۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

معرفی فیلم گی‌تم Little Ashes

فیلم که براساس خاطرات سالوادور دالی ساخته شده است، رابطه‌ی عاطفی وی و فدریکو گارسیا لورکا را در ایام جوانی روایت می‌کند. دوران دوستی و تحصیل سه هنرمند برجسته قرن نونزده، دالی، لورکا و لوییز بونوئل در اسپانیایی که تحت سلطه محافظه‌کاران و درگیر جنگ‌های داخلی اداره می‌شود.
Director: Paul Morrison
Stars: Robert Pattinson, Javier Beltrán, Matthew McNulty
Biography, Drama, Romance
2009 (Spain)
    برای دسترسی به لینک imdb  روی پوستر کلیک کنید
 
http://www.imdb.com/title/tt1104083









 

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

حکایت پیمان، کودکی که خم شد ولی نشکست

بچه‌ بودم، حدود 7 یا 8 ساله؛ یه پسری تو محله‌مون بود به اسم پیمان؛ تک فرزند هم بود؛ بعد این پدرش قبل از تولد این بچه تو اون سال‌های آخر جنگ کشته شد و مادرش رو زمان وضع حمل از دست داده بود و به این ترتیب پیمان با دایی و زن‌داییش زندگی می‌کرد...
اما این‌دو تمام مصیبت زندگی این بچه نبود؛ تقریبن هم‌سن بودیم و تو محله دوست‌های نزدیکی بودیم؛ هرچند تو یک مدرسه تحصیل نمی‌کردیم ولی چون جفت‌مون اهل تو کوچه رفتن نبودیم بیشتر خونه‌های هم میومدیم و بازی می‌کردیم و شاید درس می‌خوندیم؛ احتمالن کلاس دوم ابتدایی بودیم که تلخ‌ترین رخدادی که ممکن هست تو زندگی یک آدم رخ بده باز برای این بچه اتفاق افتاد؛ تو یکی از همین روزهای تیرماه طی یک سانحه رانندگی خارج شهر، دایی، زن‌دایی، پسردایی و مادربزرگش از بین رفتند و پیمان تنها بازمانده‌ی اون تصادف هولناک بود... بعد از اون اتفاق تا مدت‌ها همدیگر رو ندیدیم؛ بستگان پدرش بردنش پیش خودشون تو یک شهر دیگه و چندماه بعد که ظاهرن برای جمع کردن وسایلش برگشته بود تو محله با هم روبرو شدیم؛ یک هفته‌ای اونجا بودن و چند تا برخورد اتفاقی داشتیم؛ هیچوقت نمی‌تونم صورت پکیده‌ی اون بچه رو از ذهنم پاک کنم؛ سرد و ساکت شده بود؛ خیلی دقیق خاطرم هست که اصلن نمی‌دونستم باید چی بگم و چه جوری برخورد کنم؛ سنی نداشتیم و خب منم تو این موقعیت‌ها قرار نگرفته بودم؛ با چندتا دیالوگ معمولی از هم خداحافظی کردیم و اون رفت یک شهر دیگه؛ ما هم به فاصله‌ی کمی از اون محله جابه‌جا شدیم... قصه‌ی این بچه فراموشم شده بود تا یک مدت پیش مادرم که رفته بود سر خاک مادربزرگم، پیمان رو می‌بینه؛ اومده بود سر قبر دایی‌ش و خانواده‌ش... با هم صحبت می‌کنن و برای مادرم باقی داستان زندگیش رو میگه؛ ازدواج کرده و تو یکی از گرایش‌های نفت فوق‌لیسانس گرفته و مدتی هم هست که تو شرکت نفت استخدام شده... خلاصه اینکه زندگی خوشحال و موفقی داره؛ وقتی مادرم برام تعریف می‌کرد جفت‌مون بی‌اختیار اشک می‌ریختیم؛ نمی‌دونم چه حسی بود دقیقن؛ یه بغضی بود که با شنیدن خبر خوب شکسته شد؛ برام شادی‌آور بود که دوست خوب دوران بچگی‌م که همه درباره زندگی و آینده این بچه پیش‌داوری می‌کردن و تصورات ناخوشایندی داشتن الان موفق هست و تونسته از تمام اون مصیبت‌های سخت گذر کنه... زندگی گاهی اوقات کمر آدم رو خم می‌کنه ولی باز هم میشه نشکست و سرپا موند.