۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

شب‌ نوشت

امروز متوجه شدم علی رفته مرخصی، البته خب همونطور که دیروز هم گفتم مطمئن بودم؛ از دو ماه پیش بهش تاکید زیادی کرده بودم هر وقت خواست بره بهم بگه حتما، چون من هم 5 ماه هست مرخصی نرفتم و میخواستم زمانمون رو با هم مطابق کنیم که وقتی ازم دور میشه من هم اداره نباشم که راحت‌تر برام بگذره؛ بعد از این اتفاق‌ها و بی‌محلی‌هایی که طی این یک ماه گذشته داشته به سه تا چیز امید داشتم که به خاطرش باهام تماس بگیره و بتونم ببینمش؛ یکیش همین اطلاع دادن مرخصی بود که وقتی دیروز دیدمش اومده بالا و دنبال رییس و امروز فهمیدم بی‌خبر رفت، متوجه شدم یکی از امیدهام سوخت؛ یکی دیگه‌ش هم این بود که براش یک کلیپ درست کرده بودم، با عکس‌ها و فیلم‌هایی که ازش گرفته بودم طی این مدت؛ 20 روز پیش زدم رو یه سی.دی و بردم وقتی خواب بود گذاشتم زیر بالشتش، بیدار نشد؛ براش پیام دادم که یه چیزی گذاشتم برات، بیدار شدی بردار؛ نکته خاص ماجرا اینجا بود که داستان سورپرایز بود؛ یعنی این چند باری که با هم بودیم حالا یا خونه یا بیرون، من با همکاری خودش ازش عکس می‌گرفتم ولی نمی‌دونست که لابه‌لای این عکس‌ها دارم فیلم هم می‌گیرم؛ در مجموع حدود پونزده دقیقه فیلم بود که با چند تایی عکس یک کلیپ 7 دقیقه ای درست کردم؛ با یه موسیقی دیوونه‌وار؛ سبک و ساخت کلیپ هم خیلی خوب شد؛ یعنی دیالوگ‌ها و میمیک صورتش روی موزیک و کل داستان فوق‌العاده نشست و اگر کسی با من این کارو میکرد از شدت سورپرایز قلبم می‌ایستاد... واقعیتش خیلی امید داشتم این سی.دی رو وقتی میره خونه ببینه و دلش کمی به رحم بیاد تا لااقل باهام تماس بگیره؛ اما امروز فهمیدم سی.دی رو اصلن نبرده؛ ینی امید دومم هم سوخت؛ صبح که رفتم اداره اولین کاری که کردم رفتم تو خوابگاه و دیدم تختش کاملن مرتب هست؛ با اینکه مطمئن بودم رفته ولی باز دلم میخواست امید داشته باشم که نرفته؛ رفتم تو دفتر و به صورت پنهانی پرونده‌ش رو درآوردم دیدم بله؛ از امروز به مدت 19 روز مرخصی گرفته؛ مثل آب سردی بود رو بدنم... باز هم خودم رو گول زدم و رفتم از یکی از بچه ها پرسیدم که فلانی هست یا نه که گفت 6 صبح رفت مرخصی... طاقت نیاوردم و رفتم بهش زنگ زدم؛ گوشی رو برداشت بهش گفتم "مرد اگه گریه هم بکنه، قهر نمی‌کنه" خیلی راحت گفت چرا باید قهر کنم؟ منم بحث رو چرخوندم و خیلی کوتاه براش آرزوی سفری خوش کردم و فقط پرسیدم که سی.دی رو بردی یا نه؟ که گفت نبردم، مگه توش چی بود؟ "منم چیزی نگفتم و سریع تماس رو تموم کردم.
داشتم منفجر میشدم؛ نیم ساعت بعد بهش پیام دادم : "یادت هست تاکید داشتم خواستی بری مرخصی بهم بگی، یک دلیلش به خاطر همین سی.دی بود. مثل همه چیز نادیده گرفتی... روزهای شیرینی داشته باشی"
سریع جواب داد: "دیروز دیدی میخوام بیام، من چندبار دست تکون دادم، اما تو رد شدی همینطور، نگاهم نکردی"
یعنی وقتی اینو خوندم دیگه منفجر شدم و کلی در و دیوار و زمین و زمون رو زخمی کردم؛ رسما این بی‌محلی‌هارو تعمیم داد به من؛ یعنی میخواد بگه تقصیر خودت هست... خیلی بده احمق فرض بشی؛ کلی با خودم کلنجار رفتم که جوابی براش ننویسم؛ خوشبختانه موفق شدم و دیگه چیزی نگفتم.

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

شب‌ نوشت

امروز دوباره علی رو دیدم؛ دیگه دقیقا یادم نمیاد آخرین بار کی بود... اتفاقی شد؛ شیفت من اداری هست شیفت اون شب؛ اومده بود بالا با رییس کار داشت؛ احتمال قریب به یقین میخواست مرخصی بگیره؛ 20 روزی نباید باشه؛ میره شیراز؛ دو سه دفعه چشم تو چشم شدیم، مثل اینکه اصلن هیچ چیزی وجود نداره مثل همیشه لبخند زد و من از دور دست تکون دادم و رد شدم؛ ولی نمی‌دونست که تو دلم آشوبه؛ از حرص دو سه تا سیلی به خودم زدم، چند تا مشت هم روانه در و دیوار کردم... نفس آدم بند میاد تو این مواقع؛ دو سه بار این قضیه تو نیم ساعت رخ داد... خیلی درد داشت برام وقتی دیدم تا اتاق کناری ما اومد اما نیومد به من سر بزنه.
بعد از 6 سال بود دوباره عاشق شدم ولی بد به بن‌بست خوردم؛ البته اشتباه از من بود که پا پیش گذاشتم ولی بالاخره همین نرسیدن خیلی عذاب‌آور بود/هست؛ سیاه‌ترین دوران زندگیم رو سپری می‌کنم؛ هنوز درگیر هستم و نتونستم با خودم کنار بیام.

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

سرکوب و انکار؛ سهم جامعه‌ی همجنس‌گرا + تجربه‌ی شخصی

درباره اینکه درصد زیادی از مردم ایران موافق سرکوب همنجس‌گرایی هستند، جای هیچ بحث و شبهه‌ای نیست. در واقع مسئله تنها به سرکوب ختم نمی‌شود، بلکه نگاه و رفتار عموم مردم نسبت به زنان و مردان همجنس‌گرا آمیخته با انگ، توهین، تحقیر و دردناک‌ترین روی ماجرا، برخوردی انکارآمیز است. زمانی که فرد یا گروهی تو را مغضوب، مطرود، منحرف و مساوی با قهر از طبیعت می‌دانند و برایت مجازات در حد اشد می‌طلبند، تکلیفت روشن است و می‌دانی یا باید راه برخورد و مبارزه را در پیش گیری و یا برای نجات جان خویش به گریز روی آوری. اما بخشی که تو را و وجودت را و تمایلاتت را انکار می‌کنند و فریب‌خورده یا بیمار می‌پندارندت بیش از هر چیز و هر کس مسبب آزارند. بی‌آنکه که به صورتت بکوبند، مشت‌آجینت می‌کنند؛ گاه در کنارت می‌مانند و از تو دوری می‌کنند، و بی‌گاه درصدد یاری به تو سعی به تغییرت می‌دارند؛ و اینگونه هست که انکار می‌شوی... و اما دلیل؟ دلیل خاصی ندارد! جز ناآگاهی و البته ترس از آگاهی؛ گروه اول را جایی برای شماتت نیست؛ اما بخش عظیمی که من دیده‌ام، بیش از هر چیز از فروریختن هیمنه‌ی داشته‌ها و پالودگی افکارشان در هراسند. به دیگر بیان، گوشی برای نیوش و مجالی برای بازبینی آن قیف وارونه که بر سر گذاشته‌اند، هزینه نمی‌کنند؛ و اینگونه است که سر به تو خواهی برد.
و اما یک تجربه شخصی درمورد همین "سر به تو بردن" ← خیلی از ما (جامعه‌ی همجنس‌گرا) ترجیح میدیم تا حد ممکن، این بخش از شخصیتمون(که چیز کمی هم نیست) رو در خفا و پستو زندگی کنیم و بعضا برای دیگرانی "برون‌گرانی" داشته باشیم. خب این موضوع هم بنا به ساختار شخصیتی هر فرد متغیر هست، حتی بعضی(که کم هم نیستند) سعی می‌کنند این تمایلات رو از هویت مجازی‌شون هم دور نگه دارن(که برای من قابل درک نیست!) اما اینکه بخوای از اطرافیانت در زندگی بیرون از مجاز پنهان کنی قابل پذیرش است. به شخصه درباره این موضوع چندان محتاط نیستم؛ یعنی فکر می‌کنم اگر کسی قراره به عنوان دوست منو بپذیره، باید این بخش از وجود من رو هم قبول کنه و بهش احترام بذاره؛ در واقع مجبور نیستم با کسانی در مراوده باشم که سعی به معالجه و درمان من دارن! بگذریم... همه این مقدمه‌چینی‌ها برای این بود که تعریف کنم آخرین باری که کامینگ‌اوت (برونگرایی) داشتم نتیجه‌ش چی شد؛ دوستی بود(احتمالن الان دیگه نیست) که دو ماهی میشد با هم در ارتباط دوستانه بودیم؛ هر روز اگر نه، ولی یک روز درمیون بیرون می‌رفتیم یا اون میومد پیش من و یا برعکس؛ محبتی که کم و بیش به صورت متقابل خرج میشد در حدی بود که تو این زمان کوتاه هدیه‌های زیادی برای هم (البته بیشتر من) گرفتیم و با توجه به اینکه شخصیت خیلی مرموز و پیچیده‌ای داشت، تونسته بود اینقدر اعتماد داشته باشه که مسائلی از زندگی خصوصیش رو که پیشتر برای کسی بازگو نکرده بود، به من بگه؛ این مورد هم البته متقابل بود؛ کار به جایی کشید که این حس اعتماد تا اندازه‌ای در من قوی شد که نمی‌خواستم همجنس‌گرا بودنم براش مخفی باشه؛ چون احساس وابستگی به سراغم اومده بود و مجبور بودم خیلی از مسائلی که باید می‌گفتم رو به خاطر این محدودیت پنهون کنم؛ از طرفی می‌خواستم محکش بزنم و بدونم من رو با همه چیزی که هستم قبول میکنه یا نه؛ در نهایت دقیقا 30 روز پیش تو خونه خودمون بودیم که این مورد رو باهاش درمیون گذاشتم؛ البته خودش هم شک‌هایی برده بود و فضا برای باز کردن صحبت و بحث تمام و کمال فراهم بود. با همه این تفاسیر و صحبت‌هایی که گاهی به بحث و گاهی با صمیمیت همراه بود اون روز هم گذشت و گذشت و گذشت و هنوز هم در حال گذشت هست! و دقیقا آخرین باری که همدیگر رو دیدیم همون 30 روز پیش بود! یعنی کسی که تا اون حد به هم نزدیک بودیم، بعد از اون روز دیگه نخواست منو ببینه و پاسخی به پیام‌های من بده... اینارو گفتم بدونید که دنیای ما چه‌جوریه.

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

شب‌ نوشت

حس میکنم علی به خاطر صلاح من باهام کات کرد؛ من اینو نمی‌خواستم؛ هر چند بارها به زبون آورده بودم یا نابودم کن یا باور؛ اونم می‌گفت نابودت نمیکنم، باورت هم دارم... راستش انتظار نداشتم نابودم کنه؛ الان نزدیک به یک ماه شد که هیچ رویی به من نشون نداده؛ دقیقا از همون روزی که اومد خونمون و بهش بی‌پرده گفتم گی هستم و براش توضیح دادم که ماجرا از چه قرار است و من انتظاری ازت ندارم؛ فکر نمی‌کردم اینقدر بد روش تاثیر بذاره؛ به روی خودش نیاورد اون موقع اما اثرش بعدن معلوم شد که دیگه طرف من نیومد.

شب‌ نوشت

امروز یکی برام درد و دل می‌کرد از عشقی که سپری کرده و الان ازش دل کنده. می‌گفت یه زمانی به خودم می‌گفتم "هرچند خودم رو عددی نمیدونم که اون بخاطرم ناراحت بشه یا اینکه من بخوام با پارتنرش رقابت کنم". کاملا حس می‌کنم خودم جای اون نشستم... واقعا ما آدما موجودات عجیب، در عین حال احمقی هستیم! تمام این احساسات و عواطف، طی تجاربی مشابه بین همدیگه تکرار و تکرار و تکرار میشه؛ بازم با اینکه میدونیم عاقبتِ دلخواستمون چیزی جز "هیچ بزرگ" نیست باز باید خودمون تا آخر خط بریم و تا با سر به دیوار نخوریم و کله‌پا نشیم دست از لجبازی و حماقت برنمی‌داریم. این که آدم می‌بینه به یکی که یه زمانی مجذوبش بوده، الان تونسته ازش دل بکنه جای شکر داره؛ البته یه آدمی تو شرایط امروز من درک و قبول یه همچین حالتی در آینده کمی سنگین هست؛ راستش نمی‌خوام قبول کنم که یه روزی با دیدن و یاد کردن از علی روح و روانم آتیش نمی‌گیره... حس میکنم سست‌عنصرم اونجوری؛ شاید عشق هورمونی عاقبتش به سردی می‌انجامه؛ راستش نمی‌خوام قبول کنم عشقم به علی هورمونی بوده... یه جورایی دارم چرت میگم! خودم میدونم؛
 دیشب بعد از 27 روز دوری بهش پیام دادم که: "تو خودت از رفتاری که با من داری خسته نشدی؟ من جدن دلم برات تنگ شده؛ هر چند که حرف تازه‌ای هم واسه گفتن ندارم"
جواب داد: " سلام، خوبی؟ باور کن من خیلی درگیرم، درگیر خودمم"
براش نوشتم: "چی میتونم بگم، باور من چیزی رو عوض نمی‌کنه، پس باور می‌کنم"
شک نداشتم دیگه چیزی نمیگه؛ چیزی هم نگفت.

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

تف به این شانس! تف

از شما چه پنهون این محل کار داداش ما یه مجموعه سونا جکوزی خصوصی هست که فقط با رزرو میشه ازش استفاده کرد. امروز خودش کاری داشت به من گفت یه ساعت برو جای من؛ ما هم از همه جا بی‌خبر رفتیم، تا رسیدیم یه پسر بچه‌ی صغیری اومد می‌خواست بره داخل؛ منم چک کردم دیدم رزرو داره گفتم برو، اما شروع کرد به قرآن خوندن که "تدلیک، تدلیک" من یه نگاهی بهش انداختم تازه فهمیدم عرب هست؛ بعد از کلی تلاش بهش فهموندم بهم بفهمونه چی میخواد! که گفت "ماساج، ماساج" بالاخره دوزاری افتاد که ماساژ میخواد! بهش گفتم برو تو آب، داداشم میاد تا یه ساعت دیگه ماساژت میده، طفلی یه نگاه بهت‌آمیزی کرد؛ مجبور شدم بهش بفهمونم که "انا لا ماساج؛ اخوی پروفشنال". سرتون رو درد نیارم، ردش کردیم تو، بره آب‌بازیش رو بکنه تا داداشم بیاد؛ بعد یک ساعت دوباره اومد شروع کرد به قرائت ذکر "تدلیک" دیگه می‌خواستم با کله برم تو صورتش که داداشم زنگ زد آب پاکی رو ریخت رو دست ما، گفت دیرتر میام؛ چشمتون روز بد نبینه. مجبور شدم خودم برم ماساژش بدم؛ آقا ما رفتیم شروع کردیم به ماساژ، حالا خندم هم گرفته بود بچه ده ساله دیگه ماساژش چی چی بود! بگذریم؛ بعد از 20 دقیقه سر و تهش رو هم آوردم که داداشم رسید؛ منم رفتم دوش بگیرم که برم؛ بعد که لباس‌هامو پوشیدم در حال سشوار کشیدن بودم که یک آن شنیدم داداشم داره با یه نفر انگلیسی صحبت می‌کنه... آقا یه چی میگم یه چی می‌شنوید؛ سرم رو برگردوندم فکم خورد زمین! یه پسره، قد بلند، خوش‌هیکل، سفید، بلوند با چشم‌های آبی ایستاده بود از داداشم کمد بگیره بره تو مجموعه؛ گویا سوئدی بود؛ منم همینجوری خشکم زده بود که رفت تو محوطه رختکن شروع کرد به درآوردن لباس‌هاش... آقا مارو میگی کارد بهمون میزدی خونمون در نمی‌اومد! اون توله‌سگ باید می‌خورد به تور من، او‌ن‌وقت این پسره درست موقعی اومد که داداشم رسیده بود و من داشتم می‌رفتم؛ خلاصه اینکه ضدحالی خوردیم که نگو و نپرس!

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

شب‌ نوشت

خیلی اعصابم خرد بود، اون روز صبح وقتی رفتم اداره دیدمش با ماشین داشت میرفت بیرون؛ یه سلام و علیک خیلی سرد و خشک با هم کردیم؛ حس کردم همین مدتی هم که با من بود به خاطر منفعت جزئی که من براش داشتم بود؛ یه بهانه‌ای برای گذران وقت؛ الان که ماشین زیر پاشه و برای خودش میگرده کاری با من نداره؛ اما شاید اشتباه می‌کنم. هنوز ازش دل نکندم؛ بعد از 25 روز امشب بهش زنگ زدم؛ فکر کنم پشت فرمون بود داشت چرخ میزد تو خیابون؛ اینقدر براش ارزش ندارم که حالا که ماشین داره بیاد یه سری هم به من بزنه؛ بگذریم... بهش گفتم آدما به دوستشون که هیچ؛ برای دشمنشون هم هر از گاهی خودی نشون میدن؛ حالا من که فکر نمیکنم دوست یا دشمن تو باشم، اما تو احتمالا یکی از این مورد برای من هستی که بهت زنگ زدم؛ و اینکه خواستم بدون هیچ بهانه و کاری بهت زنگ بزنم که فکر نکنی من آدم یک بوم و دو هوایی هستم؛ حالا یا کدورتی بوده یا نبوده؛ هیچ جواب خاصی نداد... همین حرفهای روزمره عادی؛ "مرسی، زده باشی، سلام برسون و از این چرت و پرت ها" البته مطمئن هستم تنها نبود و نمی‌تونست راحت صحبت کنه.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

شب‌ نوشت

کار هم که نداشته باشی پول نداری؛ پول هم که نداشته باشی حوصله زندگی رو نداری؛ از طرفی این بی‌انگیزه‌ بودن هم برای من خیلی بد بوده؛ یعنی وقتی کسی تو زندگیم نیست انگیزه و دلیلی هم نمی بینم خودم رو خسته کنم برای کار؛ وقتی کسی نباشه که براش خرج کنی دیگه پول میخوای چی کار؛ الان سه سال بیشتر میشه که برای خودم یه تیکه لباس هم نگرفتم؛ در عوض این یکی دو ماهی که با علی بودم همه فکر و ذهنم این بود که پول جور کنم تا وقتی میریم بیرون یه چیزی بگیرم یا هر بار که می‌بینمش دست خالی نرم پیشش؛ قدرت عشق موثر بود؛ تا حدی که برای یه آدم بیکار قابل قبول باشه پول جور میشد، البته که دیگه تموم شد... الان دو هفته‌ای هست شاید ده هزار تومن هم خرج نکرده باشم؛ اونم فقط کرایه ماشین بوده... بیرون هم میرم دلم میخواد پیاده باشم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

شب‌ نوشت

ما نه اولین نفری هستیم که تو این شرایط قرار گرفتیم نه آخرین نفر؛ تمامی این احساسات در بین آدم‌هایی که عاشق میشن مشترک هست، حالا به تناوب یکی بیشتر یکی کمتر؛ اینکه آدم به نقطه‌ای از عجز برسه که گدایی محبت کنه؛ متاسفانه پشیمونی بعدش خیلی دردناکه؛ یه بار چند وقت پیش تو اوج احساسات و پریشونی به علی گفتم "من از تو هیچی نمی‌خوام، میدونم تا دو یا سه ماه دیگه هم میری و مال من نیستی، تو فقط به من کمک کن این چند ماهی که باید بگذره تا به اردیبهشت سال دیگه برسم و بتونم خارج بشم رو لااقل زنده بگذرونم" فقط یه بار گفتم و رد شدم؛ حتی فکر نمی‌کردم تو اون شرایط که قدم هم می‌زدیم تو خیابون درست متوجه حرفم شده باشه اما بعدن بدون هیچ منظوری به روم آورد و گفت که همچین حرفی زدی. واقعیتش خیلی سنگین و تحقیرآمیز بود حرفی که زدم؛ احساس می‌کنم یکی از بزرگترین حماقت‌های این رابطه‌م همین حرف بود؛ آخه اون داره میره شیراز پی زندگی‌ش، کار و نامزدش؛ چه کمکی میتونه به من بکنه از این مسافت دور... هنوز که فکرش رو می‌کنم حرصم از خودم درمیاد.

شب‌ نوشت

دو ماه پیش یه قولی اول به خودم و بعد به خودش دادم که من اگر خودکشی هم بکنم هیچ وقت اجازه نمیدم کسی تو رو بشناسه؛ در واقع اصلا نمیخوام بعد از من کسی گریبانش رو بگیره؛ این هست که تا به خودم و ادامه زندگیم صددرصد مطمئن نشدم اصلا نمی‌تونم به کسی معرفی‌ش کنم؛ یه روز وقتی رفت و خاطره شد و من تونستم از بندش رها شم شاید گفتم که کی بود و چه کرد.

شب‌ نوشت

ماها وقتی دلبسته کسی میشیم که می‌دونیم بهش نمی‌رسیم همه یک احساس مشترکی پیدا می‌کنیم؛ این تفاوت گاهی آزاردهنده میشه؛ من از طرف خودم میگم ترجیح می‌دادم آدم کم‌هوش‌تری بودم و یک سری از احساسات و مسائل رو درک نمی‌کردم؛ واقعیتش وقتی می‌بینم که آدمی که بهش ابراز عشق می‌کنم فقط و فقط از سر ترحم یا دلسوزی یا هر واژه‌ای مشابه، در حد و اندازه‌های خودش و حدود و خطوط قرمزش خودش، محبت من رو پاسخ میده، برام خیلی سنگین هست؛ این که هر چی هم به روش بیاری یا نیاری که من می‌فهمم تو نه می‌تونی منو درک کنی و نه می‌تونی نابود کنی، باز چیزی از درد ما کم نمی‌کنه؛
علی تا دو ماه دیگه از شهر ما میره و برمی‌گرده شیراز؛ خب اینکه من بهش میگم تا یه مدت دیگه حتی نمی‌تونم از نزدیک ببینمت و اون نمی‌خواد این موضوع رو قبول کنه و سعی میکنه با حرفها و وعده‌های واهی به من امید بده خیلی برای من آزاردهنده‌ست؛ ترجیح میدم با عریانی واقعیت مواجه بشم اما احمق فرض نشم؛ الان دوازده روز هست که ندیدمش، پاسخ پیام‌هام رو هم تقریبا نمی‌داد؛ دو روز پیش که مجبور شدم برای یک کاری تلفن بزنم و با هم حرف زدیم بهش گفتم که چرا جواب نمیدی؟ می‌خواست توجیه کنه که تو نمی‌دونی این چند روز چقدر به من سخت گذشته و هزارویک داستان دیگه که بگه اگر جوابت رو ندادم سرم شلوغ بوده و این داستان‌ها؛ اما نتونستم خودم رو نگه دارم و بعد از اینکه قطع کردیم دوباره تماس گرفتم و بهش گفتم از من ناراحت نشو اما می‌خوام بدونی من دوست ندارم شعورم زیر سئوال بره و احمق فرض بشم؛ تو میتونی مستقیم بگی نخواستم پاسخ بدم اما بهانه نیار... البته عذاب وجدان زیادی گرفتم؛ میدونی برای یه عاشق خیلی دردناکه که حرفاش رو تو گلوش خفه کنه و صداش درنیاد فقط به خاطر اینکه طرفش آزرده نشه؛ من ترجیح میدم هر چی هست تو خودم بریزم و احمق فرض بشم اما اون چیزی از من نشنوه که دلخور بشه. اما قسمت بد ماجرا اینجاست که اصلا نمی‌دونم من حتی در جایگاهی هستم که بتونم اون رو دلخور کنم یا نه! شادی و مهر پیشکش! اینکه بدونی طرف باورت نداره اما نمی‌خواد قبول کنه و میگه من باورت دارم، نابودت نمی‌کنم، انکارت نمی‌کنم؛ اما در عمل حتی به این فکر نکرده که بر من چی گذشته این دوازده روز... دو هفته پیش وقتی براش گفتم که گی هستم برام راحت‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم؛ بگذریم که خودش شک نزدیک به یقین داشت، واقعیتش فکر می‌کردم اتفاق خاصی تو رابطمون نمی‌افته اما از فردای همون روز ارتباطش خیلی خیلی کمرنگ شد... درسته ما هیچوقت عشقی نمی‌گیریم اما نمی تونیم رهاش کنم؛ همون دوست داشتنِ افلاطونی. من خیلی حرف دارم که بگم، هر جای این رابطه و در کل زندگی ما انگشت بگذاری هزار مثنوی حرف درمیاد ازش.

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

شب‌ نوشت

باید با شرایط کنار اومد؛ دیروز رفتم بیرون و براش پیام دادم "چطوری میشه دیدت؟ حتی برای چند دقیقه. خواهش میکنم"
خودش زنگ زد و احوالپرسی کرد. پیش یکی از دوستانش بود که من هم میشناسمش؛ خیلی با هم جور هستن، من هم بهش گفتم همین که صدات رو شنیدم کافیه، اون هم هیچ حرفی نزد که من ازش خواستم هم رو ببینیم و تشکر کرد و خیلی ساده و معمولی قطع کردیم. واقعیتش 9 روز بود از نزدیک ندیده بودمش، دیگه طاقتم تاب شده بود. البته الان شده 10 روز.