۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

بـه بهانـه حکـم حسیـن درخشـان / نوشـابه امـیـری

 
از دیـگـر نـویـسـنـدگـان

شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۹
نـوشـابـه امـیـری




این مطلب را به بهانه داستان حسین درخشان می نویسم و حکم نوزده سال و نیم زندانش؛داستان جوان پرشوری که می خواست جهان را دیوانگی کند؛زندگی کند. لیک بهای شوریدگی هایش شد امروز؛ امروزی که در گوشه سلولی انفرادی، تلخ و درهم ریخته، ناخن هایش را می جود[شنیده ام همه ناخن هایش را جویده] و "هیچ حال خوبی ندارد".
اما این تنها بهانه است تا بگویم سال هاست به مرگ مان گرفته اند که به تب راضی شویم؛همان گونه که وقتی شیوا نظرآهاری چند سال زندان گرفت و اعدام اش منتفی شد، دلمان خوش که زنده را عشق است. و همان طور که در سال های شصت، از اینکه زندانیان مان به جای طناب دار، سال های وبایی را زندگی می کردند، خوشحال می شدیم؛ بی آنکه از خود بپرسیم به چه قیمت؟ از ملتی که  سال هاست زیرحکم اعدام به سر می برد و خبراول هرروزش، کشیدن صندلی از زیرپاست، چه باقی می ماند؟
سال های 60 بود. بعد از مدت ها بلاتکلیفی، همسرم را به دادگاه برده بودند و هر آن در انتظارحکم بودیم. عاقبت روز ملاقات رسید. زیر آن چادر سیاه که گویی تمام چرک و خون اوین برآن نشسته و حقارت اش پاک ناشدنی بود، نوبت را انتظار می کشیدم. در میان همهمه همسران و گریه کودکان و نگاه سنگین و ماتمزده مادران، راه خود را به سوی کابینی که همسرم درپس آن انتظارم را می کشید، باز می کردم. قیافه اش را که دیدم، عین حکم مرگ بود. زرد و تکیده. فقط  آن اندازه نیرو داشت که بگوید: اشد مجازات.
یخ زدم. سکوت بود و سکوت. یک دست به دیوار گرفته بودم و با دستی دیگر، شیشه را لمس می کردم؛شیشه ای که در یک آن، به مرزی تبدیل شده بود بین بودن و نبودن. او اما دستش هم تکان نمی خورد. تمام وقت، چنین گذشت. او را بردند، و من نیز.... نه؛ کسی مرا نبرد. خودم هم نرفتم. رفته شدم.
آدم آهنی شده بودم. نه صدایی می شنیدم، نه چیزی می دیدم، نه حسی داشتم. فقط می رفتم. با چادری که نصف آن روی زمین کشیده می شد و به نیمه دیگرش، آویخته بودم. فقط می رفتم.
نمی دانم چه مدت گذشت؛خودم را دیدم که تکیه زده بردیواری، روی زمین نشسته بودم. چگونه به آنجا رسیده بودم؟ نمی دانستم. آنجا کجا بود؟ نمی دانستم. در کدام دقیقه روز، از زندگی دور و به مرگ نزدیک می شدیم؟ نمی دانستم..... بعد ازمدتی که نمی دانم چه مدت بود، برخاستم، خودرا به کابین تلفن عمومی رساندم. شماره ای گرفتم. آخرین شماره ای که در ذهنم بود. دوستم گوشی را برداشت. همان که  "تلما" بود و من "لوئیز"اش.
می پرسید: کجایی؟ نمی دانستم. چه شده؟ نمی دانستم. عاقبت به فریاد گفت: گوشی را بده به هر کسی که از آن طرف می گذرد. باز هم آدم آهنی وار، در کابین تلفن را بازکردم. گوشی را گرفته بودم به سمت بیرون و به عابران می گفتم:بگیرید. دو سه نفری، حیران و ترسان، نگاه کردند و راهشان، کج کردند و رفتند. عاقبت یکی گرفت. می دیدم که در گوشی چیزهایی می گوید. بعد گوشه چادررا گرفت و بیرونم برد. نشاند کنار دیوار. از همه آنچه گفت این را شنیدم : بنشین و تکان نخور.
دقایقی بعد دوستم رسید. سراسیمه پیاده شد. در آغوشم گرفت و من تازه یخی شدم آب شده زیر هرم مهربانی. دوستی. و زار زدم. در من کسی مرده بود. کسی که دیگر زنده نشد.
داستان آن "اشد مجازات" و تقلیل اش به 15 سال و سپس آزادی پس از 6 سال، خود کتاب است؛این را اما گفتم تا به اینجا برسم که وقتی حکم همسرم را 15 سال اعلام کردند، از خوشحالی نمی دانستم چه باید بگویم. آن قدر هر روز او را و مرا ـ زندانی را و خانواده زندانی را ـ زجرکش کرده بودند که یادمان رفته بودسرتاپای این ماجراغیرقانونی، غیرانسانی و آنگونه که امروز می گویند "مصداق بارز نقض سیستماتیک حقوق بشر" ست. یادمان رفته بود که هم دستگیری شان غیرقانونی بوده، هم سال های دراز انفرادی، شکنجه های قرون وسطایی، بیدادگاه های چند دقیقه ای، واحکام از پیش تعیین شده شان. یادمان رفته بود که بگوییم وقتی انگونه زندانی را به باد کتک می گیرید که دندان هایش خرد می شود، پول دندان پزشک تان را چرا ما باید بدهیم. فراتر از این، وقتی تیر را شما برجان فرزندان ما ارزانی می کنید، پول گلوله اش را از چه رواز ما می گیرید؟وقتی زندانیان را به چنان شرایط روحی می رسانید که عقل آنان از دست می رود و در زندان ها سراپابرهنه می دوند و خود راخدا و پیامبر و امام معرفی می کنند، چرا  به جرم نفی خدا و توهین به پیامبر، بردارشان می کشید؟...
همه آنچه امروز می کنند. حسین درخشان، جوان پرشورو با استعداد ایرانی را به جایی می رسانند که جاسوسی هفت دولت می پذیرد و آنگاه، تقاضای اعدام می کنندو سپس حکم نوزده ساله اش می دهند تا ما بگوییم:خدا راشکر زنده ماند. آن هم وقتی می دانیم این حسین دیگر حسین نخواهد شد. به انگشتان بی ناخنش نگاه کنید. و هنوز مادری هست که بگوید:خدا را شکر.
آقایان! اگر می دانستید این "خدا را شکر" چه معنایی می دهد، می فهمیدید از هر ناسزایی  بدترست. بسیار بدتر؛نه آقایان، ما خوشحال نیستیم که حسین، نوزده سال زندان گرفته. ما آزادی اش را می خواهیم، مادرش، تیمارداریش را. نه فقط حسین که یکایک آنان که بربند کشیده و جان و روح شان دریده اید. ما تنها به یک حکم رضایت می دهیم: آزادی. اگر در سال های شصت این را نمی دانستیم، امروز به بهای جان های از دست رفته فرزندان میهن، این را می دانیم و می خواهیم. لکنت ها برطرف شده است.




 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر