امروز یکی برام درد و دل میکرد از عشقی که سپری کرده و الان ازش دل کنده. میگفت یه زمانی به خودم میگفتم "هرچند خودم رو
عددی نمیدونم که اون بخاطرم ناراحت بشه یا اینکه من بخوام با پارتنرش رقابت
کنم". کاملا حس میکنم خودم جای اون نشستم... واقعا ما آدما موجودات عجیب، در
عین حال احمقی هستیم! تمام این احساسات و عواطف، طی تجاربی مشابه بین
همدیگه تکرار و تکرار و تکرار میشه؛ بازم با اینکه میدونیم عاقبتِ
دلخواستمون چیزی جز "هیچ بزرگ" نیست باز باید خودمون تا آخر خط بریم و تا
با سر به دیوار نخوریم و کلهپا نشیم دست از لجبازی و حماقت برنمیداریم. این که آدم میبینه به یکی که یه زمانی مجذوبش بوده،
الان تونسته ازش دل بکنه جای شکر داره؛ البته یه آدمی تو شرایط امروز من
درک و قبول یه همچین حالتی در آینده کمی سنگین هست؛ راستش نمیخوام قبول
کنم که یه روزی با دیدن و یاد کردن از علی روح و روانم آتیش نمیگیره... حس
میکنم سستعنصرم اونجوری؛ شاید عشق هورمونی عاقبتش به سردی
میانجامه؛ راستش نمیخوام قبول کنم عشقم به علی هورمونی بوده... یه جورایی
دارم چرت میگم! خودم میدونم؛
دیشب بعد از 27 روز دوری بهش پیام دادم که:
"تو خودت از رفتاری که با من داری خسته نشدی؟ من جدن دلم برات تنگ شده؛ هر
چند که حرف تازهای هم واسه گفتن ندارم"
جواب داد: " سلام، خوبی؟ باور کن
من خیلی درگیرم، درگیر خودمم"
براش نوشتم: "چی میتونم بگم، باور من چیزی رو
عوض نمیکنه، پس باور میکنم"
شک نداشتم دیگه چیزی نمیگه؛ چیزی هم نگفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر