنم و اگر بیداره به حرفش بیارم؛ رفتم در آسایشگاه که دیدم داره کفشاش رو میپوشه و میخواد بره بیرون؛ باز خشکم زد و حرفام یادم رفت؛ اون هم خیلی معمولی انگار نه انگار اتفاقی افتاده لبخند زد و حال و احوال کرد؛ خودم رو جمع و جور کردم و بهش گفتم: "از آزار دادن دیگری لذت میبری؟" خندید و گفت: "خیلی" بهش گفتم: من فقط جواب سئوالم رو میخوام؛ "چرا اینطور شدی؟" گفت: "خودت بالاخره میفهمی" گفتم: "من نمیتونم قبول کنم که درباره شناخت تو اشتباه کردم" گفت: "تو درباره خیلی چیزا اشتباه کردی". دیگه چیزی نداشتم بگم و بهش گفتم برو و خداحافظی کردیم؛ وقتی چند قدم دور شد بلند داد زدم "خودخواه" نشنید و چند بار دیگه هم داد زدم، دور شده بود و دوباره خودش برگشت که بشنوه چی میگم، نزدیک که شد گفتم بهش "خیلی خودخواهی، خیلی" فقط لبخند زد و رفت و من هم ناامیدانه اومدم بالا؛ تا رسیدم اتاق رئیسم زنگ زد گفت سریع بیا آموزش پرورش؛ اومدم پایین و ماشین رو روشن کردم و زدم بیرون که همون اول راه دیدم علی داره کنار خیابون میره و منتظر ماشین هست؛ براش بوق زدم و سوارش کردم و راه افتادیم؛ خیلی راحت و با لبخند سوار شد؛ تو راه چند تا جمله بیشتر با هم رد و بدل نکردیم؛ بهش گفتم: "برخوردت تا همیشه همینطور می مونه؟" گفت: "نمیدونم" بهش گفتم: "حس میکردم برام از شیراز یه چیزی بیاری؛ یا شایدم انتظار داشتم" جا خورد و گفت: "حس درستی بود، انتظارت هم بیجا نبود" با اینکه مسیرم هم نبود ولی تا اونجایی که میخواست بره رسوندمش، ترافیک وحشتناکی رو به جون خریدم؛ سر یه خیابونی میخواست پیاده بشه که من راهم دور نشه، بهش گفتم: "درسته رفیق نیستم، ولی نیمه راه هم نیستم" می‌رسونمت، رسوندمش و خودم رفتم سراغ کارم.
گذشت تا دیشب که باز دیوونه شده بودم؛ بهش پیام دادم که "ظالم نباش، باهام حرف بزن؛ من میدونم این خودت نیستی و یه چیزی که مربوط به من هست رو داری ازم پنهان میکنی؛ خواهش میکنم ازت" جواب داد "من قلبا با تو مشکلی ندارم، اما برخوردم همینه، و درسته که خودم نیستم" بهش جواب دادم " تا همین حد هم که پاسخ دادی خیلی آرومم کرد، من فقط پاسخ سئوال دیشبم رو میخوام که تو چرا اینطوری شدی؟ بهت قول میدم بعد از اون صدرصد ازت دور بشم" جواب داد "ناخواسته هست، خدا شاهده تو واسم قابل احترامی، خیلی زیاد، قدر محبتاتو میدونم" براش پاسخ نوشتم "مجبور نیستی اینقدر سریع جواب بدی، روش فکر کن بعدا صحبت میکنیم؛ شب آرومی داشته باشی" جواب داد "زود جواب میدم چون به همه اینایی که میپرسی فکر کردم" آخرین پیام هم براش نوشتم "برام قابل درک نیست؛ ولی میگم تو زمین و هوا نگه داشتن آدما مهارت زیادی داری" و دیگه جوابی نداد تا این لحظه.

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه