۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

یه مـردِ کوچک

من دریای آبی را دوست دارم
مادر سبد یاس در دست دارد
مادرم را دوست دارم ...

7 سال بیشتر نداشت و حوالی هفت تیر دست‌فروشی می‌کرد، دستمال می‌فروخت و فال ...
 
هر روز از شهرری به تهران می‌آید و در دبستان انجمنِ دروازه‌غار درس می‌خواند. کلاس اول است هنوز و هنوز درگیرِ الفباست . شیرین است که کلاس اول باشی و الفبای فارسی بیاموزی ولی تلخ است که کلاس اول باشی و هنوز الفبای فارسی نیاموخته ، الفبای ایرانی در برابرت قد علم کند . ایرانی که سرشار از سرمایه‌هاست ولی سهم بسیار کودکانی چون او تنها همین دو دست لباس و چند برگ فال و یک کیفِ کهنه و دفتریست که هر شب از تکالیفِ مدرسه سیاه می‌شود. و البته گوشه‌ای تنگ و سرد از خیابان که تنها با تهویه‌ای کوچک اندکی گرم می‌شود . آری ؛ سهم این کودک برای در امان ماندن از سوز سرما از تمام آن سرمایه‌ها و آن منابعِ ایرانی فقط و فقط همین هواکش بدبوییست که رویش می‌نشیند تا ساعت‌هایش گرم بگذرند . ساعت‌هایی که چشم‌انتظار آن "دریای آبی و آن سبدهای یاس" نیست و تنها نگاه به دست‌های رهگذرانی دارد که شاید فالی بخرند که کمک حالِ او شود تا وقتی شب به خانه باز‌می‌گردد دستانِ کوچکش خالی نباشند. دستانی که خود داستانی دارند بس دراز ...

نامش را نپرسیدم، چرایش را خودم هم نمی‎‌دانم!
می‌گفت پدرم کارگر است و مادرم هم در خانه کار می‌کند و تنها یک خواهر بزرگتر دارم که او هم به مادرم کمک می‌کند . می‌گفت من باید کار کنم تا در اجاره خانه به پدرم کمکی کرده باشم . تقریبا روزی بیست‌هزارتومان کار می‌کرد ، از ساعت 2 بعدازظهر تا 10 شب که با مترو به شهرری بازگردد . بعد از مدرسه مستقیم به خیابان می‌آید تا دست‌فروشی کند . مهم‌ترین ترس و دغدغه‌اش هم ماشین‌ها و ماموران شهرداری بودند که سعی دارند جمعشان کنند . می‌گفت یک‌بار شهرداری کیف و کتاب‌هایم را هم گرفت و اینقدر گریه کردم که پس دادند . از آن به بعد هر موقع آن‌ها را می‌بیند فرار می‌کند و جایی دیگر بساط . البته تنها هم نبود و می‌گفت دوستانم هم در همین اطراف هستند . گاهی دست‌فروشانی که سن و جثه بزرگتری دارند با او دعوا می‌کنند و می‌گویند تو نباید چیزی بفروشی و کتکش می‌زنند . تا زمانی که مردم کمکش کنند و بتواند فرار کند .

به هر روی از این دست کودکان در خیابان‌ها کم نیستند و چنین صحنه‌هایی را هر روز بیشتر و بیشتر می‌بینیم ولی دردآور است که چون هر روز می‌بینیم برایمان عادی شده است . فقری که به شکل عریان در جامعه نمودار است ولی هیچ راه‌چاره‌ای هم برای مقابله با آن اندیشیده نمی‌شود و هر روز هم این زخم عمیق‌تر از پیش می‌شود. و گمان می‌برم بر ما است که گاه سری هم به این دردِ آشکار بزنیم و آغوشی برای این کودکان باشیم ، حتی برای چند دقیقه کوتاه ، تا اگر روزی کودک فالی را باز کرد و حافظی خواند لااقل به خود، ما و حافظ نخندد که چنین گفت : 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند ... چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم ... رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را ... کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است ... چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود ... که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه ... که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور ... که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر ... که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ ... که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


۱ نظر:

  1. افسوس که چقدر هم زیادن این بچه ها
    در کشوری با این همه سرمایه دیدن این صحنه ها واقعا جای تاسف داره
    خوشحالم که کسانی هستن به این موضوع ها توجه کنن و برشون اهمیت داشته باشه

    پاسخحذف