۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

خواهـرم دوسال بعد از مـرگ مـادرم من را زایـیـد! / قسمت سوم

دچار توهم بیدار ماندگی شده ام ، اما ترسی نمی گذاشت آسوده بخوابم.

دوباره با خودم مرور کردم زنگ در ، تلفن های دوستانی که دیروز همین شماره ها ، شماره اشان بود ، شاید شوخی دوستانه باشد .به سراغ تقویم روی میزم رفتم ، زمان پانزدهم مرداد هشتاد و پنج بود ،تصمیم گرفتم به روزنامه فروشی سر کوچه بروم تا کمی قدم زدن در گرما حالم را بهتر کند ، لباس پوشیدم و سریع از پله ها پایین رفتم ، همه ساختمان ساکت بود ، معلوم بود روز تعطیلی نیست و مدرسه ها و اداره ها مشغولند.....چه بهتر!

هیچ کس در کوچه نبود ، دکه روزنامه فروش باز است ،آهی از سر راحتی کشیدم ، پس من زنده ام ، شروع به نگاه کردن تیتر روز نامه ها کردم ؛ اول تاریخ ......درست بود ،پانزدهم مرداد هشتاد و پنج ......خوب پس شاید خط ها اشتباه شده باشند ، نه زن گفت ده سالیست خانه را خریده اند ، خواب چشمانم را به خارش انداخته بود تصمیم گرفتم به خانه برگردم و بیژن را پی گیری کنم .

روزنامه را در دستانم مچاله می کردم و مدام با خودم حرف می زدم ، به خانه رسیدم و پله ها را دو تا یکی بالا رفتم ، کلید را که توی در انداختم ، احساس کردم از داخل خانه صدایی می آید .....سرم را از لای در تو بردم ، اندام ظریف زنانه ای که پشتش به من بود ، در آشپزخانه مشغول چایی درست کردن بود ، قلبم داشت از تپش می ایستاد .

با صدای لرزانی که مثلا نمی ترسیدم گفتم :

شما اینجا چه کار می کنید ؟

زن برگشت و هردو لحظه ای چشم در چشم شدیم ، خدای من این امکان نداشت...خواهرم.....



ادامه دارد....


 راحله.و 

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

خواهـرم دوسال بعد از مـرگ مـادرم من را زایـیـد! / قسمت دوم

ترسی در تنم نشست ، احساس کردم با یک روح حرف زده ام ؛ چطور ممکن بود زنی به خانه من بیاید ؟ چرا به این راحتی او را پذیرفته بودم ، اصلا حواسم نبود که خواهرم زنده نیست ، انگار زمان را فراموش کرده بودم

یک لحظه خودم را در ده سال پیش دیده بودم که من و خواهرم با هم زندگی می کردیم. خب دوستان زیادی  داشتیم و این امکان وجود داشت که درنبود خواهرم دوستانش به اینجا بیایند که تازه دراونموقع هم کمی غیر عادی بود ، خودم را جمع و جور کردم ، تصمیم گرفتم برم و خیلی راحت با این غریبه صحبت کنم و علت دروغی که گفته بود را بفهمم ، شاید اصلا دزد باشد ؟ بین خودمان بماند ترسیده ام  ، نفسی عمیق تا ده می شمارم و از اتاقم خارج می شوم

سکوتی مرگبار در تمام فضای خانه پر شده است ، اثری نبود ، صدا کردم : 
ساحره خانم  و دوباره و باز هیچ ، همه جا را گشتم .

خانه من دوخوابه بود ، یکی اتاق خوابم محسوب می شد که تمام ابزار نوشتنم هم در همین اتاق بود ، یک پنجره داشت که رو به کوچه بود و کتابخانه کوچکی در گوشه که بهم ریختگی و نامرتبیش را دوست داشتم ، تختم درست کنار کتابخانه چسبیده به دیوار و میز تحریرم که کامپیوترم و کاغذ های نامرتبم رویش بود درست موازی با پنجره و رو به روی تختم قرار گرفته بود ، اتاق دیگرم خالی بود فقط یک تخت داشت و یک کمد که آنهم دیواری بود ، پنجره این اتاق رو به دیوار همسایه باز می شد که بسیار دلگیر بود ، راهروی کوچکی مابین دو اتاق قرار داشت که به حال خانه می رسید که بی حال بود ، شکل مربعی را داشت که یک ضلعش نباشد ، آشپزخانه کوچکی هم درست در همان ضلع زندگی می کرد ، زیاد همدیگر را نمی دیدیم ، چون من اهل چایی نیستم ، غذا هم زحمتش را رستورانهای اطراف می کشند ، دستشویی و حمام هم در راهرو بین حال و اتاقها بودند ، آنجا را هم گشتم اثری از این خانم نبود .

احساس کردم دیوانه شده ام ، شاید به  علت بی خوابی گیج می زنم ، اما نه مطمئنم اشتباه نکردم....

دوباره با خودم همه چیز را مرور کردم ، صدای زن هنوز در گوشم بود ......من دوست خواهر شما هستم ! خدای من چرا همون موقع حواسم نبود ، رفتم سراغ تلفن تا به بیژن زنگ بزنم بیاد پیشم ، بیژن دوست بسیار قدیمی من بود ، گوشی را برداشتم و شماره را گرفتم ، بعد از سه تا زنگ خانمی تلفن را برداشت ، صدای مادر بیژن  نبود 

گفتم: سلام

سلام بفرمایید

ببخشید من بهنام هستم آقا بیژن منزل هستند؟

شما کجا را گرفته اید؟

منزل آقای هراتی

آقای  هراتی ؟

با چنان تعجبی اسم هراتی را آورد که احساس کردم بهش فحش داده ام

بله آقای هراتی

ده سال پیش این خانه را به ما فروختند

و بعد بوق تلفن تنها صدایی بود که می شنیدم ، من همین دیشب با بیژن کلی حرف زده بودم

شماره موبایلش را گرفتم ، خاموش بود ،

زنگ زدم به موبایل سعید ، دوست مشترک من و بیژن بود

سه تا بوق خورد

الو سلام سعید خودتی

اشتباه گرفتید

ببخشید مگر این خط به نام آقای سعید فلاحی نیست؟

برادرمن، این خط پنج ساله برای بنده است ، منم سعید نیستم

گوشی را گذاشتم ، شاید...من

ادامه دارد ...


 راحله.و 

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

خواهـرم دوسال بعد از مـرگ مـادرم من را زایـیـد! / قسمت اول

زندگی در خانه همسایه زندگی می کرد . هرروز صدای هم زدن چایی شیرین صبحانه شان زمان خواب من را یاد آوری می کرد .نگاهی به پنجره می کردم و غم صبح شدن دوباره دلم را می گرفت ، به رختخوابم نگاه می کردم و پشت صندلی میز تحریرم کش می آمدم ، داستان نیمه کاره ام را ثبت می کردم و از این تکرار منظم لجم می گرفت ، زیر لب فحش می دادم ، عادتم بود ، به کی و چرا هنوز خودم هم نمی دانم ، سعی می کردم یادم نرود مسواک بزنم تا منظم تر باشم اما به خودم میگفتم ولش کن از فردا . 


پرده تیره پنجره را کشیدم همه جا تاریک شد . چه لذت بخش است وقتی مخالف قانون دیگران زندگی می کنی ! دو سالی می شود تنهایم و از این تنهایی بسیار راضی ام ، وقتی به زندگی دوستان مزدوجم فکر میکنم دلم برایشان می سوزد ، چگونه موجودی به نام بچه را تحمل می کنند و جمعه های کسلشان را با رفتن به هر تفریح گاه خانوادگی بیمزه ای کسلتر می کنند ، تازه جالب قضیه اینجاست که به خودشان هم دروغ می گویند و ابراز خوشبختی کامل می کنند ، به من چه بگذار احمقانه در حماقتشان بمانند ، من خوشحالم که در این مسئله گیر نکرده ام با رضایت کامل به تختم فرو می روم و مسواک را برای فردا می گذارم هنوز در فکر خودم می لولم تا پلک هایم سنگین شود که زنگ در به صدا درآمد ، حتما یک احمق زنگ را اشتباهی زده ، توجهی نمی کنم که زنگ دوم از جای نرمم بلندم می کند.

-بله
 
صدای ظریف خانمی در پای آیفون حرصم را درآورد

-سلام ببخشید منزل آقای خاوند

-بله خودم هستم شما

-من ساحره هستم قرار بود دیروز بیایم اما به دلایلی تاخیر داشتم و امروز رسیدم

-ساحره ؟ مطمئنید اشتباه زنگ را نزدید من خاوندم اما شما را به جا نمی آورم

-من دنیا ساحره هستم هم کلاسی خواهرتان ساعت 4 صبح به ایران رسیدم با شما هماهنگ نکرده بودند

به آیینه روبه رو نگاه کردم ...اوه اوه چه ژولیده ام ، بیخیال من که از زن ها متنفرم

-بفرمایید داخل
 
اف اف را زدم و دستی به موهایم کشیدم ، نگاهی به اطراف انداختم کمی خوب کم که نه زیاد شلوغ بود خوب من همینم دیگه به کسی چه مربوطه ، قیافه حق به جانبی هم گرفتم و احساس روشنفکری داشت خفه ام می کرد

از صدای کفش که روی زمین کوبیده می شد فهمیدم به واحد من رسیده است ، در را باز کردم

خشکم زد ... زنی حدود سی سال ، نگاهی نافذ ،اندامی لاغر و چهره ای مهربان روبه رویم بود.

جا خوردم منتظر دختری با عینک و دماغ بزرگ بودم که خیلی درس خوان باشد

تعارفات معمول ، سلام و علیک ... خوش آمدید و چایی بیارم ، هر چی می خواهید در یخچال هست و غیره ، بعد عذر خواهی کردم و برای خواب به اتاقم رفتم ، روی تخت که ولو شدم فکری مثل بمب در ذهنم ترکید

من که خواهرم سه سال پیش فوت کرده بود
... 


ادامه دارد ...

 راحله.و 

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

سندی بسیار مهـم مبنی بر اصابت گلوله به سـر محمـد مختاری

با توجه به شایعاتـی مبنی بر خوردن تیـر به کتف محمد و تکذیب آن از طرف سایت های دیگر و دستی نوشته بودن پشت شناسنامه محمد و تکذیب حرفهای مجیـد در برنامه پارازیت این سند بسیار مهـم مبنی بر خوردن تیـر به سـر محمـد قابل رویت است ...لازم است اضافه کنم شرکت کردن مجید در برنامه پارازیت خیلی خیلی برای رژیم گران تمام شده است... مخصوصا گفتن این نکته که گلوله با پیشانی محمد برخورد کرده بود نه کتف آن ، رژیم سخت این خانواده را تحت فشار قرار داده بود که حرفهای مجید را تکذیب کنند و همان روایت اصابت گلوله به کتف را بپذیرند !


۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

معرفی فیلم گی‌تم Philadelphia

اندی بکت" که از مقامش در یک شرکت حقوقی عزل شده است، سعی دارد مسئولان شرکت را به دادگاه بکشاند؛ اندی به همراه وکیل خود مدعی هستند که وی به دلیل ابتلا به بیماری ایدز از کار برکنار شده است؛ در حالی که روسای شرکت ادعا می‌کنند، او را به علت بی‌کفایتی اخراج کرده‌اند.
Director: Jonathan Demme
Stars: Tom Hanks, Denzel Washington, Roberta Maxwell & Antonio Banderas
 Drama
1994 (USA)  
برای دسترسی به لینک imdb  روی پوستر کلیک کنید
 
http://www.imdb.com/title/tt0107818/