
هوا یکم سرده. دور و اطرافم رو پر کردم از عکسهای بچگیم. دارم گونههای مادرم رو میبوسم. بهش فکر میکنم. خندهی تو عکس بدنم رو گرم نگه میداره. خطوط آبی راهشون رو گم میکنن. دکمهی قرمز رو فشار میدم. لبخند میزنم. هنوز وقت دارم. چند قدم به عقب برمیدارم. هوا داره سردتر میشه. سعی میکنم خیسی چشمام رو پنهان کنم. کمکم دارم حسش میکنم. باید ذهنم رو مشغول نگه دارم. چشمام رو میبندم و سعی میکنم بوش رو به خاطر بیارم. با هر ثانیه اثرش کمرنگتر میشه. بیشتر حسش میکنم. نمیخوام چشمم بهش بیفته تا پشیمون بشم. سرمای هوا رو کمکم فراموش میکنم. سعی میکنم یه حرفی بزنم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. خیسی دستم رو کاملن حس میکنم. گردنم رو به عقب میکشم تا بتونم چشمام رو راحتتر بدزدم. هنوز وقت دارم. به چشماش فکر میکنم و با هم لبخند میزنیم. انگشتم رو میکشم رو صورتش. از سرمای هوا پیشی میگیرم. نمیتونم بیش از این خودم رو کنترل کنم. چشمام رو باز میکنم و نگاهش میکنم. بیهیچ وقفهای بغضم پاره میشه. هنوز وقت دارم. چشمام تار میبینه و لبام میلرزه. ترسیدم. احساس میکنم که پشتم خالیه. سعی میکنم فریاد بزنم ولی صدام به حد کافی درنمیاد. بادِ سرد گونههای خیسم رو میسوزونه. به تاریکی آسمون نگاه میکنم و میخندم. گریه میکنم. میخندم. هنوز وقت دارم. سعی میکنم یه حرفی بزنم، یه کاری بکنم، یه خاطرهای رو به یاد بیارم. شکست میخورم. چیز زیادی به ذهنم نمیاد. به آسمون نگاه میکنم. هنوز وقت دارم. دیگه خبری از سرما نیست.