۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

خواهـرم دوسال بعد از مـرگ مـادرم من را زایـیـد! / قسمت چهارم

روزنامه از دستم افتاد ، بهانه بود ، خواهرم

بهانه : بهنام ترسیدم چرا به من زل زدی؟

عشق ، غم ،ترس و توهم همه با هم در وجودم می لرزید . توانایی حرف زدن نداشتم ، انگار زبان دیگر کاری از دستش برنمی آمد دنیا را سیاه دیدم و چشمم را باز کردم ...

ساعت اولین چیزی بود که می دیدم درست روبه روی چشمانم که هفت را نشان می داد .نمی دانستم روز است یا شب ، روشنایی ساعت هفت در تابستان روز و شبش یکیست ، روی تخت خودم بودم ، سکوت خانه مثل همیشه بود و سایه هایی از صدای همسایگان بر تن گوش های خانه ام می افتاد که نامفهوم بود . تنها معنایش بودن دیگرانی بود که همیشه صدایی بودند ، از رخت خوابم بلند شدم و نگاهی به میزم کردم ، کامپیوتر خاموش را روشن کردم و سیگاری برداشتم .
نگاهی به کوچه انداختم که فهمیدم بعد از ظهر است ، رنگ صبح تلخ تر است ، هنوز گیج بودم و در حالیکه تلخی دهانم با مزه سیگارم مخلوط می شد ازاتاقم خارج شدم ، همه چیز عادی بود نه ساحره ای آمده بود و نه بهانه زنده بود.

پس خواب دیده بودم ، احساس گرسنگی تمام احساسات دیگرم را خورد و کمی حالم بهتر شد .دوتا تخم مرغ بدون گوجه و رب درست کردم و یاد قدیما افتادم که همیشه بهانه نگران گرسنه ماندنم بود .
هشت سال غذای زندان خورده بودم ولی باز بهانه فکر می کرد من بچه ام ، احساس مادری اش از همه مادران با احساس تر بود ، دلم برای تند تند حرف زدنش و امید های ناامیدش خیلی تنگ شده ، آه ......از زندگی متنفرم
سی سالی هست که زنده ام و بیست و هفت سال که هشت سال وسطش در زندان سپری شد ، بهانه داشته ام .
من و بهانه مادر و پسریم یا خواهرو برادریم ... ؟ این رازی بود که دوتایی برکولمان کشیدیم ، از مدرسه تا فامیل رازدار درد یکدیگر بودیم .
همه فکر می کردند پدرم ، پسریست فراری که بهانه ی من را در سن 12 سالگی مادر کرده است و رفته است...
با اینکه من پدر داشتم و هر روز او را می دیدم..........!

ادامه دارد.............

راحله.و