
پاییز 95 بود که برای اولین بار برام پیغام گذاشت. اون زمان من عکسی از خودم و پارتنر سابقم در حال بوسیدن منتشر کرده بودم و آدمهای زیادی برام پیغام فرستادن و کنجکاو بودن بیشتر بدونن. همیشه تو زندگیم سعی کردم اون چیزی که فکر میکنم درست هست رو بازگو کنم و البته دنیای مجازی قابلیتهای بیشتری برای رسیدن به این منظور بهم میداد. شاید تو زندگیم برای صدها و صدها آدم مختلف توضیح دادم که عشق به همجنس جرم نیست؛ گناه و خلاف طبیعت نیست و نباید ازش ترسید. بعد از انتشار اون عکس که دومین بار بود در فضای مجازی منتشر میشد واکنشهای مختلفی گرفتم و با چند نفر از طریق پیام خصوصی صحبت میکردم. با اونایی که هنوز درگیر کلاف سردرگم تمایلاتشون بودن، بیشتر گرم میگرفتم. بهشون اطلاعات میدادم و کمکشون میکردم تا بتونن ذهن و روانشون رو خالی کنن و مثل یک دوست کنارشون بودم تا رنج حس رهاشدگی رو کمتر تحمل کنن. از بین همهی اونها، ایوار یه آدم دیگه بود. با بقیه فرق داشت و حس میکردم من هم میتونم بهش اعتماد کنم. حس میکردم بیشتر از هر کس دیگهای که تو زندگیم شناختم رنج کشیده و سرکوب شده؛ و مهمتر از هر چیزی حس میکردم بیشتر از هر کسی لیاقت و شایستگی یه زندگی بهتر تو یه دنیای بزرگتر رو داره. به واسطهی همهی اینها رابطهمون رفته رفته طی دو ماه از حالت صرف مجازی خارج شد و به هم اعتماد متقابل کردیم تا صورت همدیگرو ببینیم. درست خاطرم نیست اولین واکنش اون به دیدن من چی بود ولی واکنش خودم نه چیزی کمتر از حد انتظار بود نه بیشتر. ازش خوشم اومد ولی به هیچ روی تصور نمیکردم یک روز دست هم رو بگیریم و چشم تو چشم ترانهی با هم بودن بخونیم. بیشتر از هر وقتی مصمم شدم کمکش کنم تا از محیط زندگیش که سراسر فشار و سرکوب بود فاصله بگیره و دستکم بیاد تهران. قبلا یک بار امتحان کرده بود و شکست خورده بود. دوست داشت نویسنده باشه. عاشق شعر و مولانا بود و خورشیدش با شجریان طلوع میکرد و با ناظری غروب. گویی از دو دنیای متفاوت بودیم ولی زمان نشون داد که اینطور نیست. زمان نشون داد که میتونه دو نفر از دو دنیای متفاوت رو چنان به هم نزدیک کنه که خورشیدشون به یاد هم طلوع و غروب کنه. اگرچه من و زمان از شبیخونِ دروغ، غافل بودیم.
مهمترین هدف زندگی من همیشه مهاجرت بود. همیشه دلم میخواست از این محیط و کشور فاصله بگیرم و برم دنیامو یه جای دیگه از صفر شروع کنم. یه جایی که لازم نباشه بام تا شامم رو پشت نقاب زندگی کنم. یه جایی که منو همینطور که هستم قبول کنن. یه جایی که لازم نباشه سالها برای هرغریبه و آشنایی توضیح بدم که من نه مریض هستم و نه یک مفلوکِ قابل ترحم. نه ناقض طبیعت و نه حاصل قهر خدا. به همین خاطر، دستِکم تو چند سال اخیرِ زندگیم هیچوقت نخواستم وارد رابطه و تعهد بشم. نه میتونستم به کسی دل بدم و ترکش کنم و نه میخواستم از کسی دل بگیرم و با رفتنم دنیاشو تاریک کنم. ولی ایوار فرق داشت. از همون چند ماه اول، رابطهمون به سمت و سوی با هم بودن رفت. اون عاشقتر بود و من عاقلتر. میدونستم قرار نیست با هم باشیم و سعی میکردم نبض وابستگی رو تو دستم بگیرم. نه میخواستم از من که تنها امیدش بودم ناامید بشه و نه میتونستم وابستهش کنم که با رفتنم آسیب ببینه. کار سختی بود و نمیتونم بگم تو دورهی اول کاملن موفق بودم. عاشقم بود ولی با هم بودنمون براش یه رویا بود. بیشتر از هر چیزی سعی کردم براش یه رفیق و گوش باشم. تا گذشت و تابستون 96 از راه رسید. اولین تلاشِ عملیِ من برای مهاجرت منجر به شکست تلخ و سنگینی شد. رفتم و دست از پا درازتر برگشتم. یکی دو ماه آخرِ قبل از رفتنم، ارتباطمون محدود شده بود. فاصله گرفته بودیم. بعدها ایوار بهم گفت که بهار اونسال تصمیم جدی به جابهجایی به سمت تهران داشته و به خاطر دلخوری از من، تو آخرین روزها از تصمیمش منصرف شده. مدت زیادی از برگشتنم نگذشته بود که رابطهمون با پیامی از طرف اون دوباره شروع شد. اون دوره من از بزرگترین شکست زندگیم برگشته بودم. شکست مالی و روحی؛ آرزوهایی رو میدیدم که با یک لغزش، پوچ و دود شد. آیندهای که سالها براش جنگیده بودم به فاصلهی فقط چند روز و چند قدم، نابود شده بود. برگشتم ولی با همهی اون مسائل تسلیم نشدم. دوباره بلند شدن کار خیلی سختی بود ولی چارهای جز جنگیدن نداشتم. طی اون دوران، بیش از هر زمانی احتیاج به امید داشتم. و ایوار امیدِ من شد. امیدِ یه پسر شکستخورده که نمیخواست فکر کنه دنیا به آخر رسیده. پسری که دنیاش رو نابود شده میدید ولی هنوز مشتش گره بود تا بجنگه. ایوار رو بهانه کردم تا دنیا رو زیباتر ببینم. دیگه همون اندازه که من برای اون امید بودم، اونم برای من امید شده بود. تا گذشت و فروردین 97 فرا رسید. اپیزود اول از فصل آخر با هم بودن.
سی و یکم فروردین 97 بود که بزرگترین تصمیم زندگیش رو گرفت و برای همیشد کند و اومد تهران. از دل کوههای یکی از روستاهای غرب کشور. خیلی باب میلم نیست که بگم یک دنیا تغییر و یک دنیا تفاوت. اما برای اون، مهاجرت از قلب یه جادهی خاکی و بیراهه به یه بزرگراه عریض و طویلِ شش بانده بود. برای اون یک دنیا تغییر بود و من هم پا به پای خودش هیجان و استرس داشتم. همیشه به خاطر این تصمیمِ بزرگ، تحسین و ستایشش میکنم. آخرین روز از آخرین ماهِ بهار برای اولین بار همدیگرو دیدیم. رفته بودم دنبالش. اون روز حسب اتفاق یه دوست مشترکمون هم اونجا بود؛ شهیاد. دقیقا تو نگاه اول به طرز غیر قابل باوری، دلم رو برد. اصلا انتظار نداشتم که از نزدیک تا این اندازه جذاب و زیبا باشه. همدیگرو دیدیم و دست دادیم. یک لحظه چشم تو چشم شدیم و بهش لبخند زدم. شاید یکی از صمیمیترین لبخندهای زندگیم بود. صورتش غرق در هیجان بود و چشماش برق میزد. دیگه طاقت نیاوردم و همونجا بغلش کردم. از نظر من موقعیت کاملا نرمالی بود اما آدمهای اطراف اینطور فکر نمیکردن. همونطور که تو آغوشش بودم یک آن حس کردم تمام دنیا داره نگاهم میکنه. برگشتم و دیدم اشتباه نمیکردم. گرچه تمام دنیا نبود ولی توجه همهی آدمهای اطراف رو جلب کرده بودیم. بعد از اون برگشتیم و سوار ماشین شدیم. اون روز عصر به درازا کشید. تا ساعتهای پایانی شب با هم بودیم تا برادرم نوید اومد. باید ایوار رو میرسوندیم. نوید رانندگی کرد و من و ایوار عقب نشستیم. مسیر رو دور زدیم و طولانیتر کردیم تا دقایق بیشتری کنار هم باشیم. بازوهاش رو حلقه کرده بود دور گردنم و سرم تو آغوشش بود. دستامون تو دست هم بود و گاهگداری لباش رو نزدیک صورتم میکرد. دست آخر با "ترکم نکن"ترین آغوشِ زندگیم از هم جدا شدیم و رفت.
بیست و دوم فروردین 98 بود که بزرگترین ضربهی زندگیم رو خوردم. قرار بود تو یک کافه همدیگر رو ببینیم و برای آخرین بار حرف بزنیم. از راه رسید و دستش رو آورد جلو؛ با تردید و تاخیر دستم رو دراز کردم و نشستیم. بدنم کاملا یخ کرده بود و لبام میلرزید. نگاهش کاملن سرد بود و مثل غریبهها رفتار میکرد. به محض اینکه نشستیم، نوای رفتن سر داد. میگفت اینجا راحت نیستم و دوست داشت قدم بزنیم. علیرغم مخالفت من، درنهایت رفتیم و آخرین سکانس از با هم بودن رو روی یکی از نیمکتهای تهران رقم زدیم.
ایوار مهمترین رابطهی زندگیم بود. تنها آدمی که عاشقانه دوستم داشت و عاشقانه دوستش داشتم. طی یک سالِ پایانی، کمترین اصطکاک و ناراحتی ممکن رو داشتیم. شاید گاهی تند میشدیم ولی اینقدر همدیگرو دوست داشتیم که اجازه ندیم رابطهمون رو تحت تاثیر قرار بده. با وجود اختلافات و تفاوتهایی که گاهی غیرقابل چشمپوشی بود عشق و اعتماد متقابل بود که همیشه دست بالا رو داشت. به نظر میرسید چیزی که بینمون هست خیلی خیلی بیشتر از یه رابطهی عاشقانهست. این چیزی بود که من میخواستم. همیشه سعی داشتم فارغ از معشوقه، بهترین رفیق و یارش باشم. میخواستم قهرمانش باشم. میخواستم لایه لایه به روح و روانش نفوذ کنم. ایوار یه پسری بود که همه چیز داشت جز باور. جز اعتماد به نفس و هر چیزی رو میدید جز حقیقت وجود خودش. میخواستم امیدش باشم. میخواستم دستش رو بگیرم تا پا به پام قدم برداره. میخواستم کمکش کنم تا بهم تکیه کنه. به خودم قول داده بودم تا فرو ریختن همهی اون دیوارها کنارش باشم. کمکش کردم تا روز به روز به خود واقعیش نزدیکتر بشه. با کمک هم از آدمی که "یک عمر مجبور بود" و آدمی که "هرگز اجازه نداشت" آدمی ساختیم که نه "هرگز" و نه "اجبار" جلودارش نبود. تو فاصلهی چند ماه تبدیل شدم به مهمترین آدم زندگیش و بهش این اطمینان رو دادم که بهم اعتماد کنه. رفته رفته نرم شد و برام از حرفهایی گفت که یک عمر تو سینه حبس بودن. حرفهایی که گفتن و شنیدنش هم رعشهآور بود. حرفهای که بغض سرخورده بود و بغضهایی که زخم کهنه بود. و تمام این حرفها و تمام این بغضها، دیوارهایی بود که رفته رفته سست میشد و فرو میریخت و با فروریختن هر آجر، دنیای کوچک عاشقانهی ما بزرگتر میشد. به نظر میرسید خیلی قوی هستیم. به نظر میرسید طوفانی نیست که دنیامون رو تکون بده و شاید همین اطمینان و همین اعتماد، طوفانی شد که دنیامون رو نابود کرد. حتی اجازه نداد به خودمون بیایم و بفهمیم از کجا و چرا خوردیم. آخرین حرفهایی که با هم زدیم، سراسر بُهت بود و علامت سئوال، سراسر شرم بود و خشم و دریغ از ردپای کوچکی از عشق.
در طول این یک سال، رابطهمون روی دو شیب مخالف در حرکت بود. ابتدا اون عاشقتر بود و من عاقلتر. ماههای آخر من عاشقتر و اون فارغتر. به همین سبب از روز اول ازش میخواستم خودش رو به من محدود نکنه. دوست داشتم حالا که شروع کرده، این تغییر تو جایجای زندگیش و روابطش با آدمهای دیگه هم پیاده بشه. همیشه تشویقش میکردم که با بقیه دیدار کنه تا بخشی از نقص و شرمی که یک عمر محصورش کرده درمان بشه. حتی بهش این آزادی رو دادم که رابطهی جنسی خارج از رابطه رو تجربه کنه. درست یا غلط، دیدگاه من براساس علاقهای بود که در لباس یک قهرمان بهش داشتم. و عشقی که بهم داشت اینقدر قوی بود که پشتم رو قرص میکرد و جلوتر میرفتم. میخواستم دنیارو نشونش بدم و این اطمینان رو داشتم که دستم رو رها نمیکنه. طی این یک سال، خاطرههای زیادی ساختیم. خیلی شهرهارو گشتیم و خیلی جاهارو دیدیم. از کاشان و اصفهان و اراک، تا چالوس و رامسر و انزلی. یک سفر یکهفتهای به قزوین، آستارا، سرعین و کرمانشاه. پرخاطرهترین سفری بود که تو تمام زندگیم داشتم. درست خاطرم هست اولین بار که با هم شمال بودیم، تمام اون سه روز تو رویا سیر میکردم. به شکل اعجابآوری از تمام دغدغههام فاصله داشتم. گو اینکه تو این دنیا نیستم. ذوقی که تو چشماش برق میزد اینقدر درخشان بود که خودم رو ابر قهرمان میدیدم. میخواستم اینقدر قوی بشه که تو فاصلهی کمی همهی اون دیوارهارو فرو بریزه. شکست خوردم. شکست خوردم و خودم زیر آوارش دفن شدم.
تو هر رابطه و پیوندی همیشه نقاط تاریک و روشن بوده و هست. همیشه طرفین، درگیرِ خطا و قضاوت و تحلیل نادرست میشن و اشتباه، بخشِ جداییناپذیرآدمیست. بین من و ایوار هم اشتباهاتی بود. نه تفاوتها که برای من قابل حل بود، بیش از هر چیز خطا در شناخت متقابل بود که دنیای کوچک عاشقانهمون رو به دام طوفان اسیرکرد. و یکی از شکستهای من تقابل اون دنیا و اون رویا بود. رویای مهاجرت؛ رویایی که من رو با خود به گور میبرد. دست کشیدن از این رویا رو هرگز باور نکردم. ایوار امیدِ من بود که زندگی رو دوباره نبازم. تا یه جایی امیدوار بودم بتونم قانعش کنم به تصمیم مهاجرت. نشد. دیر یا زود، خواه ناخواه راهمون جدا میشد. نه من حاضر به دست کشیدن از رویام بودم و نه اون آمادگی ذهنی برای اینکارو داشت. وابستگیها و دلبستگیهایی داشت که نمیتونست رهاشون کنه و برای من، سخت ولی قابل درک بود. از همین رو همیشه سعی داشتم این موضوع و جدایی رو یادآوری کنم. نمیخواستم فراموش کنه و از دنیای کوچکمون یه قصری بسازه که با رفتن من پوچ و تهی بشه. نمیخواستم باز برگرده به ابتدای داستان. اشتباه میکردم. حتی شاید تو باز گذاشتن شکل رابطه هم اشتباه میکردم. با این حقیقت زمانی روبرو شدم که تو آخرین دیدار در دفاع از خودش گفت که من همیشه میخواستم از سرم بازش کنم. نگاه و گفتار من که سعی داشتم طی این یک سال، اعتماد به نفسش رو زنده کنم اینطور تحلیل کرد. به خطا رفت. شاید من هم اشتباه میکردم. همیشه سعی داشتم کمکش کنم ارتباطش رو با اجتماع قویتر کنه. به همین خاطر همیشه ازش میخواستم که اگر از کسی خوشش اومد دستکم یه مرتبه دیدار کنن. اون اوایل با لبخند بهش میگفتم حالا که اومدی تهران، گزینههای دیگه رو هم ببین و میگفت نه گزینهای هست و اگر هم بود با وجود تو جایی نداشت. اشتباه میکردم. این خطای من بود. تصور میکردم ریشههای عشقمون خیلی تنومند هست که پای نفر سومی بتونه نابودش کنه. چنین نبود و چنان شد.
بیستم فروردین ماه بود که پیام داد عاشق شدم. سه شب قبل همدیگر رو دیده بودن؛ برای بار اول. تا نیمههای شب با هم بودن. لمس کردن، بوسیدن و در آغوش گرفتن و روز بعد عاشق شدن. ازم پرسید که واکنش تو چیه؟ گفتم تو دیگه تو دنیای من نیستی که واکنشم رو ببینی. گفت حتی به عنوان دوست؟ گفتم حتی به عنوان دوست. گفتم و ذوب شدم و رفتم. ساعتی بعد پیام داد و تشکر کرد که تو زندگیش بودم. خوشحال بود که باهاش خاطرات خوب ساختم. برام آرزوهای خوب کرد و با چند قلب قرمز گفت که همیشه دوستم داره و رفت. رفت و من فقط خیره بودم.
سپهر پسری بود که طی سه ماه آخر با هم در ارتباط بودن. همیشه با هر کسی آشنا میشد برای من با جزییات تعریف میکرد. از گفتههاشون، از شنیدههاشون. اما در ارتباط با سپهر محتاط بود و وارد تعریف کردن جزییات نمیشد. میگفت از دو دنیای متفاوت هستیم و همیشه عنوان میکرد که هیچ چیزی بینشون نیست. اما دقیقا با کسی رفت که هیچ چیزی بینشون نبود. سه ماه در ارتباط بودن و سپهر در جریان نبود که ایوار در رابطه هست. فردای اولین شبی که همدیگرو میبینن و ساعتها در آغوش هم بودن، ایوار اعتراف میکنه که دوست پسر داره. و واکنش سپهر؛ سپهر در پاسخ، بیان میکنه مسئلهای با این موضوع نداره و چون عشقشون متقابل هست از این به بعد فقط آینده مهم هست و نه گذشتهای که داشتن. و نه گذشتهای که ایوار داشته. گذشتهای که برای من، حال و زندگیِ جاری بود. گذشتهای که به پلک زدنی فراموش شد و من جا مونده بودم. از مدتها پیش قرار گذاشته بودیم اواخر فروردین یک مسافرت طولانی بریم. همون دقایق و ساعاتی که ایوار و سپهر گرم نالههای عاشقانه بودند، من هم مشغول برنامهریزی سفر دونفرهمون بودم. طی سه ماه اخیر مدام من رو محکوم میکرد که علاقهم بهش افول کرده. به شوخی و جدی میگفت "دیگه دوستم نداری". خیلی امیدوار بودم تو این مسافرت چند روزه بتونم نظرش رو تغییر بدم. واقعیت اینه که من هم در ارتباط با سه ماه آخر احساس مشابه داشتم. حس میکردم علاقه و عشقش به من افول کرده. ولی عشقِ من هورمونی نبود که به این راحتی افول کنه. در طول رابطهی سه سالهمون دوستدارش شدم. و طی یک سال آخر فهمیدم که واقعا عاشقش هستم و ایوار بخشی از زندگی و امید منه. اما خیلی راحتتر از اونی که اصلن تصور هم نمیکردم ازم دست کشید. فردای شبی که آخرین پیام رو فرستاد بهش گفتم باید همدیگرو ببینیم و تو چشمام نگاه کنه و حرفاش رو تکرار کنه. نمیتونستم قبول کنم اون رابطه و اون همه عشق، به نسیمی دود و فراموش شد. روز بعد قرار گذاشتیم. یک ساعت و نیم حرف زدیم و هر چه زدم به در بسته خورد. خجالتزده بود ولی انتخابش روشن بود. همهی وجودم ناباوری و خشم بود. بارها تلاش کردم به خاطرش بیارم که داره چی رو از دست میده ولی تصمیمش رو گرفته بود. سعی کردم برای آخرین بار لباس قهرمان به تن کنم و کمکش کنم. به عنوان آخرین امید، امیدوار بودم که شاید با بحران درگیر شده. به ریسمان تهی چنگ میزدم. عاشق بود و من بازنده. به نظر میرسید تنها دغدغهش دیدگاه من در مورد خودش هست. دوست نداشت ازش متنفر باشم. دوست نداشت به چشم خائن نگاهش کنم. ناامیدش کردم؛ بهش گفتم تو ذهن من به عنوان یه خائن و نامرد حک شدی. ولی چنین نبود. این آخرین تلاش قهرمان بازنده بود که امیدش رو زنده نگه داره. نه ازش متنفر بودم و نه میتونستم قبول کنم کوچکترین آسیبی ببینه. از نگاه من عشق، معنایی جز این نداره. ولی باز هم شکست خوردم. گفتم ازت متنفرم ولی پاسخی نداد. هیچ تلاشی نکرد که حتی تصویر ذهنی من رو تعدیل کنه. سه شب قبل در مورد دلیل جداییمون به شهیاد گفته بود این اواخر سرد شده بودیم. گفته بود مشکل خاصی بینمون وجود نداره و فقط از دو دنیای متفاوت هستیم و با طرح موضوع مهاجرتِ من، مدعی شده بود که چند مرتبه تصمیم به جدایی گرفته بودیم. این حرفها و این بهانهها و کتمان کردن واقعیتِ خیانت برای من خیلی سنگین بود. احساس میکردم با یه حجم غیرقابلحملی از دروغ مواجه شدم. شونههام یاری نمیکرد. دیگه هیچ امیدی نداشتم و تسلیم شدم. و تسلیم شدم و بدون نگاه کردن به پشت سرم، راهم رو کشیدم و رفتم. و آخرین چیزی که ازم شنید دروغهای خودش بود. بهش گفتم "فقط یه جو مرد باش اگه کسی ازت پرسید چرا از هم جدا شدید، پشت دو دنیای متفاوت و اون میخواد بره و من میخوام بمونم قایم نشو. مرد باش و بگو عاشق شدم و بهش خیانت کردم و مثل دستمال پرتش کردم اونور"
امروز که به عقب نگاه میکنم بهتر میتونم بفهمم چرا به اینجا رسید. بارها طی سه ماه اخیر عنوان کرده بود که مثل اول نیستیم. اعتراف کرده بود که بیوفا شده. میگفت کارهای زیادی کرده که من خبر ندارم. ولی چشمهای من کور بود. امیدوار بودم بتونم بیشتر تو قلبش نفوذ کنم. تا روزهای آخر تو چشمهای من نگاه میکرد ولی قلبش جای دیگه بود. دستهای من تو دستش بود ولی فکرش درگیر دیگری. باور به هیچ کدوم نداشتم. کور بودم و حس میکردم سردیِ موجود یه نسیمِ گذراست. اواخر بهمنماه تولدش بود. از دو ماه قبل هدیهی تولدش رو آماده کرده بودم. به همراهی چند تا از دوستان مشترکمون براش یه مراسم کوچیک گرفتم و سورپرایزش کردم. امروز که به عقب نگاه میکنم خیلی بهتر میتونم بفهمم چرا اون روز خوشحال نشد. تو صورتش غم بود. عنوان میکرد غافلگیر شده. اولین بار بود براش مراسم تولد گرفته میشد؛ اونم توسط مهمترین آدم زندگیش. قاعدتا باید خوشحالترین آدم زمین میبود. ولی نبود. چشمها دروغ نمیگن. ولی هیچوقت به این فکر نکردم که چرا اون روز صورتش مغموم بود. الان بیشتر میتونم بفهمم فکرش درگیر مسئلهی عشق و تردید بود. شاید این تولد، شرایط جدایی رو براش سخت میکرد. شاید پیش خودش فکر میکرد حق من بیشتر از چیزی هست که بهش باور داره.
به هر ترتیب تا آخرین لحظاتی که کنارش بودم امید داشتم. باور نداشتم که دنیای کوچیک عاشقانهمون رو نابود کنه. باور نداشتم که دستم رو رها کنه. آخرین نفری که انتظار داشتم زیر پامو خالی کنه ایواری بود که امیدم بودم. ایواری که بیش از هر کس دیگهای بهش ایمان داشتم. قلبم رو بهش دادم، قلبش رو ازش گرفتم. دستامون گره خورد به هم و دنیامو تو دنیاش ساختم. مشتش رو باز کردم و گذاشتم لمسم کنه. گذاشتم ببینه که با اون دستها میشه فقط مشت نزد. میشه عاشق شد و لمس کرد. میشه ساخت و رفت بالاتر و میشه دنیا رو تو مشت گرفت. و دست آخر با همون دستها قلبش رو گرفت. همون مشتها، گره شد و دنیامو نابود کرد. و من شدم یه قهرمان مغلوب با دستهای خالی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر