۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

شب‌ نوشت

خیلی اعصابم خرد بود، اون روز صبح وقتی رفتم اداره دیدمش با ماشین داشت میرفت بیرون؛ یه سلام و علیک خیلی سرد و خشک با هم کردیم؛ حس کردم همین مدتی هم که با من بود به خاطر منفعت جزئی که من براش داشتم بود؛ یه بهانه‌ای برای گذران وقت؛ الان که ماشین زیر پاشه و برای خودش میگرده کاری با من نداره؛ اما شاید اشتباه می‌کنم. هنوز ازش دل نکندم؛ بعد از 25 روز امشب بهش زنگ زدم؛ فکر کنم پشت فرمون بود داشت چرخ میزد تو خیابون؛ اینقدر براش ارزش ندارم که حالا که ماشین داره بیاد یه سری هم به من بزنه؛ بگذریم... بهش گفتم آدما به دوستشون که هیچ؛ برای دشمنشون هم هر از گاهی خودی نشون میدن؛ حالا من که فکر نمیکنم دوست یا دشمن تو باشم، اما تو احتمالا یکی از این مورد برای من هستی که بهت زنگ زدم؛ و اینکه خواستم بدون هیچ بهانه و کاری بهت زنگ بزنم که فکر نکنی من آدم یک بوم و دو هوایی هستم؛ حالا یا کدورتی بوده یا نبوده؛ هیچ جواب خاصی نداد... همین حرفهای روزمره عادی؛ "مرسی، زده باشی، سلام برسون و از این چرت و پرت ها" البته مطمئن هستم تنها نبود و نمی‌تونست راحت صحبت کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر