مرگِ محمد، به قطع و به یقین، نقطهی عطفی در زندگی و
تفکرات من بود؛ نگاهم به جامعه و حکومت و آینده، به شدت تغییر کرد؛ دورانِ
خوبی نبود؛ چند ماهِ خیلی سیاهی داشتم، بعد از اون کاملن از مردم بریدم؛
در واقع با مرگ محمد، امید به تغییر هم در من کشته شد...
امروز
که چهار سال از اون گلوله میگذره، به این فکر میکنم که هیچ ارزش و
اعتقادی، ارزش جانِ آدمی رو نداره؛ و اینکه با اینهمه سر، با اینهمه خون و
با اینهمه یاد، ما کجای راهیم؟ و به چی رسیدیم؟ جز یک هیچ بزرگ دیگه؟ و
فقط افسوس... بیشک، راه دراز است و دشوار؛ اما فکر میکنم که این جامعه و
این مردم، هنوز لیاقت اون چیزی که محمدها براشون فدا شدن رو نداره؛ چنگ زدن
در مسیرِ آزادیِ جمعی؛ در نتیجه یا باید سوخت و ساخت، یا باید برید و رفت؛
کاش محمد میبرید و میرفت. بیست و پنج بهمن نود و سه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر