۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

شب‌ نوشت

شنبه علی از شیراز برگشت؛ کمی امید داشتم که وقتی برمیگرده یه چیزی برام گرفته باشه و خبرم کنه؛ اما نکرد؛ دوشنبه وقتی داشتم از اداره خارج میشدم اتفاقی اونم داشت از بیرون برمیگشت و دم درب اصلی بود و کسی از دژبان‌ها نبود که در رو برای من و رئیسم باز کنه، رئیسم از همه جا بی خبر داد زد که فلانی در رو باز کن، اینطوری شد که در رو برای ما باز کرد و اولین دیدارمون شکل گرفت؛ فردا شبش ساعت 8 بود که رئیسم زنگ زد که باید بری اداره و یک فایل پاورپوینت آماده کنی که فردا رئیس جلسه داره و باید این فایل رو صبح با خودش ببره؛ اینطوری شد که من سه‌شنبه شب رفتم اداره و باز هم رو دیدیم و من خودم رو زدم به ندیدن؛ اومدم داخل، ماشین رو پارک کردم و یک راست رفتم بالا؛ از اونجایی که علی به عنوان دژبان شب شیفتش از 10 شب تا 6 صبح هست و منم میدونستم که کارم تا نصفه شب طول می کشه می‌دونستم که باز تو حیاط به هم برخورد می‌کنیم؛ حدود ساعت 12 بود مجبور شدم برم پایین تا یکی از پرسنل رو ببینم برای همین فایلی که آماده می‌کردم؛ علی داشت دفتر خروج و ورود شب رو مینوشت؛ نزدیکش شدم و خیلی عادی سلام و احوالپرسی کردیم؛ بعد به علی گفت من میخوام بخوابم، دفتر رو که نوشتی بده به فلانی(یعنی من) که فردا ازش بگیرم؛ خندم گرفته بود، مجبور بود بعد از تموم کردن دفتر بیاد بالا پیش من و بهم تحویل بده! رفتم بالا و همش دلم آشوب بود که الان میاد؛ ولی نیومد؛ زود تمومش کرده بود و داده بود خود طرف، قبل از اینکه بخواد بخوابه. 
ساعت حدود 2 شب بود دوباره رفتم تو حیاط، به نیت حرف زدن باهاش؛ تنها نشسته بود رو صندلی، از دور که منو دید بلند شد و سلام و اینا کردیم؛ بهم گفت بشین و نشستم صندلی کنارش؛ داشتم از تپش قلب منفجر میشدم؛ خیلی فکر کردم چی بهش بگم؛ تنها به یه سئوال رسیدم؛ ازش پرسیدم "من این حق رو دارم که بدونم تو چرا اینطوری شدی؟" یکمی فکر کرد و گفت "نه؛ حق نداری" چیزی دیگه نداشتم بگم، یکمی مِن مِن کرد و گفت "خودم هم نمیدونم" ! همون موقع یکی از بچه ها اومد و من دیدم دیگه تنها نیستیم بلند شدم اومدم بالا؛ مثل شبهای قبل که پیش میومد میرفتم اداره بهم تعارف کرد اگر میخوای بخوابی بیا برو رو تخت من؛ من هم لبخند معناداری زدم و گفتم مرسی و اومدم؛ دو ماه پیش یک بار من شب اداره بودم، کلی اصرار کرد که بیام برم رو تختش بخوابم، چون خودش تا 6 صبح باید بیدار باشه و من باید 6 از خواب بیدار میشدم؛ من هم قبول کردم، چون تختش خالی بود و من هم جایی نداشتم؛ از طرفی از خدام بود که برم سر جاش بخوابم و بتونم بو کنم تخت و بالشتش رو؛ رفتم خوابیدم، 6 که بیدار شدم دیدم خودش رو زمین خوابیده؛ شکه شدم چون قرار بود تا 6 بیدار باشه و بعد بیاد منو بیدار کنه که جابجا بشیم؛ من برم سر کار اون هم بره بخوابه؛ ولی اون شب با اون یکی دژبان هماهنگ کرده بود و دو ساعت زودتر اومده بود سر شیفت؛ طبعا از اونور هم زودتر تموم میشد شیفتش؛ یعنی ساعت 4؛ ولی به من نگفت این داستان رو و من فکر کردم 6 میاد؛ نگو از 4 کارش تموم شده بود و رفته بود خوابیده بود رو زمین، بدون پتو و بالشت؛ کلی عذاب وجدان گرفتم؛ اینو تعریف کردم که بگم در عرض فقط دو ماه چقدر تغییر کرد همه چیز از آسمون به قعر زمین. بگذریم؛ برسیم به اول داستان که گفتم یکی از بچه ها اومد و من برگشتم بالا؛ اون شب تا 3 صبح کار کردم و بعدش اومدم پایین رفتم تو نمازخونه اداره خوابیدم؛ دیگه خونه نرفتم چون 6 صبح باید میرفتم دنبال رئیسم؛ 3 که اومدم پایین علی نبود؛ بازم شیفتش رو عقب جلو کرده بود و رفته بود بخوابه؛ صبح چهارشنبه شد و رئیسم با رئیس کل رفتن جلسه، من اداره موندم؛ حدود ساعت 10 بود رفتم در آسایشگاه علی رو ببینم؛ خیلی دلم تنگ بود؛ از طرفی پرهم بود، میخواستم اگرخوابه نگاهش کنم و اگر بیداره به حرفش بیارم؛ رفتم در آسایشگاه که دیدم داره کفشاش رو میپوشه و میخواد بره بیرون؛ باز خشکم زد و حرفام یادم رفت؛ اون هم خیلی معمولی انگار نه انگار اتفاقی افتاده لبخند زد و حال و احوال کرد؛ خودم رو جمع و جور کردم و بهش گفتم: "از آزار دادن دیگری لذت میبری؟" خندید و گفت: "خیلی" بهش گفتم: من فقط جواب سئوالم رو میخوام؛ "چرا اینطور شدی؟" گفت: "خودت بالاخره میفهمی" گفتم: "من نمیتونم قبول کنم که درباره شناخت تو اشتباه کردم" گفت: "تو درباره خیلی چیزا اشتباه کردی". دیگه چیزی نداشتم بگم و بهش گفتم برو و خداحافظی کردیم؛ وقتی چند قدم دور شد بلند داد زدم "خودخواه" نشنید و چند بار دیگه هم داد زدم، دور شده بود و دوباره خودش برگشت که بشنوه چی میگم، نزدیک که شد گفتم بهش "خیلی خودخواهی، خیلی" فقط لبخند زد و رفت و من هم ناامیدانه اومدم بالا؛ تا رسیدم اتاق رئیسم زنگ زد گفت سریع بیا آموزش پرورش؛ اومدم پایین و ماشین رو روشن کردم و زدم بیرون که همون اول راه دیدم علی داره کنار خیابون میره و منتظر ماشین هست؛ براش بوق زدم و سوارش کردم و راه افتادیم؛ خیلی راحت و با لبخند سوار شد؛ تو راه چند تا جمله بیشتر با هم رد و بدل نکردیم؛ بهش گفتم: "برخوردت تا همیشه همینطور می مونه؟" گفت: "نمیدونم" بهش گفتم: "حس میکردم برام از شیراز یه چیزی بیاری؛ یا شایدم انتظار داشتم" جا خورد و گفت: "حس درستی بود، انتظارت هم بیجا نبود" با اینکه مسیرم هم نبود ولی تا اونجایی که میخواست بره رسوندمش، ترافیک وحشتناکی رو به جون خریدم؛ سر یه خیابونی میخواست پیاده بشه که من راهم دور نشه، بهش گفتم: "درسته رفیق نیستم، ولی نیمه راه هم نیستم" می‌رسونمت، رسوندمش و خودم رفتم سراغ کارم.
گذشت تا دیشب که باز دیوونه شده بودم؛ بهش پیام دادم که "ظالم نباش، باهام حرف بزن؛ من میدونم این خودت نیستی و یه چیزی که مربوط به من هست رو داری ازم پنهان میکنی؛ خواهش میکنم ازت" جواب داد "من قلبا با تو مشکلی ندارم، اما برخوردم همینه، و درسته که خودم نیستم" بهش جواب دادم " تا همین حد هم که پاسخ دادی خیلی آرومم کرد، من فقط پاسخ سئوال دیشبم رو میخوام که تو چرا اینطوری شدی؟ بهت قول میدم بعد از اون صدرصد ازت دور بشم" جواب داد "ناخواسته هست، خدا شاهده تو واسم قابل احترامی، خیلی زیاد، قدر محبتاتو میدونم" براش پاسخ نوشتم "مجبور نیستی اینقدر سریع جواب بدی، روش فکر کن بعدا صحبت میکنیم؛ شب آرومی داشته باشی" جواب داد "زود جواب میدم چون به همه اینایی که میپرسی فکر کردم" آخرین پیام هم براش نوشتم "برام قابل درک نیست؛ ولی میگم تو زمین و هوا نگه داشتن آدما مهارت زیادی داری" و دیگه جوابی نداد تا این لحظه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر