۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

هزاران بهانـه برای نوشتن ، دریـغ از یک دلیل برای زیستـن

میهنم را آزاد می کنم ، دوباره می سازمت وطن ، مرگ بر دیکتاتور ، نترسین نترسین ما همه با هم هستیم . ما همه با هم هستیم؟ شور، شعار، شور، شعار، شور، گلوله ، شعار، شکنجه ، تجاوز و ترجیح فـرار بر قـرار.
گوشه ای از خانه کِـز می کنیم . هنوز امیدواریم ، خبرها را مرور می کنیم . اعتصابِ غذا ، دفن های شبانه ، گورهای دسته جمعی و سرکوب هر صدا . غمی نیست ! مثبت می دهیم ، منفی می دهیم و بر سرِ آزادی بیان در محیط های مجازی می جنگیم . راستی قرار بود میهنم را آزاد کنم . بی خیال ؛ فعلا جنگ سایبری لذت بخش تر است . اما باز نیز من مردش نبودم .
 آزادی کشور و لینک ، پیشکش . به درد خودمان برسیم که شاید اگر همان ابتدا از خویش شروع می کردیم امروز میهنمان را آزاد می دیدیم . میهنی که از من ها و ماها پُر است و ما پُریم از حسرت ودرد . منی لبریز از تناقض ، سخت در پی چراها . چرا باید عمری در اقلیت باشیم و خاموش؟ چرا محال می بینم برونگرایی را؟ چرا باید دیرسالی خودم را و وجودم را از دوستان که هیچ، از خانواده ام نیز پنهان کنم؟چه چیز سد می کند بیان این حقایق را؟ اصلا چرا باید گفت؟و چه کس حاضر است بشنود این همه انبارِ درد را . مادرم؟پدرم؟ دوستانِ دیر و دور ، زود و نزدیک؟ چه فایده که به مادرم بگویم ، چه مرگم است؟ خودش سراسر غم است و یاس . چه جایی دارد برای شنیدن و درک من !
طفلی در پنجمین دهه از عمرش، تازه فهمیده چه چیزها که نباخته . در نوجوانی اسیر چنگال قاضی انقلاب شده بود و خلخالیِ جلاد ، حکم به اشد مجازاتش داده بود . اما به هر ترتیب از آن حکم گریخت و به زندگی بازگشت . ولی محرومیت از تحصیل برای نوجوانِ 16 ساله ی عاشق تحصیل ، بهای سنگینی بود که در آن دوران داد و امروز پس از سالها ، در حسرت آن روزها و نفرت از این روزها ، سخت افسرده است . پس از بیست و چندسال زندگی مشترک با پدرم هیچ نشانه ای از زناشویی بینشان نیست و امیدی به بقای این رابطه نیـز . گولـه برف کوچکی که از سالها پیش غلتان غلتان رو به پایین در حرکت بود ، امروز بهمن وار از کمرِ کـوه نیز گذشته و دیرنیست که از بنیـاد ، بنیانِ خانواده را نشانه رود . من چه می توانم بکنم؟
هیچ ، فقط می نویسم و بس ...
غم کم نیست . پدرم نیز خسته است از این زوال . دوستانی که نیمی شان به فکر فرارند از این دیار و نیمی دیگر هنوز مثل دیروزِ من می گویند دوباره می سازمت وطن و همان سریالِ شور و شعار ؛ با این تفاوت که نه در خیابان ، بَـل در خانه و با کلیدهای مکعب نما ، روبروی صفحه ای نورانی ، متصل به آن سوی مرزها .
 و باز من چه می توانم بکنم؟ هیچ ، فقط می نویسم و بس ...
دوستی دارم که پی ازدواج است ، کار مناسبی ندارد ، عاشق است و بی پول . سنگ صبورش منم . دوستی متاهل دارم که کار هم داشت ، خوشبخت هم بود ، ولی امروز اسیرِ شیشه و کراک ، در گوشه ی کمپی نشسته و به فرزند 3 ساله اش می اندیشد . همسرش طلاق می خواهد و مهر ، و فرزند خردسال فقط بابـا را .
غصه ی او را نیز می خورم . و غم کم نیست . هزاران زندانی ، هزاران معتاد ، هزاران فاحشه ، هزاران کودک خیابانی و چندین هزارتای دیگر از این دست .
و عمریست روزمرگی می کنیم و روز به روز مایوس تر به فردا ، سخت به این می اندیشم که هیچ دلیلی برای بیشتر زیستن نیست . منی که گمانم از ازل ساخته شدم برای غصه خوردن و سنگ صبور بودن ، دم بر نیاوردن و لبخند زدن .
و عجیب آنکه مدتهاست این اشعار در سَرَم مدام می کوبد؛
من از حالِ زندگی ، از سیبِ سرخ ، تا مرگِ ماهی اسیر ، در قفسِ لجن نشین باخبرم ،
چه کسی باخبر از حالِ من است ، جز من و من ؛ چه کسی باخبر از حالِ من است؟
چه کَسـی ...

بیشتر از نـیـا


۵ نظر:

  1. اشکمون رو که در آوردی شما جناب نیا.امیدوارم مشکلت سریع برطرف بشه.

    پاسخحذف
  2. مرثی از لطفتون گرامی.

    پاسخحذف
  3. نیا جان جریان چیه دوست عزیز.؟ نگرانم کردی.نکنه کار دست خودت بدی یک وقت.
    بهتر دوباره یکم بری تو آنتراکت...

    پاسخحذف
  4. نه غوغا جان.نگران نباش.بادمجون بم آفت نداره:)
    تازه یک هفته تو آنتراکت بودم...

    پاسخحذف