۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

خواهـرم دوسال بعد از مـرگ مـادرم من را زایـیـد! / قسمت اول

زندگی در خانه همسایه زندگی می کرد . هرروز صدای هم زدن چایی شیرین صبحانه شان زمان خواب من را یاد آوری می کرد .نگاهی به پنجره می کردم و غم صبح شدن دوباره دلم را می گرفت ، به رختخوابم نگاه می کردم و پشت صندلی میز تحریرم کش می آمدم ، داستان نیمه کاره ام را ثبت می کردم و از این تکرار منظم لجم می گرفت ، زیر لب فحش می دادم ، عادتم بود ، به کی و چرا هنوز خودم هم نمی دانم ، سعی می کردم یادم نرود مسواک بزنم تا منظم تر باشم اما به خودم میگفتم ولش کن از فردا . 


پرده تیره پنجره را کشیدم همه جا تاریک شد . چه لذت بخش است وقتی مخالف قانون دیگران زندگی می کنی ! دو سالی می شود تنهایم و از این تنهایی بسیار راضی ام ، وقتی به زندگی دوستان مزدوجم فکر میکنم دلم برایشان می سوزد ، چگونه موجودی به نام بچه را تحمل می کنند و جمعه های کسلشان را با رفتن به هر تفریح گاه خانوادگی بیمزه ای کسلتر می کنند ، تازه جالب قضیه اینجاست که به خودشان هم دروغ می گویند و ابراز خوشبختی کامل می کنند ، به من چه بگذار احمقانه در حماقتشان بمانند ، من خوشحالم که در این مسئله گیر نکرده ام با رضایت کامل به تختم فرو می روم و مسواک را برای فردا می گذارم هنوز در فکر خودم می لولم تا پلک هایم سنگین شود که زنگ در به صدا درآمد ، حتما یک احمق زنگ را اشتباهی زده ، توجهی نمی کنم که زنگ دوم از جای نرمم بلندم می کند.

-بله
 
صدای ظریف خانمی در پای آیفون حرصم را درآورد

-سلام ببخشید منزل آقای خاوند

-بله خودم هستم شما

-من ساحره هستم قرار بود دیروز بیایم اما به دلایلی تاخیر داشتم و امروز رسیدم

-ساحره ؟ مطمئنید اشتباه زنگ را نزدید من خاوندم اما شما را به جا نمی آورم

-من دنیا ساحره هستم هم کلاسی خواهرتان ساعت 4 صبح به ایران رسیدم با شما هماهنگ نکرده بودند

به آیینه روبه رو نگاه کردم ...اوه اوه چه ژولیده ام ، بیخیال من که از زن ها متنفرم

-بفرمایید داخل
 
اف اف را زدم و دستی به موهایم کشیدم ، نگاهی به اطراف انداختم کمی خوب کم که نه زیاد شلوغ بود خوب من همینم دیگه به کسی چه مربوطه ، قیافه حق به جانبی هم گرفتم و احساس روشنفکری داشت خفه ام می کرد

از صدای کفش که روی زمین کوبیده می شد فهمیدم به واحد من رسیده است ، در را باز کردم

خشکم زد ... زنی حدود سی سال ، نگاهی نافذ ،اندامی لاغر و چهره ای مهربان روبه رویم بود.

جا خوردم منتظر دختری با عینک و دماغ بزرگ بودم که خیلی درس خوان باشد

تعارفات معمول ، سلام و علیک ... خوش آمدید و چایی بیارم ، هر چی می خواهید در یخچال هست و غیره ، بعد عذر خواهی کردم و برای خواب به اتاقم رفتم ، روی تخت که ولو شدم فکری مثل بمب در ذهنم ترکید

من که خواهرم سه سال پیش فوت کرده بود
... 


ادامه دارد ...

 راحله.و 

۲ نظر:

  1. میتونه جالب باشه.قسمت بعدیش چی میشه ؟

    پاسخحذف
  2. قسمت بعدی فرداشب و سوم هم دو شب دیگر

    پاسخحذف