امشب باز رفتم پایینِ سرداب سراغ صندوقچهی قدیمی. آخرین بار سهکنج دیوار رهاش کرده بودم ولی اینبار تو پلهی آخر پیداش کردم. مهم نبود. حتما یه شبی بین این همه شبهای از یاد رفته، رفته بودم سراغش و تو راهپله ترکش کردم. به عادت قدیمی بهش لبخند زدم و قفلش رو باز کردم. کمکم دارم به خطوط چهرهش عادت میکنم. یه دستی به سر و روش کشیدم و درش رو آروم باز کردم. یه نعرهی کوتاه کشید و مثل همیشه خاموش شد. سعی میکردم مرواریدِ مادربزرگ رو پیدا کنم تا برای قرار فردا دست خالی نباشم. از غبار به غبار رسیدم. انگار هیچوقت هیچ مرواریدی اونجا نبوده. بهش لبخند زدم و سرم رو گرفتم. حق با اون بود. هیچوقت هیچ مرواریدی اونجا نبود. درش رو بستم و تکیه دادم به پله. زمین سرد و نمور بود. خیره به صندوقچه به این فکر میکردم که چرا خالیه. بار آخر هم که رفتم سراغش خبری از ساعت شماطهدار آقاجون نبود. اون دفعه خواب موندم و دیر به قرار رسیدم. دوباره یه نگاهی به صندوقچه کردم و یاد یه چیزی افتادم. سراسیمه درش رو باز کردم و گشتم. سهجلدیِ فرار که بارها و بارها خونده بودمش هم داخلش نبود. چشمام گرد شد و یه ترس غریبی تو دلم نشست. نه مروارید، نه ساعت و نه حتی سهجلدی. در صندوقچه رو بستم و دو قدم به عقب برداشتم. سعی داشتم یه دلیل قانعکننده براشون پیدا کنم که یادم افتاد آقاجون رو طبق وصیت با ساعت شماطهدارش خاک کردن. مادربزرگ هم قبل از مرگش مروارید رو فروخت که پول سهجلدی رو جور کنه. سهجلدی رو هم که خودم تو قرار آخر هدیه دادم و رفت. جواب همهی سئوالها پیدا شد. خیالم راحت شد و ترس از دلم رفت. خندهم گرفته بود و به این فکر میکردم که فکر و خیال زیادی هم آدم رو دیوونه میکنه. برگشتم با صندوقچه خداحافظی کنم که دیدم به سهکنج دیوار تکیه داده. مهم نبود. شاید یه شبی بین این همه شبهای از یاد رفته بردم گذاشتمش اونجا. برگشتم که برم ولی از راهپله هم خبری نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر