زندگی در خانه همسایه زندگی می کرد . هرروز صدای هم زدن چایی شیرین صبحانه شان زمان خواب من را یاد آوری می کرد .نگاهی به پنجره می کردم و غم صبح شدن دوباره دلم را می گرفت ، به رختخوابم نگاه می کردم و پشت صندلی میز تحریرم کش می آمدم ، داستان نیمه کاره ام را ثبت می کردم و از این تکرار منظم لجم می گرفت ، زیر لب فحش می دادم ، عادتم بود ، به کی و چرا هنوز خودم هم نمی دانم ، سعی می کردم یادم نرود مسواک بزنم تا منظم تر باشم اما به خودم میگفتم ولش کن از فردا .
پرده تیره پنجره را کشیدم همه جا تاریک شد . چه لذت بخش است وقتی مخالف قانون دیگران زندگی می کنی ! دو سالی می شود تنهایم و از این تنهایی بسیار راضی ام ، وقتی به زندگی دوستان مزدوجم فکر میکنم دلم برایشان می سوزد ، چگونه موجودی به نام بچه را تحمل می کنند و جمعه های کسلشان را با رفتن به هر تفریح گاه خانوادگی بیمزه ای کسلتر می کنند ، تازه جالب قضیه اینجاست که به خودشان هم دروغ می گویند و ابراز خوشبختی کامل می کنند ، به من چه بگذار احمقانه در حماقتشان بمانند ، من خوشحالم که در این مسئله گیر نکرده ام با رضایت کامل به تختم فرو می روم و مسواک را برای فردا می گذارم هنوز در فکر خودم می لولم تا پلک هایم سنگین شود که زنگ در به صدا درآمد ، حتما یک احمق زنگ را اشتباهی زده ، توجهی نمی کنم که زنگ دوم از جای نرمم بلندم می کند.
-بله
-بله
صدای ظریف خانمی در پای آیفون حرصم را درآورد
-سلام ببخشید منزل آقای خاوند
-سلام ببخشید منزل آقای خاوند
-بله خودم هستم شما
-من ساحره هستم قرار بود دیروز بیایم اما به دلایلی تاخیر داشتم و امروز رسیدم
-ساحره ؟ مطمئنید اشتباه زنگ را نزدید من خاوندم اما شما را به جا نمی آورم
-من دنیا ساحره هستم هم کلاسی خواهرتان ساعت 4 صبح به ایران رسیدم با شما هماهنگ نکرده بودند
به آیینه روبه رو نگاه کردم ...اوه اوه چه ژولیده ام ، بیخیال من که از زن ها متنفرم
-بفرمایید داخل
اف اف را زدم و دستی به موهایم کشیدم ، نگاهی به اطراف انداختم کمی خوب کم که نه زیاد شلوغ بود خوب من همینم دیگه به کسی چه مربوطه ، قیافه حق به جانبی هم گرفتم و احساس روشنفکری داشت خفه ام می کرد
از صدای کفش که روی زمین کوبیده می شد فهمیدم به واحد من رسیده است ، در را باز کردم
خشکم زد ... زنی حدود سی سال ، نگاهی نافذ ،اندامی لاغر و چهره ای مهربان روبه رویم بود.
جا خوردم منتظر دختری با عینک و دماغ بزرگ بودم که خیلی درس خوان باشد
تعارفات معمول ، سلام و علیک ... خوش آمدید و چایی بیارم ، هر چی می خواهید در یخچال هست و غیره ، بعد عذر خواهی کردم و برای خواب به اتاقم رفتم ، روی تخت که ولو شدم فکری مثل بمب در ذهنم ترکید
من که خواهرم سه سال پیش فوت کرده بود ...
از صدای کفش که روی زمین کوبیده می شد فهمیدم به واحد من رسیده است ، در را باز کردم
خشکم زد ... زنی حدود سی سال ، نگاهی نافذ ،اندامی لاغر و چهره ای مهربان روبه رویم بود.
جا خوردم منتظر دختری با عینک و دماغ بزرگ بودم که خیلی درس خوان باشد
تعارفات معمول ، سلام و علیک ... خوش آمدید و چایی بیارم ، هر چی می خواهید در یخچال هست و غیره ، بعد عذر خواهی کردم و برای خواب به اتاقم رفتم ، روی تخت که ولو شدم فکری مثل بمب در ذهنم ترکید
من که خواهرم سه سال پیش فوت کرده بود ...
ادامه دارد ...
راحله.و
میتونه جالب باشه.قسمت بعدیش چی میشه ؟
پاسخحذفقسمت بعدی فرداشب و سوم هم دو شب دیگر
پاسخحذف