۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

بـه یـاد بـرادرم


به یاد برادرم
برادر امروز بر سکوی آجری خـانه می نشینم
همانجا که از آن خـالی بی انتهایی ساخته ای
و یادم می آید که همیشه در چنین ساعتی با هم بـازی می کردیم و مامان
دستـی بر سرمان می کشید

حالا من مثل قبل
قایم می شوم از نصیحت های شبانه
و حتم دارم که فراری ام می دهی
از اتاق نشیمن از راهرو از درگاه.
بعد هم تو قایم می شوی و من فراری ات می دهم.
 یادم می آید ازبس می خندیدیم
به اشک می افتادیم.

و تو شبی از شبها، نزدیک سپیده دم
رفتـی و قـایم شدی
ولی به جای ریزریزِ خنده های نخودی ات این بار غمگیـن بودی
و آن شبِ مرده
از گشتن ونیافتن ات
به دل دل افتاد.

حالا سایه هـولی بر جانم می افتد.
گوش کن بـرادر دیـر نکنی ها !
زود بیا بیرون ! خب ؟ مامان دلواپس می شود.

سزار وایه خو



۱ نظر: