درباره
اینکه درصد زیادی از مردم ایران موافق سرکوب همنجسگرایی هستند، جای هیچ
بحث و شبههای نیست. در واقع مسئله تنها به سرکوب ختم نمیشود، بلکه
نگاه و رفتار عموم مردم نسبت به زنان و مردان همجنسگرا آمیخته با انگ،
توهین، تحقیر و دردناکترین روی ماجرا، برخوردی انکارآمیز است. زمانی که
فرد یا گروهی تو را مغضوب، مطرود، منحرف و مساوی با قهر از طبیعت میدانند و
برایت مجازات در حد اشد میطلبند، تکلیفت روشن است و میدانی یا باید راه
برخورد و مبارزه را در پیش گیری و یا برای نجات جان خویش به گریز روی آوری.
اما بخشی که تو را و وجودت را و تمایلاتت را انکار میکنند و فریبخورده
یا بیمار میپندارندت بیش از هر چیز و هر کس مسبب آزارند. بیآنکه که به
صورتت بکوبند، مشتآجینت میکنند؛ گاه در کنارت میمانند و از تو دوری
میکنند، و بیگاه درصدد یاری به تو سعی به تغییرت میدارند؛ و اینگونه هست
که انکار میشوی... و اما دلیل؟ دلیل خاصی ندارد! جز ناآگاهی و البته ترس
از آگاهی؛ گروه اول را جایی برای شماتت نیست؛ اما بخش عظیمی که من دیدهام،
بیش از هر چیز از فروریختن هیمنهی داشتهها و پالودگی افکارشان در
هراسند. به دیگر بیان، گوشی برای نیوش و مجالی برای بازبینی آن قیف وارونه
که بر سر گذاشتهاند، هزینه نمیکنند؛ و اینگونه است که سر به تو خواهی
برد.
و اما یک تجربه شخصی درمورد همین "سر به تو بردن" ←
خیلی از ما (جامعهی همجنسگرا) ترجیح میدیم تا حد ممکن، این بخش از
شخصیتمون(که چیز کمی هم نیست) رو در خفا و پستو زندگی کنیم و بعضا برای
دیگرانی "برونگرانی" داشته باشیم. خب این موضوع هم بنا به ساختار شخصیتی
هر فرد متغیر هست، حتی بعضی(که کم هم نیستند) سعی میکنند این تمایلات رو
از هویت مجازیشون هم دور نگه دارن(که برای من قابل درک نیست!) اما اینکه
بخوای از اطرافیانت در زندگی بیرون از مجاز پنهان کنی قابل پذیرش است. به
شخصه درباره این موضوع چندان محتاط نیستم؛ یعنی فکر میکنم اگر کسی قراره
به عنوان دوست منو بپذیره، باید این بخش از وجود من رو هم قبول کنه و بهش
احترام بذاره؛ در واقع مجبور نیستم با کسانی در مراوده باشم که سعی به
معالجه و درمان من دارن! بگذریم... همه این مقدمهچینیها برای این بود که
تعریف کنم آخرین باری که کامینگاوت (برونگرایی) داشتم نتیجهش چی شد؛
دوستی بود(احتمالن الان دیگه نیست) که دو ماهی میشد با هم در ارتباط
دوستانه بودیم؛ هر روز اگر نه، ولی یک روز درمیون بیرون میرفتیم یا اون
میومد پیش من و یا برعکس؛ محبتی که کم و بیش به صورت متقابل خرج میشد در
حدی بود که تو این زمان کوتاه هدیههای زیادی برای هم (البته بیشتر من)
گرفتیم و با توجه به اینکه شخصیت خیلی مرموز و پیچیدهای داشت، تونسته بود
اینقدر اعتماد داشته باشه که مسائلی از زندگی خصوصیش رو که پیشتر برای کسی
بازگو نکرده بود، به من بگه؛ این مورد هم البته متقابل بود؛ کار به جایی
کشید که این حس اعتماد تا اندازهای در من قوی شد که نمیخواستم همجنسگرا
بودنم براش مخفی باشه؛ چون احساس وابستگی به سراغم اومده بود و مجبور بودم
خیلی از مسائلی که باید میگفتم رو به خاطر این محدودیت پنهون کنم؛ از طرفی
میخواستم محکش بزنم و بدونم من رو با همه چیزی که هستم قبول میکنه یا نه؛
در نهایت دقیقا 30 روز پیش تو خونه خودمون بودیم که این مورد رو باهاش
درمیون گذاشتم؛ البته خودش هم شکهایی برده بود و فضا برای باز کردن صحبت و
بحث تمام و کمال فراهم بود. با همه این تفاسیر و صحبتهایی که گاهی به بحث
و گاهی با صمیمیت همراه بود اون روز هم گذشت و گذشت و گذشت و هنوز هم در
حال گذشت هست! و دقیقا آخرین باری که همدیگر رو دیدیم همون 30 روز پیش بود!
یعنی کسی که تا اون حد به هم نزدیک بودیم، بعد از اون روز دیگه نخواست منو
ببینه و پاسخی به پیامهای من بده... اینارو گفتم بدونید که دنیای ما
چهجوریه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر