۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

شب‌ نوشت

ماها وقتی دلبسته کسی میشیم که می‌دونیم بهش نمی‌رسیم همه یک احساس مشترکی پیدا می‌کنیم؛ این تفاوت گاهی آزاردهنده میشه؛ من از طرف خودم میگم ترجیح می‌دادم آدم کم‌هوش‌تری بودم و یک سری از احساسات و مسائل رو درک نمی‌کردم؛ واقعیتش وقتی می‌بینم که آدمی که بهش ابراز عشق می‌کنم فقط و فقط از سر ترحم یا دلسوزی یا هر واژه‌ای مشابه، در حد و اندازه‌های خودش و حدود و خطوط قرمزش خودش، محبت من رو پاسخ میده، برام خیلی سنگین هست؛ این که هر چی هم به روش بیاری یا نیاری که من می‌فهمم تو نه می‌تونی منو درک کنی و نه می‌تونی نابود کنی، باز چیزی از درد ما کم نمی‌کنه؛
علی تا دو ماه دیگه از شهر ما میره و برمی‌گرده شیراز؛ خب اینکه من بهش میگم تا یه مدت دیگه حتی نمی‌تونم از نزدیک ببینمت و اون نمی‌خواد این موضوع رو قبول کنه و سعی میکنه با حرفها و وعده‌های واهی به من امید بده خیلی برای من آزاردهنده‌ست؛ ترجیح میدم با عریانی واقعیت مواجه بشم اما احمق فرض نشم؛ الان دوازده روز هست که ندیدمش، پاسخ پیام‌هام رو هم تقریبا نمی‌داد؛ دو روز پیش که مجبور شدم برای یک کاری تلفن بزنم و با هم حرف زدیم بهش گفتم که چرا جواب نمیدی؟ می‌خواست توجیه کنه که تو نمی‌دونی این چند روز چقدر به من سخت گذشته و هزارویک داستان دیگه که بگه اگر جوابت رو ندادم سرم شلوغ بوده و این داستان‌ها؛ اما نتونستم خودم رو نگه دارم و بعد از اینکه قطع کردیم دوباره تماس گرفتم و بهش گفتم از من ناراحت نشو اما می‌خوام بدونی من دوست ندارم شعورم زیر سئوال بره و احمق فرض بشم؛ تو میتونی مستقیم بگی نخواستم پاسخ بدم اما بهانه نیار... البته عذاب وجدان زیادی گرفتم؛ میدونی برای یه عاشق خیلی دردناکه که حرفاش رو تو گلوش خفه کنه و صداش درنیاد فقط به خاطر اینکه طرفش آزرده نشه؛ من ترجیح میدم هر چی هست تو خودم بریزم و احمق فرض بشم اما اون چیزی از من نشنوه که دلخور بشه. اما قسمت بد ماجرا اینجاست که اصلا نمی‌دونم من حتی در جایگاهی هستم که بتونم اون رو دلخور کنم یا نه! شادی و مهر پیشکش! اینکه بدونی طرف باورت نداره اما نمی‌خواد قبول کنه و میگه من باورت دارم، نابودت نمی‌کنم، انکارت نمی‌کنم؛ اما در عمل حتی به این فکر نکرده که بر من چی گذشته این دوازده روز... دو هفته پیش وقتی براش گفتم که گی هستم برام راحت‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم؛ بگذریم که خودش شک نزدیک به یقین داشت، واقعیتش فکر می‌کردم اتفاق خاصی تو رابطمون نمی‌افته اما از فردای همون روز ارتباطش خیلی خیلی کمرنگ شد... درسته ما هیچوقت عشقی نمی‌گیریم اما نمی تونیم رهاش کنم؛ همون دوست داشتنِ افلاطونی. من خیلی حرف دارم که بگم، هر جای این رابطه و در کل زندگی ما انگشت بگذاری هزار مثنوی حرف درمیاد ازش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر