۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

شب‌ نوشت

ما نه اولین نفری هستیم که تو این شرایط قرار گرفتیم نه آخرین نفر؛ تمامی این احساسات در بین آدم‌هایی که عاشق میشن مشترک هست، حالا به تناوب یکی بیشتر یکی کمتر؛ اینکه آدم به نقطه‌ای از عجز برسه که گدایی محبت کنه؛ متاسفانه پشیمونی بعدش خیلی دردناکه؛ یه بار چند وقت پیش تو اوج احساسات و پریشونی به علی گفتم "من از تو هیچی نمی‌خوام، میدونم تا دو یا سه ماه دیگه هم میری و مال من نیستی، تو فقط به من کمک کن این چند ماهی که باید بگذره تا به اردیبهشت سال دیگه برسم و بتونم خارج بشم رو لااقل زنده بگذرونم" فقط یه بار گفتم و رد شدم؛ حتی فکر نمی‌کردم تو اون شرایط که قدم هم می‌زدیم تو خیابون درست متوجه حرفم شده باشه اما بعدن بدون هیچ منظوری به روم آورد و گفت که همچین حرفی زدی. واقعیتش خیلی سنگین و تحقیرآمیز بود حرفی که زدم؛ احساس می‌کنم یکی از بزرگترین حماقت‌های این رابطه‌م همین حرف بود؛ آخه اون داره میره شیراز پی زندگی‌ش، کار و نامزدش؛ چه کمکی میتونه به من بکنه از این مسافت دور... هنوز که فکرش رو می‌کنم حرصم از خودم درمیاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر