دچار توهم بیدار ماندگی شده ام ، اما ترسی نمی گذاشت آسوده بخوابم.
دوباره با خودم مرور کردم زنگ در ، تلفن های دوستانی که دیروز همین شماره ها ، شماره اشان بود ، شاید شوخی دوستانه باشد .به سراغ تقویم روی میزم رفتم ، زمان پانزدهم مرداد هشتاد و پنج بود ،تصمیم گرفتم به روزنامه فروشی سر کوچه بروم تا کمی قدم زدن در گرما حالم را بهتر کند ، لباس پوشیدم و سریع از پله ها پایین رفتم ، همه ساختمان ساکت بود ، معلوم بود روز تعطیلی نیست و مدرسه ها و اداره ها مشغولند.....چه بهتر!
هیچ کس در کوچه نبود ، دکه روزنامه فروش باز است ،آهی از سر راحتی کشیدم ، پس من زنده ام ، شروع به نگاه کردن تیتر روز نامه ها کردم ؛ اول تاریخ ......درست بود ،پانزدهم مرداد هشتاد و پنج ......خوب پس شاید خط ها اشتباه شده باشند ، نه زن گفت ده سالیست خانه را خریده اند ، خواب چشمانم را به خارش انداخته بود تصمیم گرفتم به خانه برگردم و بیژن را پی گیری کنم .
روزنامه را در دستانم مچاله می کردم و مدام با خودم حرف می زدم ، به خانه رسیدم و پله ها را دو تا یکی بالا رفتم ، کلید را که توی در انداختم ، احساس کردم از داخل خانه صدایی می آید .....سرم را از لای در تو بردم ، اندام ظریف زنانه ای که پشتش به من بود ، در آشپزخانه مشغول چایی درست کردن بود ، قلبم داشت از تپش می ایستاد .
با صدای لرزانی که مثلا نمی ترسیدم گفتم :
شما اینجا چه کار می کنید ؟
زن برگشت و هردو لحظه ای چشم در چشم شدیم ، خدای من این امکان نداشت...خواهرم.....
ادامه دارد....
دوباره با خودم مرور کردم زنگ در ، تلفن های دوستانی که دیروز همین شماره ها ، شماره اشان بود ، شاید شوخی دوستانه باشد .به سراغ تقویم روی میزم رفتم ، زمان پانزدهم مرداد هشتاد و پنج بود ،تصمیم گرفتم به روزنامه فروشی سر کوچه بروم تا کمی قدم زدن در گرما حالم را بهتر کند ، لباس پوشیدم و سریع از پله ها پایین رفتم ، همه ساختمان ساکت بود ، معلوم بود روز تعطیلی نیست و مدرسه ها و اداره ها مشغولند.....چه بهتر!
هیچ کس در کوچه نبود ، دکه روزنامه فروش باز است ،آهی از سر راحتی کشیدم ، پس من زنده ام ، شروع به نگاه کردن تیتر روز نامه ها کردم ؛ اول تاریخ ......درست بود ،پانزدهم مرداد هشتاد و پنج ......خوب پس شاید خط ها اشتباه شده باشند ، نه زن گفت ده سالیست خانه را خریده اند ، خواب چشمانم را به خارش انداخته بود تصمیم گرفتم به خانه برگردم و بیژن را پی گیری کنم .
روزنامه را در دستانم مچاله می کردم و مدام با خودم حرف می زدم ، به خانه رسیدم و پله ها را دو تا یکی بالا رفتم ، کلید را که توی در انداختم ، احساس کردم از داخل خانه صدایی می آید .....سرم را از لای در تو بردم ، اندام ظریف زنانه ای که پشتش به من بود ، در آشپزخانه مشغول چایی درست کردن بود ، قلبم داشت از تپش می ایستاد .
با صدای لرزانی که مثلا نمی ترسیدم گفتم :
شما اینجا چه کار می کنید ؟
زن برگشت و هردو لحظه ای چشم در چشم شدیم ، خدای من این امکان نداشت...خواهرم.....
ادامه دارد....
راحله.و