جمعه شب بود؛ از قبل
برنامهریزیش رو کرده بودم؛ نمیدونم چرا خیلی امیدوارم بودم به این یکی؛
براش پیام دادم که: هستی؟ گفت: بیرونم. گفتم: فردا شام بریم بیرون؟ گفت:
فکر نکنم هر شب بیرونم. انتظار نداشتم چنین چیزی بگه؛ یکمی فکر کردم بهش
گفتم: هیچ شبی برای من وقت نداری؟ گفت: دفترچه مرخصیمو فردا چک کن، به خدا
دائم بیرونم. لحظهی سختی بود، قابل پیشبینی نبود برام؛ فقط تونستم براش
بنویسم: من فقط سئوال کردم، حرفت رو قبول دارم. دیگه پاسخی نداد؛ یک ساعتی
تقریبا گذشت که داشتم دیوونه میشدم دیگه؛ تو خیابون قدم میزدم و هزارویک
فکر و خیال از سرم میگذشت؛ باز گوشی رو گرفتم دستم و براش نوشتم: راستی
در همون راستای قبلی یه سئوالی برام پیش اومد؛ میخواستم بدونم کلا واسه من
وقت داری؟ احساس میکردم الان هست که تیر خلاص بخوره تو شقیقهم. جواب
داد: پیرو همون صحبتای قبلی، قیافهمو ببینی میفهمی که واسه خودمم وقت ندارم. حدسم درست بود؛ تیر خلاص رو درست زد همونجایی که باید بزنه؛ فقط براش
نوشتم که: ممنون که پاسخ میدی. جواب داد: خواهش میکنم نیا خان. داشتم
تند تند قدم میزدم؛ بغضم هم درست نمیترکید... لعنتی.
احساس میکنم به بازی گرفته شدم؛ فکر میکنم
منتظر هست من سر برم تا بتونه یه بهونهای داشته باشه برای تموم کردن علنی
رابطه؛ ولی من هیچوقت نمیتونم تصورش رو هم بکنم که بخوابم بهش برگردم و
براش خشمگین بشم؛ باید یه فکر دیگه بکنه؛ باید یه فکر دیگه بکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر