بخش نخست
-هنوز اینجا نبودم...
اواسط دهه 60بود، نیمه پایانی جنگ؛ پناهگاه،خمپاره.
هنوز خمینی لمیده بر اریکهی قدرت مردمان سرزمینم را به خط مقدم مرگ فرا میخواند؛ جام زهر را ننوشیده بود.
درهمان کشاکش زنان و مردمانی راست قامت بر شوفاژخانه های اوین، زندان ضحاک، بر طنابهای دار آویخته میشدند.
آری؛ نظام خـون میخواست...
در آن برهه بود که با دعوت مردی و زنی چشم به جهانِ آشوب گشودم؛ پـدرم، مـادرم.
مادرم چندسال پیش از این پایش به بی دادگاه رژیم کشیده شده بود؛ جـرم: تکه ای روزنامه. حکم: اعـدام.
دخترک با دسیسهی چند همشاگردی و ناظمی خودفروخته در دبیرستان لو رفته بود و اینگونه بود که توسط شخصِ خلخالی از پشت نیمکت مدرسه به ندامتگاه موقت روانه شد. هنوز هرگاه نام جلادِ صادق نام، قاضی انقلاب را می شنود رعشه بر اندامش میافتد؛
رشوههای روزانه، نالههای شبانه، درهزارویک مسیر ملتمسانه.
به هر روی که بود مادرم که آن زمان مادر نبود، بَل دختری نوجوان، از زیر تیغ اعدام تبرئه شد.
اما تاثیرات آن رخداد هیچ گاه از صفحه روزگارش محونشد؛ برای همیشه محروم از تحصیل، روحیه ای شکننده، دیدگانی بدبین به همگان؛ طفلک از بهترین دوستش در دبیرستان نارو خورده بود. 2تن از همکلاسیهای بخت برگشتهاش که با هم دستگیر شدند، سرنوشتشان را چوبه های دار رقم زد.
آری؛ نظام خـون میخواست...
همسرخواهرش از افسران بنام و شجاع ارتش شاهنشاهی بود. خوش شانس بود که از پاکسازیهای ارتش در ابتدای انقلاب در امان ماند؛ یک سالی زندگی در خفا همراه خانواده.
جرمش این بود که بر فرمان رهبر کبیر! لبیک نگفته بود، حکمش هم طبیعتا اعدام.
باز نیز سایه ی شوم خلخالی برپیکره خانواده سنگینی می کرد.صادق جلاد پشت میکروفون رادیو پدیدار شد، افسر شجاع را با نامِ فامیل خطاب و تهدید کرد: در هر سوراخی باشی پیدایت میکنم...
اما با شروع جنگ اوضاع کمی تغییر یافت. پس از چند ماهی مجددا به ارتش فراخوانده شد. شوربختانه عمرش کوتاه بود و به مانند دیگر رزم آوران آزاده جانش را در راه میهنش اعطا کرد. اما دردآور آنجا بود که توسط دشمن عراقی کشته نشـد؛
آری، از پشت و با گلوله هایی از جانب نیروی خـودی ، تیربارانش کردند...
مشتی بود نمونه ی خروار، ازآنچه بذر مبارزهجویی برای تغییر و آزادیخواهی را درنگارنده این سطور می کاشت؛ زمانی که هنوز اینجا نبـودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر