۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

بـه یـاد بـرادرم


به یاد برادرم
برادر امروز بر سکوی آجری خـانه می نشینم
همانجا که از آن خـالی بی انتهایی ساخته ای
و یادم می آید که همیشه در چنین ساعتی با هم بـازی می کردیم و مامان
دستـی بر سرمان می کشید

حالا من مثل قبل
قایم می شوم از نصیحت های شبانه
و حتم دارم که فراری ام می دهی
از اتاق نشیمن از راهرو از درگاه.
بعد هم تو قایم می شوی و من فراری ات می دهم.
 یادم می آید ازبس می خندیدیم
به اشک می افتادیم.

و تو شبی از شبها، نزدیک سپیده دم
رفتـی و قـایم شدی
ولی به جای ریزریزِ خنده های نخودی ات این بار غمگیـن بودی
و آن شبِ مرده
از گشتن ونیافتن ات
به دل دل افتاد.

حالا سایه هـولی بر جانم می افتد.
گوش کن بـرادر دیـر نکنی ها !
زود بیا بیرون ! خب ؟ مامان دلواپس می شود.

سزار وایه خو



۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

به یـاد محمـد مختـاری / کلیپ

"محمد مختاری"، یکی از مجروحین اعتراضات مردمی روز ۲۵ بهمن ماه در تهران است که  بر اثر شدت جراحات وارده ظهر سه شنبه، در بیمارستان فوت کرده است. بنا به اطلاع گزارشگران ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، محمد مختاری، فرزند اسماعیل و ۲۲ ساله، بر اثر شلیک مستقیم گلوله نیروهای امنیتی از سوی ناحیه پیشانی مضروب شده بود. وی در خیابان رودکی(پنجاه متر مانده به خیابان توحید) و به ضرب گلولهٔ مستقیم ماموران موتور سوار نیروی انتظامی و به وسیلهٔ کلت کمری مجروح شد.






 محمد مختاری(11 فوریه 2011 - 3 روز قبل از 25 بهمن) در دیوار فیس بوک خود  می نویسد:
خدایا ایستاده مردن را نصبیم کن که از نشسته زیستن در زلت خسته ام!


 او در 25 بهمن 1389، نشستن در زلت را وداع گفته و شهید ایستاده شد.




 از : نـیـا  










۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

بـه بهانـه حکـم حسیـن درخشـان / نوشـابه امـیـری

 
از دیـگـر نـویـسـنـدگـان

شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۹
نـوشـابـه امـیـری




این مطلب را به بهانه داستان حسین درخشان می نویسم و حکم نوزده سال و نیم زندانش؛داستان جوان پرشوری که می خواست جهان را دیوانگی کند؛زندگی کند. لیک بهای شوریدگی هایش شد امروز؛ امروزی که در گوشه سلولی انفرادی، تلخ و درهم ریخته، ناخن هایش را می جود[شنیده ام همه ناخن هایش را جویده] و "هیچ حال خوبی ندارد".
اما این تنها بهانه است تا بگویم سال هاست به مرگ مان گرفته اند که به تب راضی شویم؛همان گونه که وقتی شیوا نظرآهاری چند سال زندان گرفت و اعدام اش منتفی شد، دلمان خوش که زنده را عشق است. و همان طور که در سال های شصت، از اینکه زندانیان مان به جای طناب دار، سال های وبایی را زندگی می کردند، خوشحال می شدیم؛ بی آنکه از خود بپرسیم به چه قیمت؟ از ملتی که  سال هاست زیرحکم اعدام به سر می برد و خبراول هرروزش، کشیدن صندلی از زیرپاست، چه باقی می ماند؟
سال های 60 بود. بعد از مدت ها بلاتکلیفی، همسرم را به دادگاه برده بودند و هر آن در انتظارحکم بودیم. عاقبت روز ملاقات رسید. زیر آن چادر سیاه که گویی تمام چرک و خون اوین برآن نشسته و حقارت اش پاک ناشدنی بود، نوبت را انتظار می کشیدم. در میان همهمه همسران و گریه کودکان و نگاه سنگین و ماتمزده مادران، راه خود را به سوی کابینی که همسرم درپس آن انتظارم را می کشید، باز می کردم. قیافه اش را که دیدم، عین حکم مرگ بود. زرد و تکیده. فقط  آن اندازه نیرو داشت که بگوید: اشد مجازات.
یخ زدم. سکوت بود و سکوت. یک دست به دیوار گرفته بودم و با دستی دیگر، شیشه را لمس می کردم؛شیشه ای که در یک آن، به مرزی تبدیل شده بود بین بودن و نبودن. او اما دستش هم تکان نمی خورد. تمام وقت، چنین گذشت. او را بردند، و من نیز.... نه؛ کسی مرا نبرد. خودم هم نرفتم. رفته شدم.
آدم آهنی شده بودم. نه صدایی می شنیدم، نه چیزی می دیدم، نه حسی داشتم. فقط می رفتم. با چادری که نصف آن روی زمین کشیده می شد و به نیمه دیگرش، آویخته بودم. فقط می رفتم.
نمی دانم چه مدت گذشت؛خودم را دیدم که تکیه زده بردیواری، روی زمین نشسته بودم. چگونه به آنجا رسیده بودم؟ نمی دانستم. آنجا کجا بود؟ نمی دانستم. در کدام دقیقه روز، از زندگی دور و به مرگ نزدیک می شدیم؟ نمی دانستم..... بعد ازمدتی که نمی دانم چه مدت بود، برخاستم، خودرا به کابین تلفن عمومی رساندم. شماره ای گرفتم. آخرین شماره ای که در ذهنم بود. دوستم گوشی را برداشت. همان که  "تلما" بود و من "لوئیز"اش.
می پرسید: کجایی؟ نمی دانستم. چه شده؟ نمی دانستم. عاقبت به فریاد گفت: گوشی را بده به هر کسی که از آن طرف می گذرد. باز هم آدم آهنی وار، در کابین تلفن را بازکردم. گوشی را گرفته بودم به سمت بیرون و به عابران می گفتم:بگیرید. دو سه نفری، حیران و ترسان، نگاه کردند و راهشان، کج کردند و رفتند. عاقبت یکی گرفت. می دیدم که در گوشی چیزهایی می گوید. بعد گوشه چادررا گرفت و بیرونم برد. نشاند کنار دیوار. از همه آنچه گفت این را شنیدم : بنشین و تکان نخور.
دقایقی بعد دوستم رسید. سراسیمه پیاده شد. در آغوشم گرفت و من تازه یخی شدم آب شده زیر هرم مهربانی. دوستی. و زار زدم. در من کسی مرده بود. کسی که دیگر زنده نشد.
داستان آن "اشد مجازات" و تقلیل اش به 15 سال و سپس آزادی پس از 6 سال، خود کتاب است؛این را اما گفتم تا به اینجا برسم که وقتی حکم همسرم را 15 سال اعلام کردند، از خوشحالی نمی دانستم چه باید بگویم. آن قدر هر روز او را و مرا ـ زندانی را و خانواده زندانی را ـ زجرکش کرده بودند که یادمان رفته بودسرتاپای این ماجراغیرقانونی، غیرانسانی و آنگونه که امروز می گویند "مصداق بارز نقض سیستماتیک حقوق بشر" ست. یادمان رفته بود که هم دستگیری شان غیرقانونی بوده، هم سال های دراز انفرادی، شکنجه های قرون وسطایی، بیدادگاه های چند دقیقه ای، واحکام از پیش تعیین شده شان. یادمان رفته بود که بگوییم وقتی انگونه زندانی را به باد کتک می گیرید که دندان هایش خرد می شود، پول دندان پزشک تان را چرا ما باید بدهیم. فراتر از این، وقتی تیر را شما برجان فرزندان ما ارزانی می کنید، پول گلوله اش را از چه رواز ما می گیرید؟وقتی زندانیان را به چنان شرایط روحی می رسانید که عقل آنان از دست می رود و در زندان ها سراپابرهنه می دوند و خود راخدا و پیامبر و امام معرفی می کنند، چرا  به جرم نفی خدا و توهین به پیامبر، بردارشان می کشید؟...
همه آنچه امروز می کنند. حسین درخشان، جوان پرشورو با استعداد ایرانی را به جایی می رسانند که جاسوسی هفت دولت می پذیرد و آنگاه، تقاضای اعدام می کنندو سپس حکم نوزده ساله اش می دهند تا ما بگوییم:خدا راشکر زنده ماند. آن هم وقتی می دانیم این حسین دیگر حسین نخواهد شد. به انگشتان بی ناخنش نگاه کنید. و هنوز مادری هست که بگوید:خدا را شکر.
آقایان! اگر می دانستید این "خدا را شکر" چه معنایی می دهد، می فهمیدید از هر ناسزایی  بدترست. بسیار بدتر؛نه آقایان، ما خوشحال نیستیم که حسین، نوزده سال زندان گرفته. ما آزادی اش را می خواهیم، مادرش، تیمارداریش را. نه فقط حسین که یکایک آنان که بربند کشیده و جان و روح شان دریده اید. ما تنها به یک حکم رضایت می دهیم: آزادی. اگر در سال های شصت این را نمی دانستیم، امروز به بهای جان های از دست رفته فرزندان میهن، این را می دانیم و می خواهیم. لکنت ها برطرف شده است.




 

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

آیندگـان و همـایون، در معمـای هویـدا


برای نسل ما که پس از انقلاب ، دیده بر جهانِ آشوب گشودیم، تجربه ی بودن و زیستن در کنار بسیاری از روشنفکران و صاحب قلمانِ عصر خویش را به دلایلی روشن از دست دادیم. داریوش همایون یکی از این اندیشمندان غربت نشین بود که همواره دیدگاهها و گفته هایش را دنبال می کردم و تحلیل های ژرفش را از شرایط پیش رو عمیقا می پسندیدم. اما چه حیف که او نیز مانند بسیاری دیگر از متفکرینِ در تبعید ، ما را تنها گذاشت...
وقتی خبر رفتنش را از تارنمای حزب مشروطه خواندم بسیار تاسف خوردم و ناگاه به یاد اولین آشناییم با نام و شخصیت داریوش همایون افتادم. چندین سال پیش وقتی کتاب معمای هویدا از عباس میلانی را می خواندم در صفحاتی از همایون و روزنامه ای که وی ایده پردازش بود ، یاد شده بود و از آنجایی که این کتاب را یکی از بهترین تالیفهای دهه اخیر میدانم و بسیار به آن علاقه مندم ، رفتم و بخشهای مربوط به همایون را بازخوانی کردم. در سطور بعد گوشه ای از ماجرای روزنامه آیندگان که با ایده ی اولیه و مشارکت بعدی داریوش همایون منتشر میشد را خواهید خواند. 

نوشته ای به قلم دکتر عباس میلانی از کتاب معمای هویدا

در سال 1344 داریوش همایون که در آن زمان روزنامه نگاری ناسیونالیست ، جوان و پراستعداد بود، به آمریکا سفر کرد .سفرش را بورسی از دانشگاه هاروارد میسر کرده بود .در دوران اقامتش در آنجا مقاله ای درباره رشد سیاسی در ایران نوشت .معتقد بود نظام سیاسی را باید هر چه زودتر ، از درون اصلاح کرد . مقاله اش در تهران جنجالی به پا کرد.وقتی بعد از پایان سفرش به تهران بازگشت،هویدا او را برای نهار به دفتر نخست وزیر دعوت کرد .در آن روزها همایون یک از چهره های سرشناس عالم روزنامه نگاری در ایران بود . ناسیونالیسم افراطی اش،اندیشه های ضدکمونیستی خلل ناپذیرش و نیز شیوایی نثرش زبانزد خاص و عام بود.
در دیدارش با همایون،هویدا از اصلاحات سیاسی مورد بحث در مقاله اش پرسید. می خواست بداند این گونه اصلاحات را چگونه در عمل میتوان ایجاد کرد.همایون در جواب تاکید کرد که به گمانش شرط اول این گونه نوسازی،ایجاد یک روزنامه مستقل و لیبرال مسلک و در عین حال وفادار به دولت است. می گفت چنین روزنامه ای می تواند (( سطح بحث های سیاسی جامعه را برکشد.))
دو سال پس از این ملاقات، وبعد از جلسات مکرر دیگری که در آن نمایندگان ادارات مختلف دولتی نیز حضور داشتند،بالاخره در اواخر سال1345،جلسه ای در دفتر نخست وزیر تشکیل شد که هویدا و نصیری و همایون در آن شرکت داشتند . دستور جلسه چند و چون تاسیس همان روزنامه ای بود که همایون در طلبش بود .بالاخره قرار شد برای ایجاد این روزنامه، شرکتی ایجاد کنند که پنجاه و یک درصد سهام آن از آنِ دولت باشد و باقی را همایون و شماری محدود از همکاران روزنامه نگارش تامین کنند. نام روزنامه جدید آیندگان بود .هویدا،بنابر توصیه ساواک،منوچهر آزمون را به عنوان نماینده سهام دولت در هیات مدیره شرکت جدید تعیین کرد.آزمون از عناصر کارکشته ی ساواک بود . در جوانی کمونیست بود و در میانسالی وزیر کابینه شد.
گرچه آیندگان پس از آغاز کار در عمل اغلب مواضعی لیبرالی می گرفت،گرچه گاهی حتی بع زبانی پرتهور از جنبه هایی از سیاست دولت انتقاد می کرد،اما به نظر میرسی که هرگز مورد اعتماد کامل مردم قرار نگرفت.وقتی آیندگان قاطعانه از  حضور آمریکا در ویتنام دفاع کرد،وقتی این خبر در میان مردم درز کرد که دولت و ساواک در کار تاسیس آن دست داشتند،آن گاه این نظر هم در میان اقشاری از مردم رواج پیدا کرد که آیندگان روزنامه ای آمریکایی است و در عین حالا از عنایت و حمایت ساواک نیز برخوردار است .جالب اینجاست که به رغم ناکامی هایی که آیندگان در آغاز به لحاظ این شهرت سوء با آن روبرو شد و لاجرم نتوانست،آن چنان که خواست همایون و همکارانش بود (( سطح بحث های سیاسی جامعه را برکشد)) اما در آستانه انقلاب هیئت دبیران جدیدی اداره روزنامه را  به عهده گرفتند و به سرعت به مهم ترین ندای افکار لیبرالی و ضد استبدادی و ضد دولتی زمان خود بدل کردند.حتی برخی از ناظران و محققان تاریخ انقلاب بر این قول اند که بسته شدن آیندگان نقطه عطفی در تاریخ انقلاب بود . البته تنها جمهوری اسلامی نبود که آیندگان و انتقاداتش را برنمی تابید . در دوران شاه هم این روزنامه به کرات با مشکلات سیاسی دچار شده بود.

گرچه دولت اکثریت سهام آیندگان را صاحب بود،گرچه ساواک از طریق آزمون در روزنامه حضور دایمی داشت، و گرچه همایون خود روزنامه نگاری سرشناس و قابل اطمینان بود و سالها علیه کمونیسم جنگیده بود، با این حال اندکی پس از آغاز کار آیندگان، خشم شاه علیه آن برانگیخته شد. دو نفر از مسئولان و صاحبان اصلی روزنامه، در دو مقطع مختلف، وبه دستور مستقیم شاه از آیندگان اخراج شدند . اولی جهانگیر بهروز نام داشت و دیگری، جواد، برادر حسنعلی منصور.

داریوش همایون هم دست کم دوبار مورد غضب ملوکانه قرار گرفت . گناه اولش این بود که در مقاله ای نوشته بود آن چه در ایران به "انقلاب سفید" شهرت گرفته در واقع نه یک انقلاب بلکه یک فرایند اصلاحی بود. گناه  دومش مقاله ای تاویل پذیر بود که درآن او، به تلویح، از کیش شخصیت شاه انتقاد کرده بود. به تقاص این جسارت شاه دستور داد که همایون را از آیندگان اخراج کنند. مهم هم نبود که فکر تاسیس این روزنامه وبخشی از سهام اولیه آن به خود همایون تعلق داشت . همایون در حالی که لبخندی بر لب داشت، می گفت: ((برای پنج هفته، حق ورود به ساختمان روزنامه را نداشتم.)) این بار هویدا به دفاع از همایون شتافت . چند روزی منتظر ماند و پس از آنکه خشم شاه فرو خوابید، از او تقاضا کردکه از گناهان همایون بگذرد. در سال 1356 همایون خود وزیر اطلاعات شد. می گفت: ((به نظر من اغلب این خود شاه بود که روزنامه و مجلات را میخواند و اگر چیزی در آن می دید که خوشش نمی آمد، خواستار تنبیه نویسنده ی آن می شد.)) در عین حال می گفت:(( سیاست هویدا متفاوت بود.او ترجیح می داد راهی پیدا کند و با روزنامه نگاران کنار بیاید. می خواست همه را بخرد. معتقد بود همه خریدنی اند. مهم فقط این است که قیمت مناسب هر کس را پیدا کنیم.))

پ.ن
متون برداشتی از کتاب، بخشهایی خلاصه شده از صفحات 291 ، 292 ،293 و 294 می باشد.
مطالب نقل قول شده در متن، برگرفته از گفتگوی مستقیم دکتر میلانی با زنده یاد داریوش همایون می باشد.

منبع: 
میلانی،عباس . معمای هویدا . چاپ دهم . تهران : نشر اختران،1380