۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

فقط اومدم اینو بگم و برم!

جهـان سوم جاییه که مـن و تـو توش زندگی می کنیم ؛ فرقـی نمی کنه کجـا ، مهم اینه که مـا اونجا باشیم! 
Pic by NIA

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

ای خدای بزرگ ، که توی آشپزخانه هم هستی ، و روی جلد قـرص های مرا می‌خوانی ، لطفا کمی آن طرف تر!

ای خدای بزرگ ، که توی آشپزخانه هم هستی ، و روی جلد قـرص های مرا می‌خوانی ، لطفا کمی آن طرف تر!
باید همه‌ی این ظرف‌ها را آب بکشم
و همین طور که دارم با تو حرف می‌زنم ، به فکر غذای ظهر هم باشم ، نه کمک نمی‌خواهم! خودم هوای همه چیز را دارم
پذیرایی جارو می‌خواهد ، غذا سر نمی رود ، به تلفن‌ها هم خودم جواب می‌دهم
وگردگیری این قـاب ؛ یادت هست؟
اینجا کوچک بودم ، و تو هنوز خشمگین نبودی ، ومن آرامبخش نمی‌خوردم
درست بعد طعم توت فرنگی بود وخواب ، که تو اخم کردی
به سیزده سالگی ، ملافه ، و رویاهایم
ببخش بی پرده می‌گویم
اما تو به جیب‌هایم ، کیف دستی کوچکم ، وحتی صندوقچه‌ی قفل دار من ، چشم داشتی!
ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه‌ام نشسته‌ای ، حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب‌هایم پنهان نمی‌کنم ، کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرام بـخش می‌خورم
وبه دکترم قول داده‌ام زیاد فکر نکنم ، لطفا پایت را بردار ، می‌خواهم تی بکشم ...

ناهید عروجی