امروز صبح باز تو راهروهای
اداره دیدمش؛ اون منو ندید؛ کار داشت اومده بود بالا؛ قاعدتا اون ساعت باید
خواب باشه؛ بعد رفتش تو اتاق انتظار نشست منتظر رئیس بود؛ نمیدونم چی
کار داشت؛ چند دقیقهای تحمل کردم ولی دیگه تاب نیوردم؛ داشتیم میرفتیم
بیرون، رفتم به یه بهونهای تو اتاق منشی تا یه نظر ببینمش؛ خیلی معمولی و
مثل همیشه همینطور که رو صندلی نشسته بود لبخندزنان باهام احوالپرسی کرد؛
چند ثانیهای موندم و رفتم؛ قبلن اگر کاری پیش میومد که از خوابش
میزد و میومد بالا تو ساختمون اداره حتما بهم سر میزد؛ و اگر کاری بود که
باید منتظر میموند میومد تو اتاق ما؛ حتی خیلی وقتها چون از خوابش نزنه
کارهاشو من براش انجام میدادم، یعنی خودش میخواست؛ حس میکردم با هم ندار
هستیم و باهام تعارف نداره؛ ولی الان میاد یک ساعت هم بالا بیکار
میشینه منتظر رئیس اما دیگه نمیاد پیش من؛ همین دیگه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر