۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

بیشتر از نیا ؛ قصه‌ی فرداد

من وبلاگ می‌نوشتم و فقط مضمون سیاسی داشت و اون زمان تقریبن هیچ اشاره مستقیمی به گرایشات جنسی‌م تو وبلاگ نکرده بودم؛ تا اینکه یه مدت دیدم یه نفر با هویت واقعی و اکانت گوگل زیر پست هام کامنت میذاره و ازم خواسته بود به وبلاگش سر بزنم؛ وبلاگش رو دیدم؛ روزنوشت بود و زندگی خودش رو بازگو میکرد؛ فرداد؛ نوشته بود همجنسگراست و به تازگی وارد کانادا شده؛ اون موقع 31 سالش بود و از طریق پناهندگی به یو.ان در ترکیه تونسته بود به خاک کانادا برسه؛ مطالب زیادی در مورد مصائبش در ایران و سختی‌هایی که بابت خروج قاچاقی کشیده و زشتی‌ها و زیبایی‌های زندگی در ترکیه... یکی از خبرگزاری‌های تورنتو ازش یه فیلم مستند درست کرده بود و مصاحبه و گزارش خبری؛ تو ترکیه با یک پسر ترک (مرت) آشنا شده بود و اینقدر عاشقش بود که زبون ترکی رو کامل مسلط شد و دو سال و خورده‌ای که ترکیه بود به خاطر اینکه با مرت باشه حتی تا پای دیپورت هم رفته بود؛ چون شهرش رو عوض کرده بود دوبار و غیرقانونی هست. خلاصه اینکه موقع جدایی از مرت و پرواز به کانادا ازش فیلم‌برداری کرده بودن و درامی ساخته بودن جانسوز و لبریز از اشک. قرارشون بر این بود که این بره کانادا بعد هم مرت که سربازیش تموم شد بیاد پیشش و با هم ازدواج کنن؛ اما بعد از یک سال به دلایل مختلفی این وصلت سر نمی‌گیره.
من اون زمان خیلی تو نت دست به عصا و مجازی رفتار میکردم؛ دقیقن زمان درگیری‌ها و اعتراضات بود؛ برای من هم چند مورد دستگیری و مسائل مشابه پیش اومد تو تظاهرات‌ها و اصلن دلم نمیخواست هویت مجازی‌م با پرونده‌های دستگیری دراعتراضات خیابانی به هم گره بخوره؛ خب اوضاع خیلی خطرناک میشد برام؛ این بود که تا حدود دو سال و اندی هیچ کسی از هویت من اطلاع نداشت؛ البته به جز یک استثناء(همین فرداد). وقتی وبلاگش رو میخوندم براش کامنت گذاشتم و کم کم ارتباط ما بیشتر شد و برای هم ایمیل میفرستادیم؛ شاید دو ماهی میگذشت از عمرش و من هنوز هیچ حرفی نزده بودم که گی هستم؛ رفته رفته صمیمی‌تر شدیم تا ازم اکانت فیسبوک و هویت واقعی خواست؛ اما خیلی سخت برخورد کردم و گفتم نه؛ این آدم اگر اول با هویت واقعی من آشنا میشد اینقدر باهاش سفت و خشک برخورد نمیکردم؛ ولی مشکل من این بود که منو با هویت نیا و وبلاگم میشناخت؛ بهش گفتم بیا تو فرندفید اگر میخوای ما من در ارتباط باشی؛ اومد و یه اکانت ساخت و با هم صحبت میکردیم تو دایرکت؛ به مرور بهش گفتم که من هم احساسات مشابه به تو دارم و گی هستم؛ البته جا نخورد چون خودم هم میدونستم حس کرده و بی دلیل به سمت من نیومده؛ هر چی بیشتر میگذشت بیشتر وابسته میشد و وقت بیشتری برای هم هزینه میکردیم؛ فکر میکنم تو ماه ششم یا هفتم ارتباطمون بود که براش یه عکس نیمرخ فرستادم و قطعن اون شب نقطه‌ی عطفی بود تو رابطه‌مون؛ دیگه بی‌پرده ابراز علاقه میکرد و ذهن من رو برای واقعی کردن این رابطه اماده میکرد.
بعد از اون آدرس فیسبوک دادم و تماس‌مون رنگ و بوی حقیقی‌تری به خودش گرفت... تقریبن هر یکی دو شب یکبار با هم صحبت میکردیم؛ تو یاهو، جی‌تالک و اسکایپ؛ حرفش این بود که من بیام کانادا تا بتونیم با هم زندگی کنیم؛ راستش ذهنیت مهاجرت از طریق پناهندگی و انتخاب کانادا رو همین فرداد برای من ملموس و واقعی کرد؛ تا پیش از اون اصلن ایده‌ی روشنی برای این کار نداشتم؛ در واقع فقط شنیده بودم و فکر نمیکردم یه روزی خودم از همین طریق بخوام خارج بشم؛ فرداد برای من خیلی خوب بود؛ بهترین کسی که میتونست درکم کنه؛ دقیقن با ریز ریز مشکلات و فشارهایی که یک همجنس‌گرا از زندگی زیرزمینی تو ایران داره مطلع بود؛ خودش با تمام وجودش حس کرده بود و میتونست برای من یک تکیه‌گاه و بازوی قوی باشه؛ هم به لحاظ احساسی خیلی بهم روحیه میداد و هم اعتماد به نفس؛ در کنار این‌ها علاقه‌ای هم که ابراز میکرد برام خوشایند بود.
 ولی من از همون نقطه‌ی صفر آشنایی دو تا مشکل باهاش داشتم؛ اولی فیس و ترکیبش که مورد علاقه‌ی من نبود، دیگری هم سن که دقیقن 10 سال از من بزرگتر بود؛ اما اتفاقاتی که تو طول رابطه‌ی نیمه مجازی‌مون پشت به پشت رخ میداد باعث میشد این دو تا مسئله برام کمرنگ جلوه کنه؛ فرداد واقعن منو دوست داشت و همیشه لبریز از عشق بود؛ دیگه با هم تلفنی هم در تماس بودیم؛ البته دروغ چرا همیشه اون زنگ میزد؛ یه مواقعی که امکانش بود و میتونستم تو خونه صحبت کنم با تلفن خونه تماس میگرفت و بالای دو ساعت صحبت میکردم؛ خب هزینه نسبت به موبایل خیلی کمتر بود.. بلا استثناء همیشه آخر صحبت‌مون با ناراحتی خداحافظی میکرد؛ حتی گاهی بغض میکرد و اشکش رو نمی‌تونست نگه داره؛ نمی‌خواست قطع کنه ولی خب چاره‌ای نبود بالاخره باید قطع میکردیم؛ راستش باید اعتراف کنم طی چهارسالی که دوست بودیم کاملن تونست نظر من رو نسبت به خودش تغییر بده و واقعن بهش به عنوان یک کیس بزرگ و شدنی فکر میکردم؛ مهمترین خصوصیتش که منو جذب میکرد فکرش بود؛ در واقع تفاهمات چشمگیری تو زمینه‌های مختلف داشتیم؛ نگاه مشترک به اجتماع و دین، عقاید سیاسی و دیدگاه‌های مختلفی که من رو دلگرم میکرد که یه کسی رو دارم که واقعن مثل خودم فکر میکنه و میشه ساعتها باهاش صحبت کرد بدون اینکه خسته شد؛  خلاصه اینکه فرداد تونسته بود عشقش رو به من ثابت کنه.
هدف نهایی به هم رسیدن بود و ایده‌ی اولیه‌ی فرداد این بود که من هرطوری شده خارج بشم تا بتونیم تو یه کشور ممکن ازدواج کنیم؛ مشکل اول این بود که من پاسپورت نداشتم؛ مشکل دوم پول بود؛ مشکل بعدی مسائل خانواده‌ی من بود که تو اون برهه اصلن نمی‌تونستم مادرم رو تنها بذارم؛ ولی در واقع مشکل اصلی چیزی نبود جز اینکه من نمی‌خواستم ازدواج کنم؛ دلایل بی‌شماری هم می‌تونم براش بیارم ولی اون چیزی که بیشتر از همه برام اهمیت داشت استقلال و آزادی‌م بود؛ هیچ‌وقت تو زندگی‌م نتونستم تو موارد بزرگ به کسی رو بزنم و نخواستم زیر دین کسی باشم؛ نمی‌تونم تحمل کنم یکی گردنم حقی داشته باشه؛ و این ازدواج دقیقن برای من حکم عبور از تمام پرنسیب‌هایی رو داشت که برای خودم ساخته و پرداخته بودم.
مشکلات اول و دوم و سوم هر کدوم چاره‌ای براش پیدا و دیگه نتونستم موضوع اصلی رو مخفی کنم و پیشنهاد ازدواج فرزان رو رد کردم؛ بهش گفتم نمیتونم وارد تعهد به این بزرگی بشم؛ اون هم با کسی که واقعن نیمی از ایده‌آل‌های من رو برآورده می‌کنه؛ مشکل پاسپورت من با سربازی داشت حل میشد؛ فرداد هم کاملن جدی گفت تمام هزینه‌هایی که لازم هست رو تامین می‌کنه و اختلافات خانوادگی ما هم کمرنگ شده بود؛ ولی هر چی با خودم کلنجار میرفتم دلم راضی نمیشد؛ اصلن نمیتونستم قبول کنم تا این حد به کسی مقروض بشم؛ حتی اون شخص همسرم باشه.
بعد از این داستان‌های کش‌دار باز برگشتیم سر خونه‌ی اول و مهاجرت من از طریق یو.ان و ترکیه و در نهایت کشور ثالث؛ اینطوری دیگه زیر دین کسی نیستم؛ هر چند شاید در آینده یه مدتی از جیب مالیات‌دهنده‌های کانادایی امرارمعاش کنم! بگذریم؛ من فرداد رو دوست داشتم ولی هیچوقت عاشقش نبودم؛ هیچوقت قلبم براش نتپید و از غم دوریش کلافه و افسرده نشدم؛ این رو خودش هم میدونست؛ حتی از زبون من شنیده بود؛ در واقع اون چیزی که منو به این رابطه دلگرم و ترغیب میکرد چیزی نبود جز علاقه و احساسی که اون نشون میداد؛ من دوستش داشتم چون اون منو دوست داشت.
من که سربازیم تموم شد و پاسپورتم تو دستم بود، تمام مشکلم پول بود؛ نخواستم از کسی کمک بگیرم و تصمیم گرفتم یک سال کار مفید کنم و یه توشه‌ی کوچیکی با خودم داشته باشم تا دست کم چند ماه تو کشور غریب اسیر و آواره نمونم؛ بعد از اون هم میتونم با محیط کنار بیام و روی پای خودم بایستم؛ فرداد هم با این قضیه کنار اومد و از پیشنهاد ازدواج در کل صرف نظر کرد ولی یه مشکلی برام ایجاد میکرد و این بود که طی چندین ماه گذشته خیلی رو اعصابم بود؛ از این حیث که فقط اصرار داشت زودتر خارج بشم و میگفت پول نمیخوای؛ کوله پشتی رو بردار بیا باقیش درست میشه؛ و این موضوع رو اینقدر تکرار کرد و تکرار کرد و از من نه شنید که صبرش لبریز شد؛ آخرین باری که با هم صحبت کردیم فکر میکنم اردیبهشت ماه بود که بعد از قطع کردن تماس تلفنی‌مون که با دلخوری هم بود برام تو فیسبوک و جیمیل و اسکایپ پیام داد که "من دیگه تا از آنکارا بهم زنگ نزنی باهات صحبت نمی‌کنم" بعد از اون هم من اصلن حتی یک کاراکتر هم براش ننوشتم و نخواهم نوشت؛ اون هم دیگه چیزی نگفت؛ راستش برای من بهتر شد؛ این یک سال اخیر خیلی دیر به دیر حرف میزدیم ولی همیشه آخرش روی اعصاب و روان من بود؛ نمیتونستم قبول کنم حرفش رو و اون هم مرغش یک پا داشت که زودتر بزن بیرون.
این قضیه تو زندگی من خیلی جای بزرگی داره و فرداد نقش مهمی برای پرورش آینده‌ای که تو خیالم ساختم بازی میکنه؛ حتی شاید هیچوقت با هم نباشیم ولی من همیشه خودم رو بهش مدیون میدونم؛ به خاطر تمام روزها و لحظات خوبی که برام ساخت، دوستم داشت و و بهم روحیه داد و پشتم رو خالی نکرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر