امروز دوباره علی رو دیدم؛
دیگه دقیقا یادم نمیاد آخرین بار کی بود... اتفاقی شد؛ شیفت من اداری هست
شیفت اون شب؛ اومده بود بالا با رییس کار داشت؛ احتمال قریب به یقین
میخواست مرخصی بگیره؛ 20 روزی نباید باشه؛ میره شیراز؛ دو سه دفعه چشم تو
چشم شدیم، مثل اینکه اصلن هیچ چیزی وجود نداره مثل همیشه لبخند زد و من از
دور دست تکون دادم و رد شدم؛ ولی نمیدونست که تو دلم آشوبه؛ از حرص دو سه
تا سیلی به خودم زدم، چند تا مشت هم روانه در و دیوار کردم... نفس آدم بند
میاد تو این مواقع؛ دو سه بار این قضیه تو نیم ساعت رخ داد... خیلی درد
داشت برام وقتی دیدم تا اتاق کناری ما اومد اما نیومد به من سر بزنه.
بعد از 6 سال بود
دوباره عاشق شدم ولی بد به بنبست خوردم؛ البته اشتباه از من بود که پا
پیش گذاشتم ولی بالاخره همین نرسیدن خیلی عذابآور بود/هست؛ سیاهترین
دوران زندگیم رو سپری میکنم؛ هنوز درگیر هستم و نتونستم با خودم کنار
بیام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر