حدود ساعتهای چهارونیم بود
رفتم تو خوابگاه؛ به بهانه بیدار کردن کامران؛ حدس میزدم باشه و باید
بیدار هم باشه؛ درست بود؛ داشت حاضر میشد بره بیرون؛ طبعا با محمد! از
کنارشون رد شدم و خیلی سرد و غریبوارانه سلام کردم، خودش جواب داد، یکمی
بهتزده شده بود؛ اون محمد خیلی مغموم و سنگین نگاه کرد؛ میتونم به این
نتیجه برسم که یکی از دلایل رفتارش این دو ماهه همین محمد بوده باشه؛
احتمالن یه چیزایی بو برده یا خودش بهش گفته؛ در هر صورت اصلا نگاه تو
صورتم هم نکرد؛ رفتم سراغ کامران و یکمی وقت رو کشتم تا بتونم بیشتر اونجا
بمونم و حسش کنم؛ داشت شلوارش رو عوض میکرد؛ بیاراده چشمم افتاد به سمتش
ولی در کسری از ثانیه روم رو برگردوندم؛ یکی دو دقیقهای گذشت و خواستم
بیام بیرون؛ که از کنارش رد شدم؛ اومد خیز برداره تا یه چیزی بگه یا خودش
رو نشون بده؛ همون رفتار دوگانهای که از هر شکنجهای بدتره؛ اما خیلی قرص و
محکم خودم رو جمع و جور کردم و بی هیچ حرکت اضافهای از کنارش گذشتم؛ حس
کردم انتظار چنین رفتاری از من نداشت؛ واقعیتش خودم هم نداشتم... و اومدم
بیرون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر