۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

شب‌ نوشت

حدودای ساعت 10 شب بود رفتم اداره؛ خیلی بی‌حوصله و دلتنگ بودم؛ به بهانه عرفان رفتم پایین که ببینمش؛ خواب بود؛ نزدیک یک و نیم بود که رفتم تو حیاط؛ برخوردش گرم‌تر بود نسبتا؛ بهش گفتم کی بیام که بتونی بریم اونور بشینیم یه نیم ساعتی صحبت کنیم؟ گفت همین الان هم من حرفی ندارم؛ دلم نبود اون موقع حرف بزنیم، یکی بود که مزاحم بود؛ بالاخره رفتیم اونور حیاط و رو پله نشستیم؛ براش یه بسته کاکائو تلخ گرفته بودم؛ رفتم بالا که بیارم بهش بدم تا برگشتم دیدم مزاحم هم اومده اونجا؛ پشیمون شدم و رفتم کاکائو رو جاساز کردم تو آشپزخونه پایین؛ اومدم کنارش نشستم، یه 20 دقیقه نشسته بودیم و همونطور که پیش‌بینی می‌کردم مزاحم تمام وقتم رو کشت؛ پشیمون شدم و رفتم بالا؛ نزدیک 2 بود بهش پیام دادم: "اینطوری ازم فاصله نگیر. رحم داشته باش. هضم این حجم غم برام ممکن نیست. نذار تو خودم گم شم. بیا کم کم دور شیم؛ دارم محو میشم" پاسخ داد: "یه شعر یکی از دوستام میخوند، همین که الان از هم دوریم، نشون میده خیلی وقت کنار هم بودیم" چیزی از منظورش نفهمیدم؛ یعنی درست متوجه نشدم؛ بهش گفتم: بیا رو در رو و صریح حرف بزنیم؛ گفت: فرقی نداره‌، حرفی نیست که بگم، گفتنی‌هارو گفتم؛ دیگه چیزی نگفتم.
ساعت از دو و نیم گذشته بود؛ تصمیم گرفتم برم بخوابم؛ اون بسته شکلات هم آوردم با خودم پایین که بهش بدم و بی هیچ صحبتی رد شم برم؛ ولی نبود؛ هر چی چشمامو تنگ کردم از دور دیدم خوش نیست اونجا؛ رفتم تو نمازخونه و دیدم افتاده کف زمین و خوابش برده؛ یک آن جا خوردم؛ رفتم پشت پرده که بخوابم؛ یه بالشت کوچیک همرام بود. در اولین لحظه خواستم بی‌اختیار برم طرفش و بالشت رو بذارم زیر سرش ولی یک آن به یادم اومد خیلی بهم ظلم کرده، لحظه‌ای تردید کردم و برگشتم ولی باز دلم آروم نگرفت و رفتم بالشت رو گذاشتم زیر سرش، خودش بیدار شد. بسته کاکائو رو هم گذاشتم کنارش؛ تو خواب و بیداری پرسید مال منه؟ گفتم آره و بگیر بخواب و خوابید؛ خودم رفتم پشت پرده و خوابیدم؛ چند باری از زیر پرده دید زدم، باز آروم نگرفتم بلند شدم ایستادم و کامل رفتم نزدیکش که ببینم از بالشت من استفاده کرده یا نه؛ دیدم زیر سرش هست یه لبخند رضایتی بر لبم نشست؛ برگشتم سر جای خودم؛ روی زمین؛ حدس میزدم که وقتی بیدار بشه میاد و بالشت رو میذاره زیر سرم؛ یعنی دوست داشتم چنین بشه؛ خوابیدم و استثنائا همونطور شد که میخواستم؛ نمیدونم چقدر گذشته بود که حس کردم زیر سرم بلند شد و بالشت رفت زیرش؛ یک بار دیگه هم نزدیک 6 بود که حس کردم در باز شد و یکی داره میاد طرفم؛ خودش بود، اومد صدام زد که خواب نمونم؛ گفت میخوام برم بخوابم و دنبال کی میخوای بری، خواب نمونی؛ بهش گفتم دنبال هیچ کی نمیرم؛ از در داشت خارج میشد و بهش گفتم شبت که نه صبحت بخیر؛ خندید و رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر