امروز متوجه شدم علی رفته
مرخصی، البته خب همونطور که دیروز هم گفتم مطمئن بودم؛ از دو ماه پیش بهش
تاکید زیادی کرده بودم هر وقت خواست بره بهم بگه حتما، چون من هم 5 ماه هست
مرخصی نرفتم و میخواستم زمانمون رو با هم مطابق کنیم که وقتی ازم دور میشه
من هم اداره نباشم که راحتتر برام بگذره؛ بعد از این اتفاقها و
بیمحلیهایی که طی این یک ماه گذشته داشته به سه تا چیز امید داشتم که به
خاطرش باهام تماس بگیره و بتونم ببینمش؛ یکیش همین اطلاع دادن مرخصی بود که
وقتی دیروز دیدمش اومده بالا و دنبال رییس و امروز فهمیدم بیخبر رفت،
متوجه شدم یکی از امیدهام سوخت؛ یکی دیگهش هم این بود که براش یک کلیپ درست
کرده بودم، با عکسها و فیلمهایی که ازش گرفته بودم طی این مدت؛ 20 روز پیش
زدم رو یه سی.دی و بردم وقتی خواب بود گذاشتم زیر بالشتش، بیدار نشد؛ براش
پیام دادم که یه چیزی گذاشتم برات، بیدار شدی بردار؛ نکته خاص ماجرا اینجا
بود که داستان سورپرایز بود؛ یعنی این چند باری که با هم بودیم حالا یا
خونه یا بیرون، من با همکاری خودش ازش عکس میگرفتم ولی نمیدونست که
لابهلای این عکسها دارم فیلم هم میگیرم؛ در مجموع حدود پونزده دقیقه فیلم بود که با چند تایی عکس یک کلیپ 7 دقیقه ای درست کردم؛ با یه موسیقی
دیوونهوار؛ سبک و ساخت کلیپ هم خیلی خوب شد؛ یعنی دیالوگها و میمیک صورتش
روی موزیک و کل داستان فوقالعاده نشست و اگر کسی با من این کارو میکرد از
شدت سورپرایز قلبم میایستاد... واقعیتش خیلی امید داشتم این سی.دی رو
وقتی میره خونه ببینه و دلش کمی به رحم بیاد تا لااقل باهام تماس
بگیره؛ اما امروز فهمیدم سی.دی رو اصلن نبرده؛ ینی امید دومم هم سوخت؛ صبح
که رفتم اداره اولین کاری که کردم رفتم تو خوابگاه و دیدم تختش کاملن مرتب
هست؛ با اینکه مطمئن بودم رفته ولی باز دلم میخواست امید داشته باشم که
نرفته؛ رفتم تو دفتر و به صورت پنهانی پروندهش رو درآوردم دیدم بله؛ از
امروز به مدت 19 روز مرخصی گرفته؛ مثل آب سردی بود رو بدنم... باز هم خودم
رو گول زدم و رفتم از یکی از بچه ها پرسیدم که فلانی هست یا نه که گفت 6
صبح رفت مرخصی... طاقت نیاوردم و رفتم بهش زنگ زدم؛ گوشی رو برداشت بهش
گفتم "مرد اگه گریه هم بکنه، قهر نمیکنه" خیلی راحت گفت چرا باید قهر کنم؟
منم بحث رو چرخوندم و خیلی کوتاه براش آرزوی سفری خوش کردم و فقط پرسیدم
که سی.دی رو بردی یا نه؟ که گفت نبردم، مگه توش چی بود؟ "منم چیزی نگفتم و
سریع تماس رو تموم کردم.
داشتم منفجر میشدم؛ نیم ساعت بعد بهش پیام دادم :
"یادت هست تاکید داشتم خواستی بری مرخصی بهم بگی، یک دلیلش به خاطر همین
سی.دی بود. مثل همه چیز نادیده گرفتی... روزهای شیرینی داشته باشی"
سریع
جواب داد: "دیروز دیدی میخوام بیام، من چندبار دست تکون دادم، اما تو رد شدی
همینطور، نگاهم نکردی"
یعنی وقتی اینو خوندم دیگه منفجر شدم و کلی در و
دیوار و زمین و زمون رو زخمی کردم؛ رسما این بیمحلیهارو تعمیم داد به من؛
یعنی میخواد بگه تقصیر خودت هست... خیلی بده احمق فرض بشی؛ کلی با خودم
کلنجار رفتم که جوابی براش ننویسم؛ خوشبختانه موفق شدم و دیگه چیزی نگفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر