۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

لوگوی موتور جستجوگر ملی با نام یاحق

موتور جستجوگر ملی با نام " یاحق دات آی آر"
مدیرکل تحقیق و توسعه شرکت فناوری اطلاعات ایران در خصوص نام موتور جستجوگر ملی به مهر گفت: پیشنهاداتی در مورد نام این طرح ارائه شده است اما وزیر ارتباطات از "یا حق" برای نام این موتور جستجوگر یاد کرده اند. البته این امر هنوز از سوی وزارت ارتباطات به صورت قطعی اعلام رسمی نشده است.

وی گفت: بدون شک موتور جستجوی ملی با دامنه های مختلف داخل کشور قابل دسترسی خواهد بود.

به گزارش مهر، چندی پیش رضا تقی پور وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات با بیان اینکه بسیاری از کشورها دارای موتور جستجوگر بومی هستند، اعلام کرد: ایران برای جوابگویی به نیازهای داخلی در نظر دارد موتور جستجوگر ملی راه اندازی کند، به همین منظور راه اندازی "موتور جستجوگر ملی" در برنامه پنجم توسعه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی کشور پیش بینی شده است




۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

به پـاخیزیـد ای یـاران که مـرگ است این نشستنها

هر آینه به روزشمار جنبش سبز می نگرم,عجیب 12شهریور را آوردگاهی تاریخی وحساس می بینم.دوشت ندارم بگویم آخرین مجال اما در مبارزه نمی باید خود را فریب دهیم.
یقین دارم روز ایرانی که در پیش است، بر تارِ مویی نازک قدم می نهیم.

یاران آزادی خواه؛
به پاخیزیم که این نشستن ها چیزی جز گسستن نخواهد داشت،
باورکنیم هیچ بدیلی جز همین لبانِ خشکیده،سرودمان را فریاد نخواهدزد،
بیایید باری دگر زمان و جهان را، با غریوِ غرورمان به آتش بکشیم،
مگر نه این که سکوت ما، همان دشمن پنهانیست که بر جان اسیرانمان قفل و زنجیر شده است،
بگذارید بشنوند فریاد شبگیرمان را عزیزانِ دربند،شکوفه های در خون،
نوری زاد و سحرخیزها،اسانلو،جاویدتهرانی ها، شیوایانِ شیرنشان،
نگذاریم نشستن های دست وپاگیر ما،قصه ی تلخ امیدرضا و جوادی فر را تکرار کند،
نکند لحظه ای درنگ ،در دوازدهمین روزِ آخرین ماه تابستان،ما را با خزانی سرخ آلود روبرو سازد،

بیایید هم پیمان شویم باری دگر،روز ایران را با فریاد آزادی و زندگی آشنا کنیم...

بیایید ملت ایران،که حق ما به یغمارفت
نشستیم آنقدر خاموش که عمری از کف مارفت
به خود دیگر نباندیشیم،ببین غم تا کجاها رفت
که یک لبخند بی مقدارهم ،خود از لب ما رفت

متن نگاشته شده ملهم از شعری زیبا از شاعره ای ساکن غریبه خانه می باشد؛
ژاکلین دردریان
اصل شعر را میتوانید از پایین،سمت راستِ وبلاگ بخوانید.



۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

حکـومت ظـاهـری

همواره تاریخ برای حکومتهای خودکامه تکرار می شود،واین واقعیتی انکارناپذیر است.
شگفتا که رهبران و صاحبان قدرت در این گونه نظامها هیچ گاه از سرنوشت شوم هم فکرانشان عبرت نمی گیرند و جمهوری اسلامی نیزاز این قاعده مستثنا نیست.

وقتی به تاریخ بلوک شرق و چالشهای کمونیسم می نگریم به وضوح می توان مبارزات مردم در برابر دیکتاتوری حاکم برای نیل به اهداف و خواسته های آزادی خواهانه را مشاهده کرد،حال چه با اجتماعات اعتراضی یا انواع نافرمانی مدنی.
اما در لهستان اوضاع کمی متفاوت بود،فی الواقع نخستین تهدید بزرگ کمونیسم درآنجا نه از جانب انبوه جمعیت،بلکه از سوی جنبش اتحادیه کارگری همبستگی که پایگاه گسترده ای درتوده های مردم داشت صورت گرفت.
اعتراض آنان در نهایت به بدنه دولت کشیده شد و بخشی از مبارزات ملت را رقم زد.
قصد نگارنده از بیان این مطلب ،بازگوکردن تاریخ جنبش همبستگی در لهستان نیست،بلکه بیان تنها یکی از مشابهت های تاریخیِ آن برهه زمانی با احوالات کنونی حکومت و ملت خودمان می باشد.

در1979مخالفت فکری شروع به راهیابی در گزارشهای رسمی لهستان کرد،کتاب نیال آچسون به نام اوت لهستان از یک کمیسیون دولتی حکایت داشت که برای بررسی مشکلات کشور تشکیل شده بود.
یک عضو این کمیسیون جسورانه شکایت داشت:
ما با برنامه ریزی ظاهری و اجرای ظاهری برنامه ها،دستاوردهای ظاهری در صنعت،علم،هنرها وآموزش،اعلام ظاهری تحقق وعده ها،بحث و مجادله های ظاهری،رای گیری و انتخابات ظاهری،دلسوزی ظاهری نسبت به رفاه اجتماعی و ظواهر حکومت،آزادی ظاهری انتخاب،اخلاق ظاهری،مدرنیت وپیشرفت ظاهری،افتتاح ظاهری کارخانه های تکمیل شده و تشکیلات اجتماعی با شکوه و جلال بسیار،مبارزه ظاهری با خلافکاری و رضایت ظاهری همه شهروندان،آزادی ظاهری عقیده و ایمان و عدالت ظاهری مواجهیم.
این بازی چنان رواج پیدا کرده است که هیچ کس،حتی در عالی ترین سطوح حکومتی،دیگر نمی تواند بین واقعی و غیر واقعی تمایز قایل شود.

براستی تک تک این جملات که از زبان این عضو کمیسیون دولتی در لهستان بیان شد به شدت با عملکرد رهبران و قدرت پیشگان نظام جمهوری اسلامی همخوانی دارد.
آری،دیر یا زود تاریخ تکرار خواهد شد وظلم پایدار نخواهد ماند. 


۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

سفیــدچـال،گورستـانی دیـرین ودیـدنی در رستــم کـلا


گورستان سفیدچال که در نزدیکی رستم کلا از توابع استان گلستان قرار دارد از متفاوت ترین والبته قدیمی ترین قبرستان های کشور میباشد.

تمایز این گورستان با نمونه های دیگر سنگ قبرهای عمودی و نا منظم این مکان است،که از سالها پیش توسط بومیان منطقه ساخته وحجاری میشده است.نکته جالب توجه حفظ این سنت نزد مردمان روستا هست که علی رغم روشهای جدید حجاری وسنگ بری همچنان از سنت نیاکان خود استفاده میکنند،و سنگهای هنرمندانه ای از بعد زیبایی شناسی می سازنند.به طوری که در این قبرستان که حال به مکانی برای بازدیدو بررسی نقوش بومی ودیرین بدل شده است میتوان ازسنگهای با قدمت صدساله تا سنگهای ساخته شده در همین دهه را مشاهده کرد.


































۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

عمـارت منوچهرخـان کلبـادی

عـمـارت کـلـبـادی

این مکان زیبا و قدیمی در مرکز شهر ساری و در نزدیکی میدان اصلی واقع شده است و در حال حاضر به عنوان اداره میراث فرهنگی مورد بهره‌برداری قرار گرفته و پیشینه آن یه حدود ۱۲۰ سال پیش باز می‌گردد. ویژگیهای اجزای معماری آن همچون اتاق‌ها، حجره‌ها، شاه نشین، گرمابه، اصطبل، حیاط و هنر بکاررفته بر روی پنجره‌ها و ارسی‌ها و آراستن آنها با شیشه رنگی در نوع خود بی‌نظیر است.

 برای بزرگنمایی تصاویر کلیک کنید

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

دو دیـکتـاتـور


ولادیمیر ژیرینوفسکی:شاید مجبور شوم صـدهـزارنفـر را تیرباران کنم
آیت الله خمینی:کاش چوبـه های دار را بر میدانهـای بزرگ بر پـا کرده بودیم

ولادیمیر ژیرینوفسکی،رهبر ملی گرای افراطی حزب لیبرال دموکرات در انتخابات دسامبر 1993در روسیه نزدیک به یک چهارم آرا را از آن خود کرد،تهدیدات واظهارات نسنجیده او بسیاری را نگران می نمود.
برنامه های ژیرینوفسکی ترکیبی از رجزخوانی نظامی گرایانه،وعده های،اقتصادی بزرگ،نژادپرستی،ویهودی ستیزی بود.
او از کودتای مخاییل گورباچف در اوت 1991حمایت میکرد.
ژیرینوفسکی در کتاب خود با عنوان آخرین حرکت برای تسخیر جنوب خواستار آن شد که روسیه افغانستان،ایران،وترکیه را تسخیر کند.

خبرگزاری آسوشیتدپرس در پنجم فوریه 1994نمونه ای از اندیشه های او را اینگونه نقل میکند:
حزب لیبرال دموکرات طرفدار بازگشت دولت روسیه به مرزهای اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق است.
من با تحت فشار قرار دان کشورها بالتیک و دیگر ملتهای کوچک شروع خواهم کرد،اهمیتی نمیدهم که سازمان ملل آنها را به رسمیت شناخته باشد.
تصمیم ندارم به آنها حمله کنم،زباله های رادیواکتیو را در طول مرز لیتوانی دفن می کنم و پنکه های نیرومند در آنجا کار میگذارم وشبانه پنکه ها را به کار می اندازم وروزها خاموش میکنم،همه آنها دچار پرتوزدگی میشوند ومی میرند،وقتی آنها مردند یا به زانو درآمدند دست خواهم کشید.
من دیکتاتورم ، آنچه میخواهم انجام دهم بد است،ولی برای روسیه خوب است،اگر من انتخاب شوم اسلاوها هر چه بخواهند به دست خواهند آورد.
خیلی واضح می گویم،وقتی من به قدرت برسم دیکتاتوری برقرار خواهد شد،آمریکایی ها را درفضا هدف قرار خواهم داد،با ایستگاههای فضاییمان این سیاره را محاصره خواهم کرد،طوری که آنها از سلاحهای فضایی ما دچار وحشت شوند،اهمیتی
 نمی دهم که آنها مرا فاشیست یا نازی بنامند.
کارگران در لنینگراد به من گفتند،حتی اگر تو پنج آرم صلیب شکسته هم به سینه ات بزنی،باز همه ما به تو رای خواهیم داد،تو طرح روشنی را وعده می دهی.
هیچ چیز مثل ترس مردم را به بهتر کار کردن وانمیدارد. چمـاق،نـه هویـج.
من همه این کارها را با آوردن تانکها به خیابان انجام خواهم داد، کسانی که باید بازداشت شوند شبانه و بی سروصدا بازداشت خواهند شد،شاید مجبور شوم صد هزار نفر را تیرباران کنم ،اما بقیه سیصد میلیون نفر درآرامش زندگی خواهند کرد.
من این حق را دارم که این صدهزار نفر را تیر باران کنم،من به عنوان رییس جمهور این حق را دارم.

آیت الله خمینی نیز اینگونه میگفت:
اگرما ازاول که رژیم فاسد را شکستیم واین سد بسیار غاصب را خراب کردیم،به طور انقلابی عمل کرده بودیم،
قلم تمام مطبوعات را شکسته بودیم،وتمام مجلات فاسد ومطبوعات فاسد را تعطیل کرده بودیم وروسای آنها را به محاکمه کشیده بودیم وحزبهای فاسد را ممنوع اعلام کرده بودیم، وروسای آنها را به سزای خودشان رسانده بودم،وچوبه های دار را بر میدانهای بزرگ بر پا کرده بودیم ،ومفسدین و فاسدین را درو کرده بودم،
این زحمت ها پیش نمی آمد...
و یا در جای دیگری چنین سخن راند:
ما دیگر نمي‌توانيم آن آزادی را که قبلاٌ دادیم بدهیم و نمی‌توانیم بگذاریم این احزاب کار خودشان را ادامه بدهند. ما شرعاَ نمی‌توانیم مهلت بدهیم. شرعاَ جایز نیست که مهلت بدهیم. ما آزادی دادیم و خطا کردیم. به این حیوانات درنده نمی‌توانیم با ملایمت رفتار بکنیم. دیگر نمی‌گذاریم هیچ نوشته‌ای از این‌ها در هیچ جای مملکت پخش شود. تمام نوشته‌هایشان از بین می‌بریم. با این‌ها باید با شدت رفتار کرد و با شدت رفتار خواهیم کرد.
این جنایتکارها که در بازداشت هستند متهم نیستند، بلکه جرمشان محرز است، باید فقط هویت آنها را ثابت کرد و بعد آنها را کشت. اصلاً احتیاج به محاکمه آنها نیست. هیچگونه ترحمی درمورد آنها مورد ندارد. اگر ما اينها را نكشيم، هر يكی شان كه بيايد بيرون ميرود آدم مي‌كشد. با چند سال زندان كار درست نمي‌شود.اين عواطف بچه گانه را كنار بگذاريد.

نیازی نمی بینم بیش از این تفکرات تحجرگونه ی اینان را واگویه کنم،
فقط به ذکر این نکته بسنده خواهم کرد که عجیب برنامه ها و روحیات ژیرینوفسکی در آن سالها به کردار وگفتار رهبران وصاحبان قدرت در کشورمان شباهت دارد.
ازرجزخوانی های نظامی گرایانه که برای سربازان آمریکایی گور دسته جمعی حفر میکنند،تا وعدهای بزرگ اقتصادی که قرار بود سفره های مردم رنگین تر شود،که اینگونه نشد هیچ سفره ها نیز کوچک تر شد.
ازنژادپرستی،ویهودی ستیزی نیز همان بس که اسراییل را از صفحه روزگار محو خواهندکرد.!

 گفته های ولادیمیر ژیرینوفسکی به نقل از خبرگزاری آسوشیتدپرس، برداشت شده از کتاب تاریخ بلوک شرق / دیوید پیتروزا / ترجمه:مهدی حقیقت خواه



۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

مجموعه عکس/مـن وبـازجـو


برای بزرگنمایی تصاویر کلیک کنید.
15عکس در 3 صفحه

اثـر : نـیـا

متن فوق را هوشنگ اسدی به تاریخ سه شنبه 19مرداد1389 در روزآنلاین منشر ساخت.


از روزهای قتل عام گلسرخ

بریده ای از کتاب " نامه هائی به شکنجه گرم". بدرقه راه گل های سرخی که در تابستان 67 قتل عام شدند.
همان روزهای اول مرداد است که رادیوی بند یک سخنرانی را پخش می کند. سخنران مرتب داد می زند:
- بکشید.... بکشید اینها را... بکشید...
نمی فهمیدیم منظورش ما هستیم که در این راهروها سرگردان و پریشان می گردیم. بهرام دانش مثل همیشه جلوی در ورودی بند نشسته بود و سرش را مثل پاندول تکان می داد.
این آخرین صدایی بود که شنیدیم. صدای رادیو قطع شد. تلویزیون ها را بردند. روزنامه ها را نیاوردند.
چه خبر شده؟ خبرها دهان به دهان می گشت. بچه ها در ملاقات از خانواده ها شنیده بودند که مجاهدین با شعار "امروز مهران، فردا تهران" وارد خاک ایران شده اند. ناصریان دادیار اوین هم روز آخرین ملاقات به خانواده یکی از زندانیان گفته بود: "تکلیف همه به زودی روشن می شود."بعد بچه ها را در بندهای آموزشگاه جابجا کردند. رابطه سالن های آموزشگاه قطع شد. دیگر اجازه ندادند بچه های سیاسی برای آوردن منبع های بزرگ چایی بین بندها و آشپزخانه رفت و آمد کنند. این کار را زندانیان عادی به عهده گرفتند.

بردن بچه های مجاهدین شروع شد. دو برادر بسیار جوان به نام سعید و مسعود بودند که متاسفانه فامیلی آنها را از یاد برده ام. بچه های "مقصود بیک" تجریش بودند.
یکی شان ده سال حکم داشت و دیگری هنوز زیر حکم بود. مدام گوشه اتاق نشسته بودند و سر بر شانه هم داشتند. رحیم می گفت: "مثل قو سر بر شانه هم گذاشته اند."
ابتدا آن را که حکم داشت صدا کردند. خداحافظی دو برادر در سکوتی که فقط هق هق گریه آن را می شکست، هرگز از یادم نخواهد رفت. او رفت و برنگشت و بعد آن را که حکم نداشت، خواستند. او هم رفت و برنگشت.
همه حس کرده بودیم، اتفاقی در راه است. اما هیچ کس نمی دانست و نمی توانست بداند، آنها که می روند راهشان به دارهای آویخته از شوفاژخانه اوین ختم می شود.
بعد نوبت مسئول سفره اتاق ما رسید. کورش، مجاهدی بود با شکم بسیار بزرگ، خیلی جوان، سخت شوخ و شیرین. شب ها که سفره را می انداخت، می گفت: "آش داریم، هر شب که هزار شب نمی شود."

او با آن هیکل تنومندش بسکتبالیست درجه یکی بود. او هم رفت و برنگشت. دریغا که نامش را از خاطر
برده ام. اما لبخند شیرینش و جمله اش را هرگز.روزی چپ ها را جدا کردند و به سالن ١ بردند. رحیم، بهرام دانش، مهدی و هادی پرتوی در این سالن بودند. همان روزها عده زیادی از بچه های چپ را از بندهای دیگر به آموزشگاه آوردند. آصف رزم دیده، هدایت اله معلم و هیبت اله معینی در میان شان بودند.معلم با من هم اتاق شد و بعدها وقتی رمان کلیدر دولت آبادی را خواندم، فکر کردم شخصیت کفاش توده ای را از روی او نوشته است. پیرمردی استخوانی و استوار با لباس خاصی که او را شبیه پینه دوزهای افسانه ای می کرد. مدام سرگرم سوزن زدن به پتویی بود که داشت آن را به لحاف مبدل می کرد. با آصف تجدید دیدار کردیم. بوی خطر می آمد. اما کسی دقیقا نمی دانست چه خبر است.
به غیر از دو اتاق سالن ١، بقیه پر از بچه های چپ بود. بچه هایی که از بند های دیگر آورده بودند، در حیاط دور هم جمع می شدند. هواخوری به نوبت شده بود. بند، دو برابر ظرفیت خود زندانی داشت. نیمی از ما شب ها در حیاط می خوابیدم و می دیدیم که تعداد نگهبان ها چند برابر شده است.

مدتی بعد، هدایت اله معلم را صدا زدند. به سرعت وسایلش را جمع کرد. همراهش تا کنار در رفتم. بعد بچه هایی را که از بندهای دیگر آمده بودند، چندتا چندتا بردند. بند تقریبا خالی شد و هواخوری هم قطع.
در راهرو قدم می زدم و غرق اندیشه بودم که بهرام دانش بازویم را گرفت و گفت:
ـ می ترسی با من راه بروی؟
حالا دیگر همه می دانستیم چه خبر است. زندانیان عادی که غذا وچائی را به بند می آوردند، خبر را به دکتر فریبرز بقائی رسانده بودند که قبل از بسته شدن درها، پزشک بهداری زندان بود.
خندیدم. او را بوسیدم و با هم شروع به راه رفتن کردیم. داستان فرارش بعد از شکست قیام افسران خراسان را گفت. تعریف کرد چگونه از بیشه زارها گذشته، به رود زده و خودش را به شوروی رسانده است.
انگار می دانست که امروز نوبت اوست و بود. صدایش زدند. مرا بوسید و گفت:
ـ من برنمی گردم..چیز مهمی نیست یک گنجشک دیگر از این دنیا کم می شود...
و پیرمرد هفتاد و چند ساله، با بدنی که از رنج دراز می خمید و سری که از میگرن همیشه در آستانه انفجار بود، رفت و رفت. جمله اش همیشه در گوشم زنگ می زند:
- جهان جنگل وحشی بزرگی است و ما مانند گنجشکی کوچک بر شاخه های پراکنده نشسته و جیک جیک می کنیم...
صدای جیک جیک گنجشکی که بهرام بود تا زنده ام در گوش من است و همیشه مقابل چشمم سر فرتوتی را می بینم که مانند پاندول ساعت تکان تکان می خورد.
صدا کردن بچه ها شدت گرفت. مدام کسی را صدا می زدند. از بندهای بالا خبر رسید که مرتب دارند بچه ها را می برند. گاه تا نیمه های شب هم کسانی را صدا می زدند. و نوبت من رسید: دهم یا یازدهم شهریور ١٣٦٧...
وقتی صدایم می زنند، هر چه اطرافم را نگاه می کنم، آشنایی برای خداحافظی نمی بینم. نامه ای را که برای زنم نوشته ام، روی وسایلم می گذارم و بیرون می آیم. مینی بوسی که مرا می برد، پر است. از زیر چشم بند نگاه می کنم. کسی را نمی شناسم. در حس رفتن به سوی نامعلوم یخ زده ام. کرخت کرختم. انگار قبل از کشته شدن، مرده ام.

پیاده مان می کنند و به طرف بند وزارت می برند. مرا پشت صف طویلی می نشانند که رو به دیوار با چشم بند معلوم نیست تا کجا ادامه دارد. زمان از رفتن مانده. مرگ است که صف را جابجا می کند.. حس می کنی به دری نزدیک می شوی که به جهنم باز می شود. نزدیک در، صدایی را می شنوم. "مهرداد فرجاد" است. فریاد می زند. انگار کسی دهانش رامی گیرد. صدا خاموش می شود. دوباره مهرداد فریاد می زند. خاموش می شود و سکوت.. کسی زیر بازویم را می گیرد و بلندم می کند. حاج مجتبی است. دری را باز می کند و مرا می برد تو.
ـ چشم بندت را بردار...
برمی دارم و عینکم را می زنم. دو نفر را به سرعت می شناسم، نیری و حاج ناصر. دو نفر دیگر هم هستند. حالا که به عکس های قضات دادگاه مرگ نگاه می کنم، از زیر پرده ای که مانند یخ بر خاطراتم کشیده شده، به زحمت می توانم اشراقی را تشخیص بدهم و "پورمحمدی" را.

حاج ناصر اسم مرا می گوید و می پرسد:
ـ حزب توده را قبول داری یا نه؟
جواب می دهم:
ـ از حزب توده و سیاست متنفرم.
نیری نگاهی به کاغذی که روی میزش است، می اندازد. فکر می کنم الان می گوید:
ـ تو که پرونده ات باز است...
اما می پرسد:
ـ نماز می خوانی؟
صدایش آن نشاط روز دادگاه را ندارد. جواب می دهم:
ـ بله حاج آقا.
ـ جمهوری اسلامی را قبول داری؟
ـ قبل از دستگیری هم داشتم. حالا هم دارم.
حاج ناصر با ریشخند می گوید:
ـ لابد مثل بقیه مدعی هستی که خدمت هم می کرده ای...
می گویم:
ـ بقیه را نمی دانم. اما من قصدم کمک به جمهوری اسلامی ضد امپریالیست بود.
نیری چیزی در گوش حاج ناصر زمزمه می کند. انگار این پچ پچ هزار سال طول می کشد. حاج ناصر جوابش را می دهد. بعد نیری چیزی روی کاغذ می نویسد و به حاج مجتبی می دهد. او کاغذ را می گیرد. به من می گوید:
ـ چشم بندت را بزن...
چشم بند می زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می آورد. همچنان یخ زده ام. انگار خاکستر بر من پاشیده اند. از راهرویی می گذرم. دری باز می شود و خودم را در فضای آزاد می یابم. چشم بندم را برمی دارم. در هواخوری بند وزارت هستم. حسن قائم پناه، احمد علی رصدی، دکتر حسین جودت جلویم ایستاده اند و گپ می زنند. از میان آن سه نفر با قائم پناه که در تحریریه مردم بود، دوستی بیشتری دارم. با هم دیده بوسی می کنیم. هر سه را به دادگاه برده اند. قائم پناه مرتب می خندد و معتقد است می خواهند آزادشان کنند. دکتر جودت حرف نمی زند. رصدی هم پیوسته دست هایش را به هم می مالد و می گوید:

ـ ببینیم چه می شود....
اول دکتر جودت را صدا می زنند. کمی بعد نوبت رصدی و قائم پناه می شود. بعد ها می فهمم آنها را به سوی دار برده اند.
نمی دانم چقدر طول می کشد که صدایم می زنند. با چشم بند وارد بند می شویم. در راهرویی دری باز می شود و خودم را در یک سلول انفرادی می بینم. دارم از پا در می آیم. روی زمین دراز می کشم. مثل دوران بازجویی حس هایم را گم کرده ام. گریه ای لازم است تا به خودم برگردم. زنم را می بینم که با چادر سیاه شیون زنان می دود.

و بعد به چاله سیاهی می افتم که نمی دانم خواب است یا انتظار یا لحظات قبل از مرگ. با صدای باز شدن در به خود می آیم. باز هم مرا می برند و پشت صفی می ایستانند که اکنون چند نفر بیشتر در آن نیستند. دوباره هزار سال طول می کشد تا وارد دادگاه می شوم. این بار حاج ناصر نیست، جای او مرد جوان بلند قدی است. می گویند "زمانی"رئیس اطلاعات اوین بوده است. همان سئوالات است. همان جواب ها رامی دهم. نیری می پرسد:
ـ کادر یک حزب بودی؟
می گویم:
ـ من کادر نبودم. عضو بودم.
حتی در آن زمان نمی دانستم کادر یعنی کسی که از حزب حقوق می گیرد. بعداً می فهمم که حزب کادر یک و دو داشته و من کادر دو بوده ام. بعد ها کیانوری می گوید که همان روزها حاج ناصر اصرار داشته که من کادر یک بوده ام و کیانوری پافشاری می کند که کادر دو بوده ام. و تازه می فهمم این یک عدد، فاصله مرگ و زندگی است. فرمان آیت اله خمینی برای کشتار مجاهدین منتشر شده است. اما گفته می شود فرمان منتشر نشده او برای قتل عام مارکسیست ها، بر این قرار بوده است که اعضای رهبری و کادرهای یک گروه های چپ ائمه الکفر هستند و حکم شان اعدام است. سرنوشت کادرهای دو و اعضاء بسته به این است که در دادگاه چه بگویند.
نیری می گوید:
ـ پس شهادتین را بگو.
فکرمی کنم منظورش اعدام است، می گویم:
ـ اشهد ان لا اله الا الله...
ـ اشهد ان....
نیری به حاج مجتبی اشاره می کند. او می آید و زیر بازویم را می گیرد:
ـ چشم بندت را بزن...
بازویم را سفت نگرفته است و لحن صدایش خشونت ندارد. به خودم امید می دهم:
ـ یعنی زنده می مانم...
چشم بند را می زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می آورد. می برد و دستم را روی شانه کسی گذارد. صف دیگری است. به چوبه دار می رود یا به راه زندگی؟
فقط وقتی از در بند تو می روم، می فهمم زنده مانده ام. به اتاقم برمی گردم. زیر پتو می روم و های های می گریم. آن قدر می گریم تا خوابم می برد.


۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

بیستـونِ امـروز

بیستونی که گمانم حال وروز خوشی ندارد.
برای دسترسی به اطلاعات بیشتر درباره این مجموعه تاریخی به اینجا مراجعه نمایید.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

پیشنهادی برای بالاترین،برای دست نوشته هایی که در پستوی لینک های داغ گــم میشوند


همواره مطالب وبحثهای زیادی در رابطه با لینکهای خوبی که فرستاده میشوند و به هر دلیل دیده نمی شوند مطرح شده است.
نظرات زیاد وبعضا سازنده ای نیز حول این محور پیشنهاد و اعمال شده است.
از جمله اضافه شدن برترین لینکهای ترجمه شده امروز در سمت چپ سایت.

در کنار این مسئله، مدتی است جامعه مجازی ما با مشکل مهمتری مواجه شده است:
کاسته شدن از حجم دست نوشته ها و انفعلال عمده ای از وبلاگ نویسان،که آن هم دلایل خاص خودش را داراست،از جمله کـم دیده شدن ودلسردی نویسنده.
برای بحث بیشتر در این زمینه اینجا

با اشاره به اینکه مدتی است ارسال لینک از دو سایت توییتر و فرندفید در بالاترین ممنوع شده است این انفعال بیش از پیش به چشم میخورد.

از آنجایی که بالاترین را می توان بهترین شبکه لینک گذاری واجتماعی حال حاضر ایرانی نامید که بازدید کنندگان زیادی دارد
اگر این دو مشکل که در بالا ذکر شد را در کنار هم قرار دهیم میتوان به راه حلی ساده و در عین حال سازنده رسید.

اضافه کردن بخشی در بالاترین تحت عنوان بهترین لینک های امروز از وبلاگ ها ،یا نامی دیگر با همین مضمون.

امید است اعمال شدن این پیشنهاد بتواند هم وبلاگ نویسان کم کار را به فعالیت بیشتری ترغیب کند،هم تا حد زیادی به مشکل اشاره شده در ابتدای مطلب کمک نماید.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

خطاب به بـازجویی که به شایستگی شـریعت مـداری می کرد

نه،اشتباه نکنید.
خطابم تنها به حسین بازجوی کیهـان نیست،روی سخنم با تمام بازجویانیست که حین شکنجه تنها به اربابـان قدرت خدمت نمیکنند،بلکه به خفتـه مردمانی که هنوز در هزارتوی مذهب به دنبال عـدالت هستند وسردر برف کنندگانی که گمان میکنند میشود با توسل به عالم غیب و تاریخ ملت همسایه همـای سعادت را بر بوم ویرانه ی آزادی بنشانند، نــیز خدمت بزرگی می کنند.!
دل کنـدن و گریـز از عقـایدی که قـرنها بتـواره ای شده بود،در جسـم و روح و ذهنشـان.
بــازجــوی...!
رنجنـامه ی حمـزه کرمـی را خواندی، شنیدی چگونه او را تا گـردن درگنـداب فرو بردند، شنیدی وقتی فریاد یــازهرا سر میداد زهرای مظلوم و معصوم را به سخـره گرفتند.
حتما خواندی آن زمان که کرمی خدای خویش را صـدا میزد،همکاران بازجویت به اللهِ اکبــر هم رحم نکردندو او را نیز از دمِ تـیغِ زبان گذراندند.
آنها به اسلام که هیــچ،حتی به خداهم اعتقادی نداشتند.این است ثمره ی سالـها فـریب و ریـا، سالها تمارز به دیـنداری.
شاید وصف حال هوشنگ اسـدی را شنیده باشی،کتابی نوشت خطاب به شکنجـه گرش.
بازجوی دیروز برای همراهی اسدی به او دست نمیـزد، با تکـه چوبـی اورا به هرسـو می کشاند،می دانـی یعنی چه؟
شکنجه گر او لااقل به اسـلام اعتقاد داشت،او نمی خواست یک حیوان نـجس را لمس کند،شریعت او معتقد بود هوشنگ اسدی نجس است،پس از او دوری میـکنیم.
امـا بازجوی امروز چه؟حتی به اسلام شـرم آوری که همکار دیروزش معتقد بود،وقـعی نمی نهد.

بــاری؛
امروز که می اندیشـم،گمان می کنم شما بیشتر لایـق سکانداری مسلمیـن هستید.
هر چه می کنید،نیـم پرده های زیبایی که گذشتگان بر پیکره ی دینتـان آویختند با شتاب بیشتری دریده میشود.
لااقل مـردم بخت برگشته راحت تر بر مـذهب امروزشان تامـل می کنند.

ادامه دهید که براستـی شایستـه شـریعتمـداری هستیـد...

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

جنـگ ومـرورآینـده ازآنـدری وزنسنسکی

 Lyrics:Andrey Voznesensky / Photo:David Turnley









  Lyrics:Andrey Voznesensky / Photo:James Natchwey

گوهـرتپه،گـورستـان بی حـجـابـی درشمـال ایـران



مردگانی که بعد از هزاران سال هنوز روی خاک زیست میکنند.
گوهرتپه از اواخر دوران نوسنگی،(6000سال قبل از میلاد)به تدریج از حالت یک روستا خارج وطی یک هزاره (5000ق.م)به صورت یک شهر ظاهر گردید.
از آثاربه دست آمده از این مکان میتوان به معماری مسکونی،معماری صنعتی،گورستان دوران برنز و عصرآهن اشاره کرد.
برای اطلاعات بیشتر از این محل تاریخی و فرهنگی به این لینک مراجعه کنید.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

رازهـای مـوفـقـیـت مقـام عظمـای ولایـت!

-برجسته ترین رهبر جهان.
-برخورداری از موقعیت استثنایی.
-رقم خوردن اتفاقات بین المللی حول محور بیانات ایشان.
-اذعان غالب سیاست مداران دنیا به این نکته!
و باقیشو خودتون تو عکس بخونید،حال ندارم تایپ کنم!
پی نوشت به تاریخ 11مهر89:
قرار بود طرف تو این هفته بیاد قـم،که حیوونی سفرش لغو شد.
آخه نه اینکه تمام خصوصیات بالارو هم داره ، طفلی وقت نکرد بره.
یه موقع فکر نکنید مراجع  حاضر نشدن برن ملاقاتش،اصلا،اصلا.!

این تصویر بخشی از ویژه نامه ولایت فقیه توسط مجمع جهانی شیعه شناسی میباشد،که تحت اشراف انصاری بویر احمدی به چاپ میرسد.

در امتـداد کدامیـن مهـر...؟


اگر از من میپرسی ؛ گویمت آفتاب آمد دلیل آفتاب
ولی نه،اندکی تامل
چه آفتاب بدصورتی،چه آفتاب زشت سیرتی
نمی بینمش جز سیاهی،
ظلمت...
هر دو سائلند ، یکی بر لقمه نانی و دیگری بر تکه برگی
نان را بدهی سپاسگزار است و ندهی میرود
ولی ظلمتی بزرگتر در انتظار توست
آمدست اندیشه ات را بر تکه کاغذی شکار کند
بدهی بازنده ای ، ندهی می کُشد
به خاک وخون می کِشَدت اگرش سئوال کنی
آری، بازگویه کنیم
ظلمت آمد دلیل ظلمت

تصویر را تنها دو روز مانده به شعبده بازی هشتادوهشت بر گرفتم. پیرزنی که آمده بود شاید به نوایی برسد.
شاید گمان می کرد اگر اینجا بر سنگ فرش وتکه مقوایی چرکین زانو زند ،تواند سفره ای گرد آورد.
شاید خوانده بود در امتداد مهر و در انتظار مهر می بود. گویا نمی دانست مهری که بر فرازش آویخته شده سر تا پا کینه است وننگ، شاید اگر می دانست بانیان مهر،مسببان تنگدستی اش هستند چنین پیش پای مکاران ننشسته بود...