۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

شب‌ نوشت

ما به دنیای هم تعلق نداریم؛ اما نمی‌خوام رابطه‌مون اینقدر بی‌مقدمه و به این سردی تموم بشه؛ فاصله‌ی وصال و فراغ فقط یک روز بود؛ 29تیر با هم بودیم، از فرداش دیگه جوابم رو نداد تا همین دیروز؛ تازه این هم خودم بودم که تو مسیرش قرار گرفتم، یعنی خودم رو تو مسیرش قرار دادم؛ فقط دلم میخواد بدونم چرا آخه اینقدر ناگهانی ازم دست کشید؛ یه چیزهای دیگری هم هست که الان حوصله تعریف کردنش رو ندارم؛ به یه چیزهایی شک کردم که فقط در حد حدس و گمانه زنی هست. حالا امیدوارم لااقل باهام حرف بزنه و صریح باشه؛ میدونی یه زمانی بالای یه قله بودیم؛ یا شاید یه دره؛ دوران خوبی بود، ولی یک آن هل داد منو و از اون بالا به تماشا ایستاد؛ البته نیفتادم و همون اول راه دست‌آویزی پیدا کردم؛ الان دو ماهی میشه تو زمین و هوا معلقم و فقط با یک دست خودم رو از سقوط به دره حفظ کردم؛ انتظار ندارم دستم رو بگیره و بالا بکشه، از طرفی از این تعلیق هم خسته شدم؛ دستم دیگه جون نداره؛ دلم میخواد لااقل لگدش کنه که پرت شم پایین و تکلیفم رو با خودم و دنیای خودم معلوم کنم؛ بالاخره همه چیز درست میشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر