هیچ اتفاق مثبتی نیفتاده؛
چند ماهی هست درگیر یه دلبستگی عاطفی شدم؛ طرف، به طرز شگفتانگیزی با
ایدهآلهای من هماهنگ هست، خیلی هم فهمیده و مهربون؛ اما راهی به هم
نداریم؛ خودم هم میدونم به هم نمیرسیم ولی نفهمیدم چی شد اینطوری شد؛ از
دستم در رفت؛ بالاخره یه روزی تموم میشه؛ فقط عمق این رابطه، دوران پس از
جدایی رو برام ترسناک میکنه.
۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه
۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه
شب نوشت
پیچیده و طولانی نیست...
درد عشق و تنهایی هست و درمانش هم زمان و رهایی... واقعیتش یه مدت کوتاهی
هست از یکی خوشم اومده، اما خب راهی به هم نداریم؛ به دنیای ما تعلق نداره؛ استریت هست؛ سالها بود تو همچین شرایطی قرار نگرفته بودم؛ نمیدونم
چرا تو این چند ماه آخر اینطوری شد... خوب میشه خودش لابد؛ چارهای جز
نیست. منی که فکر میکردم خیلی بامنطق و باشعور هستم و همیشه بر این بودم با
استریتها رابطه عاطفی ایجاد نکنم و همیشه هم موفق بودم، نمیدونم چرا
اینبار از دستم در رفت... خب آدم مسئول تصمیمهایی هست که میگیره؛ همون
حکایت خربزه و پس لرزههاش؛ یه مدت بگذره فراموش میشه؛
یعنی راه دیگهای هم نیست؛ من هم برمیگردم به زندگیم و برنامهای که
برای آیندهم داشتم.
اشتراک در:
پستها (Atom)