هوا یکم سرده. دور و اطرافم رو پر کردم از عکسهای بچگیم. دارم گونههای مادرم رو میبوسم. بهش فکر میکنم. خندهی تو عکس بدنم رو گرم نگه میداره. خطوط آبی راهشون رو گم میکنن. دکمهی قرمز رو فشار میدم. لبخند میزنم. هنوز وقت دارم. چند قدم به عقب برمیدارم. هوا داره سردتر میشه. سعی میکنم خیسی چشمام رو پنهان کنم. کمکم دارم حسش میکنم. باید ذهنم رو مشغول نگه دارم. چشمام رو میبندم و سعی میکنم بوش رو به خاطر بیارم. با هر ثانیه اثرش کمرنگتر میشه. بیشتر حسش میکنم. نمیخوام چشمم بهش بیفته تا پشیمون بشم. سرمای هوا رو کمکم فراموش میکنم. سعی میکنم یه حرفی بزنم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. خیسی دستم رو کاملن حس میکنم. گردنم رو به عقب میکشم تا بتونم چشمام رو راحتتر بدزدم. هنوز وقت دارم. به چشماش فکر میکنم و با هم لبخند میزنیم. انگشتم رو میکشم رو صورتش. از سرمای هوا پیشی میگیرم. نمیتونم بیش از این خودم رو کنترل کنم. چشمام رو باز میکنم و نگاهش میکنم. بیهیچ وقفهای بغضم پاره میشه. هنوز وقت دارم. چشمام تار میبینه و لبام میلرزه. ترسیدم. احساس میکنم که پشتم خالیه. سعی میکنم فریاد بزنم ولی صدام به حد کافی درنمیاد. بادِ سرد گونههای خیسم رو میسوزونه. به تاریکی آسمون نگاه میکنم و میخندم. گریه میکنم. میخندم. هنوز وقت دارم. سعی میکنم یه حرفی بزنم، یه کاری بکنم، یه خاطرهای رو به یاد بیارم. شکست میخورم. چیز زیادی به ذهنم نمیاد. به آسمون نگاه میکنم. هنوز وقت دارم. دیگه خبری از سرما نیست.
۱۳۹۸ آذر ۲۹, جمعه
۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه
راهپله
امشب باز رفتم پایینِ سرداب سراغ صندوقچهی قدیمی. آخرین بار سهکنج دیوار رهاش کرده بودم ولی اینبار تو پلهی آخر پیداش کردم. مهم نبود. حتما یه شبی بین این همه شبهای از یاد رفته، رفته بودم سراغش و تو راهپله ترکش کردم. به عادت قدیمی بهش لبخند زدم و قفلش رو باز کردم. کمکم دارم به خطوط چهرهش عادت میکنم. یه دستی به سر و روش کشیدم و درش رو آروم باز کردم. یه نعرهی کوتاه کشید و مثل همیشه خاموش شد. سعی میکردم مرواریدِ مادربزرگ رو پیدا کنم تا برای قرار فردا دست خالی نباشم. از غبار به غبار رسیدم. انگار هیچوقت هیچ مرواریدی اونجا نبوده. بهش لبخند زدم و سرم رو گرفتم. حق با اون بود. هیچوقت هیچ مرواریدی اونجا نبود. درش رو بستم و تکیه دادم به پله. زمین سرد و نمور بود. خیره به صندوقچه به این فکر میکردم که چرا خالیه. بار آخر هم که رفتم سراغش خبری از ساعت شماطهدار آقاجون نبود. اون دفعه خواب موندم و دیر به قرار رسیدم. دوباره یه نگاهی به صندوقچه کردم و یاد یه چیزی افتادم. سراسیمه درش رو باز کردم و گشتم. سهجلدیِ فرار که بارها و بارها خونده بودمش هم داخلش نبود. چشمام گرد شد و یه ترس غریبی تو دلم نشست. نه مروارید، نه ساعت و نه حتی سهجلدی. در صندوقچه رو بستم و دو قدم به عقب برداشتم. سعی داشتم یه دلیل قانعکننده براشون پیدا کنم که یادم افتاد آقاجون رو طبق وصیت با ساعت شماطهدارش خاک کردن. مادربزرگ هم قبل از مرگش مروارید رو فروخت که پول سهجلدی رو جور کنه. سهجلدی رو هم که خودم تو قرار آخر هدیه دادم و رفت. جواب همهی سئوالها پیدا شد. خیالم راحت شد و ترس از دلم رفت. خندهم گرفته بود و به این فکر میکردم که فکر و خیال زیادی هم آدم رو دیوونه میکنه. برگشتم با صندوقچه خداحافظی کنم که دیدم به سهکنج دیوار تکیه داده. مهم نبود. شاید یه شبی بین این همه شبهای از یاد رفته بردم گذاشتمش اونجا. برگشتم که برم ولی از راهپله هم خبری نبود.
۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
بیشتر از نیا ؛ قصهی ایوار
میخواستم قهرمانش باشم. قهرمان پسری که فکر میکرد دنیا به آخر رسیده. پسری که یک عمر دنیاش تو مشتش بود و مشتش یک عمر، گره. میخواستم قهرمانی باشم با دستهای خالی. قهرمانی که دستهای اون پسر رو گرفت و مشتش رو باز کرد. قهرمانی که هیچ چیز نداشت جز دو دست و یه قلب خالی. میخواستم دستش رو بگیرم و بهش بگم که تمام دنیا این نیست. این نیست تمام اون چیزی که زندگی برای تو میخواد. این نیست تمام چیزی که تو باید از زندگی بخوای. قلبم رو بهش دادم. قلبش رو ازش گرفتم. دستامون گره خورد به هم و دنیامو تو دنیاش ساختم. مشتش رو باز کردم و گذاشتم لمسم کنه. گذاشتم ببینه که با اون دستها میشه فقط مشت نزد. میشه عاشق شد و لمس کرد. میشه ساخت و رفت بالاتر و میشه دنیا رو تو مشت گرفت. و دست آخر با همون دستها قلبش رو گرفت. همون مشتها، گره شد و دنیامو نابود کرد. و من شدم یه قهرمان مغلوب با دستهای خالی. آخرین کلماتی که ازم شنید غرق در نفرت بود. غرق در خشم و غرق در حسرت. ازم پرسید حالا از من بدت میاد؟ و بدون اینکه تو صورتش نگاه کنم، فقط تونستم جواب بدم: "آره." گفتم و بدون نگاه کردن به پشت سرم، راهم رو کشیدم و رفتم.
پاییز 95 بود که برای اولین بار برام پیغام گذاشت. اون زمان من عکسی از خودم و پارتنر سابقم در حال بوسیدن منتشر کرده بودم و آدمهای زیادی برام پیغام فرستادن و کنجکاو بودن بیشتر بدونن. همیشه تو زندگیم سعی کردم اون چیزی که فکر میکنم درست هست رو بازگو کنم و البته دنیای مجازی قابلیتهای بیشتری برای رسیدن به این منظور بهم میداد. شاید تو زندگیم برای صدها و صدها آدم مختلف توضیح دادم که عشق به همجنس جرم نیست؛ گناه و خلاف طبیعت نیست و نباید ازش ترسید. بعد از انتشار اون عکس که دومین بار بود در فضای مجازی منتشر میشد واکنشهای مختلفی گرفتم و با چند نفر از طریق پیام خصوصی صحبت میکردم. با اونایی که هنوز درگیر کلاف سردرگم تمایلاتشون بودن، بیشتر گرم میگرفتم. بهشون اطلاعات میدادم و کمکشون میکردم تا بتونن ذهن و روانشون رو خالی کنن و مثل یک دوست کنارشون بودم تا رنج حس رهاشدگی رو کمتر تحمل کنن. از بین همهی اونها، ایوار یه آدم دیگه بود. با بقیه فرق داشت و حس میکردم من هم میتونم بهش اعتماد کنم. حس میکردم بیشتر از هر کس دیگهای که تو زندگیم شناختم رنج کشیده و سرکوب شده؛ و مهمتر از هر چیزی حس میکردم بیشتر از هر کسی لیاقت و شایستگی یه زندگی بهتر تو یه دنیای بزرگتر رو داره. به واسطهی همهی اینها رابطهمون رفته رفته طی دو ماه از حالت صرف مجازی خارج شد و به هم اعتماد متقابل کردیم تا صورت همدیگرو ببینیم. درست خاطرم نیست اولین واکنش اون به دیدن من چی بود ولی واکنش خودم نه چیزی کمتر از حد انتظار بود نه بیشتر. ازش خوشم اومد ولی به هیچ روی تصور نمیکردم یک روز دست هم رو بگیریم و چشم تو چشم ترانهی با هم بودن بخونیم. بیشتر از هر وقتی مصمم شدم کمکش کنم تا از محیط زندگیش که سراسر فشار و سرکوب بود فاصله بگیره و دستکم بیاد تهران. قبلا یک بار امتحان کرده بود و شکست خورده بود. دوست داشت نویسنده باشه. عاشق شعر و مولانا بود و خورشیدش با شجریان طلوع میکرد و با ناظری غروب. گویی از دو دنیای متفاوت بودیم ولی زمان نشون داد که اینطور نیست. زمان نشون داد که میتونه دو نفر از دو دنیای متفاوت رو چنان به هم نزدیک کنه که خورشیدشون به یاد هم طلوع و غروب کنه. اگرچه من و زمان از شبیخونِ دروغ، غافل بودیم.
مهمترین هدف زندگی من همیشه مهاجرت بود. همیشه دلم میخواست از این محیط و کشور فاصله بگیرم و برم دنیامو یه جای دیگه از صفر شروع کنم. یه جایی که لازم نباشه بام تا شامم رو پشت نقاب زندگی کنم. یه جایی که منو همینطور که هستم قبول کنن. یه جایی که لازم نباشه سالها برای هرغریبه و آشنایی توضیح بدم که من نه مریض هستم و نه یک مفلوکِ قابل ترحم. نه ناقض طبیعت و نه حاصل قهر خدا. به همین خاطر، دستِکم تو چند سال اخیرِ زندگیم هیچوقت نخواستم وارد رابطه و تعهد بشم. نه میتونستم به کسی دل بدم و ترکش کنم و نه میخواستم از کسی دل بگیرم و با رفتنم دنیاشو تاریک کنم. ولی ایوار فرق داشت. از همون چند ماه اول، رابطهمون به سمت و سوی با هم بودن رفت. اون عاشقتر بود و من عاقلتر. میدونستم قرار نیست با هم باشیم و سعی میکردم نبض وابستگی رو تو دستم بگیرم. نه میخواستم از من که تنها امیدش بودم ناامید بشه و نه میتونستم وابستهش کنم که با رفتنم آسیب ببینه. کار سختی بود و نمیتونم بگم تو دورهی اول کاملن موفق بودم. عاشقم بود ولی با هم بودنمون براش یه رویا بود. بیشتر از هر چیزی سعی کردم براش یه رفیق و گوش باشم. تا گذشت و تابستون 96 از راه رسید. اولین تلاشِ عملیِ من برای مهاجرت منجر به شکست تلخ و سنگینی شد. رفتم و دست از پا درازتر برگشتم. یکی دو ماه آخرِ قبل از رفتنم، ارتباطمون محدود شده بود. فاصله گرفته بودیم. بعدها ایوار بهم گفت که بهار اونسال تصمیم جدی به جابهجایی به سمت تهران داشته و به خاطر دلخوری از من، تو آخرین روزها از تصمیمش منصرف شده. مدت زیادی از برگشتنم نگذشته بود که رابطهمون با پیامی از طرف اون دوباره شروع شد. اون دوره من از بزرگترین شکست زندگیم برگشته بودم. شکست مالی و روحی؛ آرزوهایی رو میدیدم که با یک لغزش، پوچ و دود شد. آیندهای که سالها براش جنگیده بودم به فاصلهی فقط چند روز و چند قدم، نابود شده بود. برگشتم ولی با همهی اون مسائل تسلیم نشدم. دوباره بلند شدن کار خیلی سختی بود ولی چارهای جز جنگیدن نداشتم. طی اون دوران، بیش از هر زمانی احتیاج به امید داشتم. و ایوار امیدِ من شد. امیدِ یه پسر شکستخورده که نمیخواست فکر کنه دنیا به آخر رسیده. پسری که دنیاش رو نابود شده میدید ولی هنوز مشتش گره بود تا بجنگه. ایوار رو بهانه کردم تا دنیا رو زیباتر ببینم. دیگه همون اندازه که من برای اون امید بودم، اونم برای من امید شده بود. تا گذشت و فروردین 97 فرا رسید. اپیزود اول از فصل آخر با هم بودن.
سی و یکم فروردین 97 بود که بزرگترین تصمیم زندگیش رو گرفت و برای همیشد کند و اومد تهران. از دل کوههای یکی از روستاهای غرب کشور. خیلی باب میلم نیست که بگم یک دنیا تغییر و یک دنیا تفاوت. اما برای اون، مهاجرت از قلب یه جادهی خاکی و بیراهه به یه بزرگراه عریض و طویلِ شش بانده بود. برای اون یک دنیا تغییر بود و من هم پا به پای خودش هیجان و استرس داشتم. همیشه به خاطر این تصمیمِ بزرگ، تحسین و ستایشش میکنم. آخرین روز از آخرین ماهِ بهار برای اولین بار همدیگرو دیدیم. رفته بودم دنبالش. اون روز حسب اتفاق یه دوست مشترکمون هم اونجا بود؛ شهیاد. دقیقا تو نگاه اول به طرز غیر قابل باوری، دلم رو برد. اصلا انتظار نداشتم که از نزدیک تا این اندازه جذاب و زیبا باشه. همدیگرو دیدیم و دست دادیم. یک لحظه چشم تو چشم شدیم و بهش لبخند زدم. شاید یکی از صمیمیترین لبخندهای زندگیم بود. صورتش غرق در هیجان بود و چشماش برق میزد. دیگه طاقت نیاوردم و همونجا بغلش کردم. از نظر من موقعیت کاملا نرمالی بود اما آدمهای اطراف اینطور فکر نمیکردن. همونطور که تو آغوشش بودم یک آن حس کردم تمام دنیا داره نگاهم میکنه. برگشتم و دیدم اشتباه نمیکردم. گرچه تمام دنیا نبود ولی توجه همهی آدمهای اطراف رو جلب کرده بودیم. بعد از اون برگشتیم و سوار ماشین شدیم. اون روز عصر به درازا کشید. تا ساعتهای پایانی شب با هم بودیم تا برادرم نوید اومد. باید ایوار رو میرسوندیم. نوید رانندگی کرد و من و ایوار عقب نشستیم. مسیر رو دور زدیم و طولانیتر کردیم تا دقایق بیشتری کنار هم باشیم. بازوهاش رو حلقه کرده بود دور گردنم و سرم تو آغوشش بود. دستامون تو دست هم بود و گاهگداری لباش رو نزدیک صورتم میکرد. دست آخر با "ترکم نکن"ترین آغوشِ زندگیم از هم جدا شدیم و رفت.
بیست و دوم فروردین 98 بود که بزرگترین ضربهی زندگیم رو خوردم. قرار بود تو یک کافه همدیگر رو ببینیم و برای آخرین بار حرف بزنیم. از راه رسید و دستش رو آورد جلو؛ با تردید و تاخیر دستم رو دراز کردم و نشستیم. بدنم کاملا یخ کرده بود و لبام میلرزید. نگاهش کاملن سرد بود و مثل غریبهها رفتار میکرد. به محض اینکه نشستیم، نوای رفتن سر داد. میگفت اینجا راحت نیستم و دوست داشت قدم بزنیم. علیرغم مخالفت من، درنهایت رفتیم و آخرین سکانس از با هم بودن رو روی یکی از نیمکتهای تهران رقم زدیم.
ایوار مهمترین رابطهی زندگیم بود. تنها آدمی که عاشقانه دوستم داشت و عاشقانه دوستش داشتم. طی یک سالِ پایانی، کمترین اصطکاک و ناراحتی ممکن رو داشتیم. شاید گاهی تند میشدیم ولی اینقدر همدیگرو دوست داشتیم که اجازه ندیم رابطهمون رو تحت تاثیر قرار بده. با وجود اختلافات و تفاوتهایی که گاهی غیرقابل چشمپوشی بود عشق و اعتماد متقابل بود که همیشه دست بالا رو داشت. به نظر میرسید چیزی که بینمون هست خیلی خیلی بیشتر از یه رابطهی عاشقانهست. این چیزی بود که من میخواستم. همیشه سعی داشتم فارغ از معشوقه، بهترین رفیق و یارش باشم. میخواستم قهرمانش باشم. میخواستم لایه لایه به روح و روانش نفوذ کنم. ایوار یه پسری بود که همه چیز داشت جز باور. جز اعتماد به نفس و هر چیزی رو میدید جز حقیقت وجود خودش. میخواستم امیدش باشم. میخواستم دستش رو بگیرم تا پا به پام قدم برداره. میخواستم کمکش کنم تا بهم تکیه کنه. به خودم قول داده بودم تا فرو ریختن همهی اون دیوارها کنارش باشم. کمکش کردم تا روز به روز به خود واقعیش نزدیکتر بشه. با کمک هم از آدمی که "یک عمر مجبور بود" و آدمی که "هرگز اجازه نداشت" آدمی ساختیم که نه "هرگز" و نه "اجبار" جلودارش نبود. تو فاصلهی چند ماه تبدیل شدم به مهمترین آدم زندگیش و بهش این اطمینان رو دادم که بهم اعتماد کنه. رفته رفته نرم شد و برام از حرفهایی گفت که یک عمر تو سینه حبس بودن. حرفهایی که گفتن و شنیدنش هم رعشهآور بود. حرفهای که بغض سرخورده بود و بغضهایی که زخم کهنه بود. و تمام این حرفها و تمام این بغضها، دیوارهایی بود که رفته رفته سست میشد و فرو میریخت و با فروریختن هر آجر، دنیای کوچک عاشقانهی ما بزرگتر میشد. به نظر میرسید خیلی قوی هستیم. به نظر میرسید طوفانی نیست که دنیامون رو تکون بده و شاید همین اطمینان و همین اعتماد، طوفانی شد که دنیامون رو نابود کرد. حتی اجازه نداد به خودمون بیایم و بفهمیم از کجا و چرا خوردیم. آخرین حرفهایی که با هم زدیم، سراسر بُهت بود و علامت سئوال، سراسر شرم بود و خشم و دریغ از ردپای کوچکی از عشق.
در طول این یک سال، رابطهمون روی دو شیب مخالف در حرکت بود. ابتدا اون عاشقتر بود و من عاقلتر. ماههای آخر من عاشقتر و اون فارغتر. به همین سبب از روز اول ازش میخواستم خودش رو به من محدود نکنه. دوست داشتم حالا که شروع کرده، این تغییر تو جایجای زندگیش و روابطش با آدمهای دیگه هم پیاده بشه. همیشه تشویقش میکردم که با بقیه دیدار کنه تا بخشی از نقص و شرمی که یک عمر محصورش کرده درمان بشه. حتی بهش این آزادی رو دادم که رابطهی جنسی خارج از رابطه رو تجربه کنه. درست یا غلط، دیدگاه من براساس علاقهای بود که در لباس یک قهرمان بهش داشتم. و عشقی که بهم داشت اینقدر قوی بود که پشتم رو قرص میکرد و جلوتر میرفتم. میخواستم دنیارو نشونش بدم و این اطمینان رو داشتم که دستم رو رها نمیکنه. طی این یک سال، خاطرههای زیادی ساختیم. خیلی شهرهارو گشتیم و خیلی جاهارو دیدیم. از کاشان و اصفهان و اراک، تا چالوس و رامسر و انزلی. یک سفر یکهفتهای به قزوین، آستارا، سرعین و کرمانشاه. پرخاطرهترین سفری بود که تو تمام زندگیم داشتم. درست خاطرم هست اولین بار که با هم شمال بودیم، تمام اون سه روز تو رویا سیر میکردم. به شکل اعجابآوری از تمام دغدغههام فاصله داشتم. گو اینکه تو این دنیا نیستم. ذوقی که تو چشماش برق میزد اینقدر درخشان بود که خودم رو ابر قهرمان میدیدم. میخواستم اینقدر قوی بشه که تو فاصلهی کمی همهی اون دیوارهارو فرو بریزه. شکست خوردم. شکست خوردم و خودم زیر آوارش دفن شدم.
تو هر رابطه و پیوندی همیشه نقاط تاریک و روشن بوده و هست. همیشه طرفین، درگیرِ خطا و قضاوت و تحلیل نادرست میشن و اشتباه، بخشِ جداییناپذیرآدمیست. بین من و ایوار هم اشتباهاتی بود. نه تفاوتها که برای من قابل حل بود، بیش از هر چیز خطا در شناخت متقابل بود که دنیای کوچک عاشقانهمون رو به دام طوفان اسیرکرد. و یکی از شکستهای من تقابل اون دنیا و اون رویا بود. رویای مهاجرت؛ رویایی که من رو با خود به گور میبرد. دست کشیدن از این رویا رو هرگز باور نکردم. ایوار امیدِ من بود که زندگی رو دوباره نبازم. تا یه جایی امیدوار بودم بتونم قانعش کنم به تصمیم مهاجرت. نشد. دیر یا زود، خواه ناخواه راهمون جدا میشد. نه من حاضر به دست کشیدن از رویام بودم و نه اون آمادگی ذهنی برای اینکارو داشت. وابستگیها و دلبستگیهایی داشت که نمیتونست رهاشون کنه و برای من، سخت ولی قابل درک بود. از همین رو همیشه سعی داشتم این موضوع و جدایی رو یادآوری کنم. نمیخواستم فراموش کنه و از دنیای کوچکمون یه قصری بسازه که با رفتن من پوچ و تهی بشه. نمیخواستم باز برگرده به ابتدای داستان. اشتباه میکردم. حتی شاید تو باز گذاشتن شکل رابطه هم اشتباه میکردم. با این حقیقت زمانی روبرو شدم که تو آخرین دیدار در دفاع از خودش گفت که من همیشه میخواستم از سرم بازش کنم. نگاه و گفتار من که سعی داشتم طی این یک سال، اعتماد به نفسش رو زنده کنم اینطور تحلیل کرد. به خطا رفت. شاید من هم اشتباه میکردم. همیشه سعی داشتم کمکش کنم ارتباطش رو با اجتماع قویتر کنه. به همین خاطر همیشه ازش میخواستم که اگر از کسی خوشش اومد دستکم یه مرتبه دیدار کنن. اون اوایل با لبخند بهش میگفتم حالا که اومدی تهران، گزینههای دیگه رو هم ببین و میگفت نه گزینهای هست و اگر هم بود با وجود تو جایی نداشت. اشتباه میکردم. این خطای من بود. تصور میکردم ریشههای عشقمون خیلی تنومند هست که پای نفر سومی بتونه نابودش کنه. چنین نبود و چنان شد.
بیستم فروردین ماه بود که پیام داد عاشق شدم. سه شب قبل همدیگر رو دیده بودن؛ برای بار اول. تا نیمههای شب با هم بودن. لمس کردن، بوسیدن و در آغوش گرفتن و روز بعد عاشق شدن. ازم پرسید که واکنش تو چیه؟ گفتم تو دیگه تو دنیای من نیستی که واکنشم رو ببینی. گفت حتی به عنوان دوست؟ گفتم حتی به عنوان دوست. گفتم و ذوب شدم و رفتم. ساعتی بعد پیام داد و تشکر کرد که تو زندگیش بودم. خوشحال بود که باهاش خاطرات خوب ساختم. برام آرزوهای خوب کرد و با چند قلب قرمز گفت که همیشه دوستم داره و رفت. رفت و من فقط خیره بودم.
سپهر پسری بود که طی سه ماه آخر با هم در ارتباط بودن. همیشه با هر کسی آشنا میشد برای من با جزییات تعریف میکرد. از گفتههاشون، از شنیدههاشون. اما در ارتباط با سپهر محتاط بود و وارد تعریف کردن جزییات نمیشد. میگفت از دو دنیای متفاوت هستیم و همیشه عنوان میکرد که هیچ چیزی بینشون نیست. اما دقیقا با کسی رفت که هیچ چیزی بینشون نبود. سه ماه در ارتباط بودن و سپهر در جریان نبود که ایوار در رابطه هست. فردای اولین شبی که همدیگرو میبینن و ساعتها در آغوش هم بودن، ایوار اعتراف میکنه که دوست پسر داره. و واکنش سپهر؛ سپهر در پاسخ، بیان میکنه مسئلهای با این موضوع نداره و چون عشقشون متقابل هست از این به بعد فقط آینده مهم هست و نه گذشتهای که داشتن. و نه گذشتهای که ایوار داشته. گذشتهای که برای من، حال و زندگیِ جاری بود. گذشتهای که به پلک زدنی فراموش شد و من جا مونده بودم. از مدتها پیش قرار گذاشته بودیم اواخر فروردین یک مسافرت طولانی بریم. همون دقایق و ساعاتی که ایوار و سپهر گرم نالههای عاشقانه بودند، من هم مشغول برنامهریزی سفر دونفرهمون بودم. طی سه ماه اخیر مدام من رو محکوم میکرد که علاقهم بهش افول کرده. به شوخی و جدی میگفت "دیگه دوستم نداری". خیلی امیدوار بودم تو این مسافرت چند روزه بتونم نظرش رو تغییر بدم. واقعیت اینه که من هم در ارتباط با سه ماه آخر احساس مشابه داشتم. حس میکردم علاقه و عشقش به من افول کرده. ولی عشقِ من هورمونی نبود که به این راحتی افول کنه. در طول رابطهی سه سالهمون دوستدارش شدم. و طی یک سال آخر فهمیدم که واقعا عاشقش هستم و ایوار بخشی از زندگی و امید منه. اما خیلی راحتتر از اونی که اصلن تصور هم نمیکردم ازم دست کشید. فردای شبی که آخرین پیام رو فرستاد بهش گفتم باید همدیگرو ببینیم و تو چشمام نگاه کنه و حرفاش رو تکرار کنه. نمیتونستم قبول کنم اون رابطه و اون همه عشق، به نسیمی دود و فراموش شد. روز بعد قرار گذاشتیم. یک ساعت و نیم حرف زدیم و هر چه زدم به در بسته خورد. خجالتزده بود ولی انتخابش روشن بود. همهی وجودم ناباوری و خشم بود. بارها تلاش کردم به خاطرش بیارم که داره چی رو از دست میده ولی تصمیمش رو گرفته بود. سعی کردم برای آخرین بار لباس قهرمان به تن کنم و کمکش کنم. به عنوان آخرین امید، امیدوار بودم که شاید با بحران درگیر شده. به ریسمان تهی چنگ میزدم. عاشق بود و من بازنده. به نظر میرسید تنها دغدغهش دیدگاه من در مورد خودش هست. دوست نداشت ازش متنفر باشم. دوست نداشت به چشم خائن نگاهش کنم. ناامیدش کردم؛ بهش گفتم تو ذهن من به عنوان یه خائن و نامرد حک شدی. ولی چنین نبود. این آخرین تلاش قهرمان بازنده بود که امیدش رو زنده نگه داره. نه ازش متنفر بودم و نه میتونستم قبول کنم کوچکترین آسیبی ببینه. از نگاه من عشق، معنایی جز این نداره. ولی باز هم شکست خوردم. گفتم ازت متنفرم ولی پاسخی نداد. هیچ تلاشی نکرد که حتی تصویر ذهنی من رو تعدیل کنه. سه شب قبل در مورد دلیل جداییمون به شهیاد گفته بود این اواخر سرد شده بودیم. گفته بود مشکل خاصی بینمون وجود نداره و فقط از دو دنیای متفاوت هستیم و با طرح موضوع مهاجرتِ من، مدعی شده بود که چند مرتبه تصمیم به جدایی گرفته بودیم. این حرفها و این بهانهها و کتمان کردن واقعیتِ خیانت برای من خیلی سنگین بود. احساس میکردم با یه حجم غیرقابلحملی از دروغ مواجه شدم. شونههام یاری نمیکرد. دیگه هیچ امیدی نداشتم و تسلیم شدم. و تسلیم شدم و بدون نگاه کردن به پشت سرم، راهم رو کشیدم و رفتم. و آخرین چیزی که ازم شنید دروغهای خودش بود. بهش گفتم "فقط یه جو مرد باش اگه کسی ازت پرسید چرا از هم جدا شدید، پشت دو دنیای متفاوت و اون میخواد بره و من میخوام بمونم قایم نشو. مرد باش و بگو عاشق شدم و بهش خیانت کردم و مثل دستمال پرتش کردم اونور"
امروز که به عقب نگاه میکنم بهتر میتونم بفهمم چرا به اینجا رسید. بارها طی سه ماه اخیر عنوان کرده بود که مثل اول نیستیم. اعتراف کرده بود که بیوفا شده. میگفت کارهای زیادی کرده که من خبر ندارم. ولی چشمهای من کور بود. امیدوار بودم بتونم بیشتر تو قلبش نفوذ کنم. تا روزهای آخر تو چشمهای من نگاه میکرد ولی قلبش جای دیگه بود. دستهای من تو دستش بود ولی فکرش درگیر دیگری. باور به هیچ کدوم نداشتم. کور بودم و حس میکردم سردیِ موجود یه نسیمِ گذراست. اواخر بهمنماه تولدش بود. از دو ماه قبل هدیهی تولدش رو آماده کرده بودم. به همراهی چند تا از دوستان مشترکمون براش یه مراسم کوچیک گرفتم و سورپرایزش کردم. امروز که به عقب نگاه میکنم خیلی بهتر میتونم بفهمم چرا اون روز خوشحال نشد. تو صورتش غم بود. عنوان میکرد غافلگیر شده. اولین بار بود براش مراسم تولد گرفته میشد؛ اونم توسط مهمترین آدم زندگیش. قاعدتا باید خوشحالترین آدم زمین میبود. ولی نبود. چشمها دروغ نمیگن. ولی هیچوقت به این فکر نکردم که چرا اون روز صورتش مغموم بود. الان بیشتر میتونم بفهمم فکرش درگیر مسئلهی عشق و تردید بود. شاید این تولد، شرایط جدایی رو براش سخت میکرد. شاید پیش خودش فکر میکرد حق من بیشتر از چیزی هست که بهش باور داره.
به هر ترتیب تا آخرین لحظاتی که کنارش بودم امید داشتم. باور نداشتم که دنیای کوچیک عاشقانهمون رو نابود کنه. باور نداشتم که دستم رو رها کنه. آخرین نفری که انتظار داشتم زیر پامو خالی کنه ایواری بود که امیدم بودم. ایواری که بیش از هر کس دیگهای بهش ایمان داشتم. قلبم رو بهش دادم، قلبش رو ازش گرفتم. دستامون گره خورد به هم و دنیامو تو دنیاش ساختم. مشتش رو باز کردم و گذاشتم لمسم کنه. گذاشتم ببینه که با اون دستها میشه فقط مشت نزد. میشه عاشق شد و لمس کرد. میشه ساخت و رفت بالاتر و میشه دنیا رو تو مشت گرفت. و دست آخر با همون دستها قلبش رو گرفت. همون مشتها، گره شد و دنیامو نابود کرد. و من شدم یه قهرمان مغلوب با دستهای خالی.
پاییز 95 بود که برای اولین بار برام پیغام گذاشت. اون زمان من عکسی از خودم و پارتنر سابقم در حال بوسیدن منتشر کرده بودم و آدمهای زیادی برام پیغام فرستادن و کنجکاو بودن بیشتر بدونن. همیشه تو زندگیم سعی کردم اون چیزی که فکر میکنم درست هست رو بازگو کنم و البته دنیای مجازی قابلیتهای بیشتری برای رسیدن به این منظور بهم میداد. شاید تو زندگیم برای صدها و صدها آدم مختلف توضیح دادم که عشق به همجنس جرم نیست؛ گناه و خلاف طبیعت نیست و نباید ازش ترسید. بعد از انتشار اون عکس که دومین بار بود در فضای مجازی منتشر میشد واکنشهای مختلفی گرفتم و با چند نفر از طریق پیام خصوصی صحبت میکردم. با اونایی که هنوز درگیر کلاف سردرگم تمایلاتشون بودن، بیشتر گرم میگرفتم. بهشون اطلاعات میدادم و کمکشون میکردم تا بتونن ذهن و روانشون رو خالی کنن و مثل یک دوست کنارشون بودم تا رنج حس رهاشدگی رو کمتر تحمل کنن. از بین همهی اونها، ایوار یه آدم دیگه بود. با بقیه فرق داشت و حس میکردم من هم میتونم بهش اعتماد کنم. حس میکردم بیشتر از هر کس دیگهای که تو زندگیم شناختم رنج کشیده و سرکوب شده؛ و مهمتر از هر چیزی حس میکردم بیشتر از هر کسی لیاقت و شایستگی یه زندگی بهتر تو یه دنیای بزرگتر رو داره. به واسطهی همهی اینها رابطهمون رفته رفته طی دو ماه از حالت صرف مجازی خارج شد و به هم اعتماد متقابل کردیم تا صورت همدیگرو ببینیم. درست خاطرم نیست اولین واکنش اون به دیدن من چی بود ولی واکنش خودم نه چیزی کمتر از حد انتظار بود نه بیشتر. ازش خوشم اومد ولی به هیچ روی تصور نمیکردم یک روز دست هم رو بگیریم و چشم تو چشم ترانهی با هم بودن بخونیم. بیشتر از هر وقتی مصمم شدم کمکش کنم تا از محیط زندگیش که سراسر فشار و سرکوب بود فاصله بگیره و دستکم بیاد تهران. قبلا یک بار امتحان کرده بود و شکست خورده بود. دوست داشت نویسنده باشه. عاشق شعر و مولانا بود و خورشیدش با شجریان طلوع میکرد و با ناظری غروب. گویی از دو دنیای متفاوت بودیم ولی زمان نشون داد که اینطور نیست. زمان نشون داد که میتونه دو نفر از دو دنیای متفاوت رو چنان به هم نزدیک کنه که خورشیدشون به یاد هم طلوع و غروب کنه. اگرچه من و زمان از شبیخونِ دروغ، غافل بودیم.
مهمترین هدف زندگی من همیشه مهاجرت بود. همیشه دلم میخواست از این محیط و کشور فاصله بگیرم و برم دنیامو یه جای دیگه از صفر شروع کنم. یه جایی که لازم نباشه بام تا شامم رو پشت نقاب زندگی کنم. یه جایی که منو همینطور که هستم قبول کنن. یه جایی که لازم نباشه سالها برای هرغریبه و آشنایی توضیح بدم که من نه مریض هستم و نه یک مفلوکِ قابل ترحم. نه ناقض طبیعت و نه حاصل قهر خدا. به همین خاطر، دستِکم تو چند سال اخیرِ زندگیم هیچوقت نخواستم وارد رابطه و تعهد بشم. نه میتونستم به کسی دل بدم و ترکش کنم و نه میخواستم از کسی دل بگیرم و با رفتنم دنیاشو تاریک کنم. ولی ایوار فرق داشت. از همون چند ماه اول، رابطهمون به سمت و سوی با هم بودن رفت. اون عاشقتر بود و من عاقلتر. میدونستم قرار نیست با هم باشیم و سعی میکردم نبض وابستگی رو تو دستم بگیرم. نه میخواستم از من که تنها امیدش بودم ناامید بشه و نه میتونستم وابستهش کنم که با رفتنم آسیب ببینه. کار سختی بود و نمیتونم بگم تو دورهی اول کاملن موفق بودم. عاشقم بود ولی با هم بودنمون براش یه رویا بود. بیشتر از هر چیزی سعی کردم براش یه رفیق و گوش باشم. تا گذشت و تابستون 96 از راه رسید. اولین تلاشِ عملیِ من برای مهاجرت منجر به شکست تلخ و سنگینی شد. رفتم و دست از پا درازتر برگشتم. یکی دو ماه آخرِ قبل از رفتنم، ارتباطمون محدود شده بود. فاصله گرفته بودیم. بعدها ایوار بهم گفت که بهار اونسال تصمیم جدی به جابهجایی به سمت تهران داشته و به خاطر دلخوری از من، تو آخرین روزها از تصمیمش منصرف شده. مدت زیادی از برگشتنم نگذشته بود که رابطهمون با پیامی از طرف اون دوباره شروع شد. اون دوره من از بزرگترین شکست زندگیم برگشته بودم. شکست مالی و روحی؛ آرزوهایی رو میدیدم که با یک لغزش، پوچ و دود شد. آیندهای که سالها براش جنگیده بودم به فاصلهی فقط چند روز و چند قدم، نابود شده بود. برگشتم ولی با همهی اون مسائل تسلیم نشدم. دوباره بلند شدن کار خیلی سختی بود ولی چارهای جز جنگیدن نداشتم. طی اون دوران، بیش از هر زمانی احتیاج به امید داشتم. و ایوار امیدِ من شد. امیدِ یه پسر شکستخورده که نمیخواست فکر کنه دنیا به آخر رسیده. پسری که دنیاش رو نابود شده میدید ولی هنوز مشتش گره بود تا بجنگه. ایوار رو بهانه کردم تا دنیا رو زیباتر ببینم. دیگه همون اندازه که من برای اون امید بودم، اونم برای من امید شده بود. تا گذشت و فروردین 97 فرا رسید. اپیزود اول از فصل آخر با هم بودن.
سی و یکم فروردین 97 بود که بزرگترین تصمیم زندگیش رو گرفت و برای همیشد کند و اومد تهران. از دل کوههای یکی از روستاهای غرب کشور. خیلی باب میلم نیست که بگم یک دنیا تغییر و یک دنیا تفاوت. اما برای اون، مهاجرت از قلب یه جادهی خاکی و بیراهه به یه بزرگراه عریض و طویلِ شش بانده بود. برای اون یک دنیا تغییر بود و من هم پا به پای خودش هیجان و استرس داشتم. همیشه به خاطر این تصمیمِ بزرگ، تحسین و ستایشش میکنم. آخرین روز از آخرین ماهِ بهار برای اولین بار همدیگرو دیدیم. رفته بودم دنبالش. اون روز حسب اتفاق یه دوست مشترکمون هم اونجا بود؛ شهیاد. دقیقا تو نگاه اول به طرز غیر قابل باوری، دلم رو برد. اصلا انتظار نداشتم که از نزدیک تا این اندازه جذاب و زیبا باشه. همدیگرو دیدیم و دست دادیم. یک لحظه چشم تو چشم شدیم و بهش لبخند زدم. شاید یکی از صمیمیترین لبخندهای زندگیم بود. صورتش غرق در هیجان بود و چشماش برق میزد. دیگه طاقت نیاوردم و همونجا بغلش کردم. از نظر من موقعیت کاملا نرمالی بود اما آدمهای اطراف اینطور فکر نمیکردن. همونطور که تو آغوشش بودم یک آن حس کردم تمام دنیا داره نگاهم میکنه. برگشتم و دیدم اشتباه نمیکردم. گرچه تمام دنیا نبود ولی توجه همهی آدمهای اطراف رو جلب کرده بودیم. بعد از اون برگشتیم و سوار ماشین شدیم. اون روز عصر به درازا کشید. تا ساعتهای پایانی شب با هم بودیم تا برادرم نوید اومد. باید ایوار رو میرسوندیم. نوید رانندگی کرد و من و ایوار عقب نشستیم. مسیر رو دور زدیم و طولانیتر کردیم تا دقایق بیشتری کنار هم باشیم. بازوهاش رو حلقه کرده بود دور گردنم و سرم تو آغوشش بود. دستامون تو دست هم بود و گاهگداری لباش رو نزدیک صورتم میکرد. دست آخر با "ترکم نکن"ترین آغوشِ زندگیم از هم جدا شدیم و رفت.
بیست و دوم فروردین 98 بود که بزرگترین ضربهی زندگیم رو خوردم. قرار بود تو یک کافه همدیگر رو ببینیم و برای آخرین بار حرف بزنیم. از راه رسید و دستش رو آورد جلو؛ با تردید و تاخیر دستم رو دراز کردم و نشستیم. بدنم کاملا یخ کرده بود و لبام میلرزید. نگاهش کاملن سرد بود و مثل غریبهها رفتار میکرد. به محض اینکه نشستیم، نوای رفتن سر داد. میگفت اینجا راحت نیستم و دوست داشت قدم بزنیم. علیرغم مخالفت من، درنهایت رفتیم و آخرین سکانس از با هم بودن رو روی یکی از نیمکتهای تهران رقم زدیم.
ایوار مهمترین رابطهی زندگیم بود. تنها آدمی که عاشقانه دوستم داشت و عاشقانه دوستش داشتم. طی یک سالِ پایانی، کمترین اصطکاک و ناراحتی ممکن رو داشتیم. شاید گاهی تند میشدیم ولی اینقدر همدیگرو دوست داشتیم که اجازه ندیم رابطهمون رو تحت تاثیر قرار بده. با وجود اختلافات و تفاوتهایی که گاهی غیرقابل چشمپوشی بود عشق و اعتماد متقابل بود که همیشه دست بالا رو داشت. به نظر میرسید چیزی که بینمون هست خیلی خیلی بیشتر از یه رابطهی عاشقانهست. این چیزی بود که من میخواستم. همیشه سعی داشتم فارغ از معشوقه، بهترین رفیق و یارش باشم. میخواستم قهرمانش باشم. میخواستم لایه لایه به روح و روانش نفوذ کنم. ایوار یه پسری بود که همه چیز داشت جز باور. جز اعتماد به نفس و هر چیزی رو میدید جز حقیقت وجود خودش. میخواستم امیدش باشم. میخواستم دستش رو بگیرم تا پا به پام قدم برداره. میخواستم کمکش کنم تا بهم تکیه کنه. به خودم قول داده بودم تا فرو ریختن همهی اون دیوارها کنارش باشم. کمکش کردم تا روز به روز به خود واقعیش نزدیکتر بشه. با کمک هم از آدمی که "یک عمر مجبور بود" و آدمی که "هرگز اجازه نداشت" آدمی ساختیم که نه "هرگز" و نه "اجبار" جلودارش نبود. تو فاصلهی چند ماه تبدیل شدم به مهمترین آدم زندگیش و بهش این اطمینان رو دادم که بهم اعتماد کنه. رفته رفته نرم شد و برام از حرفهایی گفت که یک عمر تو سینه حبس بودن. حرفهایی که گفتن و شنیدنش هم رعشهآور بود. حرفهای که بغض سرخورده بود و بغضهایی که زخم کهنه بود. و تمام این حرفها و تمام این بغضها، دیوارهایی بود که رفته رفته سست میشد و فرو میریخت و با فروریختن هر آجر، دنیای کوچک عاشقانهی ما بزرگتر میشد. به نظر میرسید خیلی قوی هستیم. به نظر میرسید طوفانی نیست که دنیامون رو تکون بده و شاید همین اطمینان و همین اعتماد، طوفانی شد که دنیامون رو نابود کرد. حتی اجازه نداد به خودمون بیایم و بفهمیم از کجا و چرا خوردیم. آخرین حرفهایی که با هم زدیم، سراسر بُهت بود و علامت سئوال، سراسر شرم بود و خشم و دریغ از ردپای کوچکی از عشق.
در طول این یک سال، رابطهمون روی دو شیب مخالف در حرکت بود. ابتدا اون عاشقتر بود و من عاقلتر. ماههای آخر من عاشقتر و اون فارغتر. به همین سبب از روز اول ازش میخواستم خودش رو به من محدود نکنه. دوست داشتم حالا که شروع کرده، این تغییر تو جایجای زندگیش و روابطش با آدمهای دیگه هم پیاده بشه. همیشه تشویقش میکردم که با بقیه دیدار کنه تا بخشی از نقص و شرمی که یک عمر محصورش کرده درمان بشه. حتی بهش این آزادی رو دادم که رابطهی جنسی خارج از رابطه رو تجربه کنه. درست یا غلط، دیدگاه من براساس علاقهای بود که در لباس یک قهرمان بهش داشتم. و عشقی که بهم داشت اینقدر قوی بود که پشتم رو قرص میکرد و جلوتر میرفتم. میخواستم دنیارو نشونش بدم و این اطمینان رو داشتم که دستم رو رها نمیکنه. طی این یک سال، خاطرههای زیادی ساختیم. خیلی شهرهارو گشتیم و خیلی جاهارو دیدیم. از کاشان و اصفهان و اراک، تا چالوس و رامسر و انزلی. یک سفر یکهفتهای به قزوین، آستارا، سرعین و کرمانشاه. پرخاطرهترین سفری بود که تو تمام زندگیم داشتم. درست خاطرم هست اولین بار که با هم شمال بودیم، تمام اون سه روز تو رویا سیر میکردم. به شکل اعجابآوری از تمام دغدغههام فاصله داشتم. گو اینکه تو این دنیا نیستم. ذوقی که تو چشماش برق میزد اینقدر درخشان بود که خودم رو ابر قهرمان میدیدم. میخواستم اینقدر قوی بشه که تو فاصلهی کمی همهی اون دیوارهارو فرو بریزه. شکست خوردم. شکست خوردم و خودم زیر آوارش دفن شدم.
تو هر رابطه و پیوندی همیشه نقاط تاریک و روشن بوده و هست. همیشه طرفین، درگیرِ خطا و قضاوت و تحلیل نادرست میشن و اشتباه، بخشِ جداییناپذیرآدمیست. بین من و ایوار هم اشتباهاتی بود. نه تفاوتها که برای من قابل حل بود، بیش از هر چیز خطا در شناخت متقابل بود که دنیای کوچک عاشقانهمون رو به دام طوفان اسیرکرد. و یکی از شکستهای من تقابل اون دنیا و اون رویا بود. رویای مهاجرت؛ رویایی که من رو با خود به گور میبرد. دست کشیدن از این رویا رو هرگز باور نکردم. ایوار امیدِ من بود که زندگی رو دوباره نبازم. تا یه جایی امیدوار بودم بتونم قانعش کنم به تصمیم مهاجرت. نشد. دیر یا زود، خواه ناخواه راهمون جدا میشد. نه من حاضر به دست کشیدن از رویام بودم و نه اون آمادگی ذهنی برای اینکارو داشت. وابستگیها و دلبستگیهایی داشت که نمیتونست رهاشون کنه و برای من، سخت ولی قابل درک بود. از همین رو همیشه سعی داشتم این موضوع و جدایی رو یادآوری کنم. نمیخواستم فراموش کنه و از دنیای کوچکمون یه قصری بسازه که با رفتن من پوچ و تهی بشه. نمیخواستم باز برگرده به ابتدای داستان. اشتباه میکردم. حتی شاید تو باز گذاشتن شکل رابطه هم اشتباه میکردم. با این حقیقت زمانی روبرو شدم که تو آخرین دیدار در دفاع از خودش گفت که من همیشه میخواستم از سرم بازش کنم. نگاه و گفتار من که سعی داشتم طی این یک سال، اعتماد به نفسش رو زنده کنم اینطور تحلیل کرد. به خطا رفت. شاید من هم اشتباه میکردم. همیشه سعی داشتم کمکش کنم ارتباطش رو با اجتماع قویتر کنه. به همین خاطر همیشه ازش میخواستم که اگر از کسی خوشش اومد دستکم یه مرتبه دیدار کنن. اون اوایل با لبخند بهش میگفتم حالا که اومدی تهران، گزینههای دیگه رو هم ببین و میگفت نه گزینهای هست و اگر هم بود با وجود تو جایی نداشت. اشتباه میکردم. این خطای من بود. تصور میکردم ریشههای عشقمون خیلی تنومند هست که پای نفر سومی بتونه نابودش کنه. چنین نبود و چنان شد.
بیستم فروردین ماه بود که پیام داد عاشق شدم. سه شب قبل همدیگر رو دیده بودن؛ برای بار اول. تا نیمههای شب با هم بودن. لمس کردن، بوسیدن و در آغوش گرفتن و روز بعد عاشق شدن. ازم پرسید که واکنش تو چیه؟ گفتم تو دیگه تو دنیای من نیستی که واکنشم رو ببینی. گفت حتی به عنوان دوست؟ گفتم حتی به عنوان دوست. گفتم و ذوب شدم و رفتم. ساعتی بعد پیام داد و تشکر کرد که تو زندگیش بودم. خوشحال بود که باهاش خاطرات خوب ساختم. برام آرزوهای خوب کرد و با چند قلب قرمز گفت که همیشه دوستم داره و رفت. رفت و من فقط خیره بودم.
سپهر پسری بود که طی سه ماه آخر با هم در ارتباط بودن. همیشه با هر کسی آشنا میشد برای من با جزییات تعریف میکرد. از گفتههاشون، از شنیدههاشون. اما در ارتباط با سپهر محتاط بود و وارد تعریف کردن جزییات نمیشد. میگفت از دو دنیای متفاوت هستیم و همیشه عنوان میکرد که هیچ چیزی بینشون نیست. اما دقیقا با کسی رفت که هیچ چیزی بینشون نبود. سه ماه در ارتباط بودن و سپهر در جریان نبود که ایوار در رابطه هست. فردای اولین شبی که همدیگرو میبینن و ساعتها در آغوش هم بودن، ایوار اعتراف میکنه که دوست پسر داره. و واکنش سپهر؛ سپهر در پاسخ، بیان میکنه مسئلهای با این موضوع نداره و چون عشقشون متقابل هست از این به بعد فقط آینده مهم هست و نه گذشتهای که داشتن. و نه گذشتهای که ایوار داشته. گذشتهای که برای من، حال و زندگیِ جاری بود. گذشتهای که به پلک زدنی فراموش شد و من جا مونده بودم. از مدتها پیش قرار گذاشته بودیم اواخر فروردین یک مسافرت طولانی بریم. همون دقایق و ساعاتی که ایوار و سپهر گرم نالههای عاشقانه بودند، من هم مشغول برنامهریزی سفر دونفرهمون بودم. طی سه ماه اخیر مدام من رو محکوم میکرد که علاقهم بهش افول کرده. به شوخی و جدی میگفت "دیگه دوستم نداری". خیلی امیدوار بودم تو این مسافرت چند روزه بتونم نظرش رو تغییر بدم. واقعیت اینه که من هم در ارتباط با سه ماه آخر احساس مشابه داشتم. حس میکردم علاقه و عشقش به من افول کرده. ولی عشقِ من هورمونی نبود که به این راحتی افول کنه. در طول رابطهی سه سالهمون دوستدارش شدم. و طی یک سال آخر فهمیدم که واقعا عاشقش هستم و ایوار بخشی از زندگی و امید منه. اما خیلی راحتتر از اونی که اصلن تصور هم نمیکردم ازم دست کشید. فردای شبی که آخرین پیام رو فرستاد بهش گفتم باید همدیگرو ببینیم و تو چشمام نگاه کنه و حرفاش رو تکرار کنه. نمیتونستم قبول کنم اون رابطه و اون همه عشق، به نسیمی دود و فراموش شد. روز بعد قرار گذاشتیم. یک ساعت و نیم حرف زدیم و هر چه زدم به در بسته خورد. خجالتزده بود ولی انتخابش روشن بود. همهی وجودم ناباوری و خشم بود. بارها تلاش کردم به خاطرش بیارم که داره چی رو از دست میده ولی تصمیمش رو گرفته بود. سعی کردم برای آخرین بار لباس قهرمان به تن کنم و کمکش کنم. به عنوان آخرین امید، امیدوار بودم که شاید با بحران درگیر شده. به ریسمان تهی چنگ میزدم. عاشق بود و من بازنده. به نظر میرسید تنها دغدغهش دیدگاه من در مورد خودش هست. دوست نداشت ازش متنفر باشم. دوست نداشت به چشم خائن نگاهش کنم. ناامیدش کردم؛ بهش گفتم تو ذهن من به عنوان یه خائن و نامرد حک شدی. ولی چنین نبود. این آخرین تلاش قهرمان بازنده بود که امیدش رو زنده نگه داره. نه ازش متنفر بودم و نه میتونستم قبول کنم کوچکترین آسیبی ببینه. از نگاه من عشق، معنایی جز این نداره. ولی باز هم شکست خوردم. گفتم ازت متنفرم ولی پاسخی نداد. هیچ تلاشی نکرد که حتی تصویر ذهنی من رو تعدیل کنه. سه شب قبل در مورد دلیل جداییمون به شهیاد گفته بود این اواخر سرد شده بودیم. گفته بود مشکل خاصی بینمون وجود نداره و فقط از دو دنیای متفاوت هستیم و با طرح موضوع مهاجرتِ من، مدعی شده بود که چند مرتبه تصمیم به جدایی گرفته بودیم. این حرفها و این بهانهها و کتمان کردن واقعیتِ خیانت برای من خیلی سنگین بود. احساس میکردم با یه حجم غیرقابلحملی از دروغ مواجه شدم. شونههام یاری نمیکرد. دیگه هیچ امیدی نداشتم و تسلیم شدم. و تسلیم شدم و بدون نگاه کردن به پشت سرم، راهم رو کشیدم و رفتم. و آخرین چیزی که ازم شنید دروغهای خودش بود. بهش گفتم "فقط یه جو مرد باش اگه کسی ازت پرسید چرا از هم جدا شدید، پشت دو دنیای متفاوت و اون میخواد بره و من میخوام بمونم قایم نشو. مرد باش و بگو عاشق شدم و بهش خیانت کردم و مثل دستمال پرتش کردم اونور"
امروز که به عقب نگاه میکنم بهتر میتونم بفهمم چرا به اینجا رسید. بارها طی سه ماه اخیر عنوان کرده بود که مثل اول نیستیم. اعتراف کرده بود که بیوفا شده. میگفت کارهای زیادی کرده که من خبر ندارم. ولی چشمهای من کور بود. امیدوار بودم بتونم بیشتر تو قلبش نفوذ کنم. تا روزهای آخر تو چشمهای من نگاه میکرد ولی قلبش جای دیگه بود. دستهای من تو دستش بود ولی فکرش درگیر دیگری. باور به هیچ کدوم نداشتم. کور بودم و حس میکردم سردیِ موجود یه نسیمِ گذراست. اواخر بهمنماه تولدش بود. از دو ماه قبل هدیهی تولدش رو آماده کرده بودم. به همراهی چند تا از دوستان مشترکمون براش یه مراسم کوچیک گرفتم و سورپرایزش کردم. امروز که به عقب نگاه میکنم خیلی بهتر میتونم بفهمم چرا اون روز خوشحال نشد. تو صورتش غم بود. عنوان میکرد غافلگیر شده. اولین بار بود براش مراسم تولد گرفته میشد؛ اونم توسط مهمترین آدم زندگیش. قاعدتا باید خوشحالترین آدم زمین میبود. ولی نبود. چشمها دروغ نمیگن. ولی هیچوقت به این فکر نکردم که چرا اون روز صورتش مغموم بود. الان بیشتر میتونم بفهمم فکرش درگیر مسئلهی عشق و تردید بود. شاید این تولد، شرایط جدایی رو براش سخت میکرد. شاید پیش خودش فکر میکرد حق من بیشتر از چیزی هست که بهش باور داره.
به هر ترتیب تا آخرین لحظاتی که کنارش بودم امید داشتم. باور نداشتم که دنیای کوچیک عاشقانهمون رو نابود کنه. باور نداشتم که دستم رو رها کنه. آخرین نفری که انتظار داشتم زیر پامو خالی کنه ایواری بود که امیدم بودم. ایواری که بیش از هر کس دیگهای بهش ایمان داشتم. قلبم رو بهش دادم، قلبش رو ازش گرفتم. دستامون گره خورد به هم و دنیامو تو دنیاش ساختم. مشتش رو باز کردم و گذاشتم لمسم کنه. گذاشتم ببینه که با اون دستها میشه فقط مشت نزد. میشه عاشق شد و لمس کرد. میشه ساخت و رفت بالاتر و میشه دنیا رو تو مشت گرفت. و دست آخر با همون دستها قلبش رو گرفت. همون مشتها، گره شد و دنیامو نابود کرد. و من شدم یه قهرمان مغلوب با دستهای خالی.
۱۳۹۷ مرداد ۱۲, جمعه
ترامپ و فرصت تاریخی ملت ایران
حضور پرزیدنت ترامپ برای ملت ایران فرصتی تاریخیست برای عبور از جمهوری اسلامی؛ اما باید پذیرفت این تغییر، یک پروسه است نه رخدادی یکشبه که با سرکوب و فشار دستگاه امنیتی فروکش کند. دو روی این دیدگاه به نفع مردم است. چرا که حکومت خواهد دانست، آتشِ افتاده بر جانش، تا به مرگش خاموش شدنی نیست و مردم خواهند دانست که سرکوب از طرف حکومت تنها شعلههای این آتش را بیشتر میکند. لازم است این موضوعات، اصل گرفته شود که هیچ دولت خارجی برای ما دموکراسی به ارمغان نخواهد آورد. هیچ دولت خارجی حکومت جمهوری اسلامی را برنخواهد چید و هیچ دولت خارجی دغدغهی نان و آزادی ملت ایران را ندارد و نخواهد داشت و تمام این دستاوردها توسط خود ما ایرانیان در سراسر جهان به وقوع خواهد پیوست. اما نقش دولتهای خارجی تنها ضعیفتر کردن دستگاه حاکم و عقب راندنش از مواضعیست که چهار دهه با آنان حکومت کرده است. مواضعی که رفته رفته تقدس زدایی شده است و رنگ از مشروعیت خویش باخته است. مواضعی که طی این چهل سال بارها مورد اعتراض قرار گرفتهاند ولی هنوز قدرت دارند. اما تفاوتهای اساسی بین اعتراضات چند ماه اخیر با مقاطع 88 و 78 نشان داده است که انتخابِ عموم مردم ورای نظام اسلامی و مهرههای دستچین شدهاش است. به این تعبیر که شعار "انتخابات بهانهست، اصل نظام نشانهست" کاملا و به روشنی تحقق یافته است و همین مهم میتواند پروسهی براندازی را زمانبندی و هدفمند کند. دو فاکتور تنگنای شدید اقتصادی و آگاهی سیاسی جامعه، خشم و قدرت مردم را دوچندان کرده است. در جناح مقابل تحریمهای گسترده و هدفمند آمریکا بیش از هر مقطعی رژیم را به سه کنجی رانده که اتخاذ هر تصمیمی منجر به ضعیفتر شدنش خواهد شد. برگ برندهی مردم رویارویی با حکومتیست که اگر عقبنشینی کند، دستش از منطقه کوتاه خواهد شد و اگر عقبنشینی نکند، فشار اقتصادی، زبانههای آتش خشم مردم را تا پستوی بیت رهبری خواهد کشاند. بیشک حکومتی که بقایش در آشوب است به این راحتی دست از مواضعش برنمیدارد و اگر بردارد به روشنی نشان خواهد داد که تمام فریادها و شاخ و شانهکشیدنهای چهلسالهاش در کوچههای بنبست منطقه با اشارهای از دونالد ترامپ به تمرگیدن رسیده است. به هر روی این بازی دوسر باخت برای حکومت، اگر به سیاستبازی میانهخواهان گرفته نشود، میتواند نتیجهای دو سر برد برای مردم داشته باشد. مهمترین فاکتور برای رسیدن به این مهم تاکید بر "پایان جمهوری اسلامی" است. به این معنی که باید یکایک نسوان و رجالی که میتوانند نقش فریب مردم را برای بقای حکومت بازی کنند، شناسایی شوند. به وضوح، آگاهی سیاسی جامعه و قطع امید از مهرههای داخلی نسبت به 88 ، 92 و 96 بیشتر شده است. به گمان من این فرصت تاریخی ملت ایران میتواند در فضای سیاسی-اجتماعی انتخابات ریاست جمهوری آتی به آخرین میخ تابوت جمهوری اسلامی تبدیل گردد. حکومت هر چه در چنته داشته باشد برای فرونشاندن خشم مردم کافی نیست. هر چه عقبنشینی کند به ارکان مشروعیتش ضربه میزند. هر چه نامشروعتر جلوه کند به باور جامعه در پذیرفتن آیندهای بدون جمهوری اسلامی، کمک خواهد کرد. و روزی که مردم به این نتیجهی قطعی رسیدند که قطعا جمهوری اسلامی ابدی نیست، پروسهی براندازی کلید خورده است و این شروعیست بر پایان نیم قرن دیکتاتوری اسلامی در لباس جمهوری.
۱۳۹۷ مرداد ۴, پنجشنبه
ترس
زندگیِ یه گی تو ایران اینجوریه که تمام عمر یه ترس بزرگ رو با خودت به دوش میکشی. ترس از اینکه اطرافیانت بفهمن که گی هستی! شاید از محل کارت اخراج بشی. شاید از طرف خانواده و دوستانت طرد بشی. شاید حتی کشته بشی. حتی بدتر شاید تمام خانوادهت از هم بپاشه! تو ذهنت همش مرور میکنی که اگه کسی بفهمه به معنای واقعی کلمه به گا میری. حالا چقدر به واقعیت نزدیک هست کسی نمیدونه. ولی همهی اینا یک روی سکهست. روی دیگهش روزی هست که از خودت میپرسی تا کی قراره زندانی این ترس باشی؟
شما گی نیستید و درکی از این ترس ندارید ولی موضوع اینه که تو این ترس سهیم هستید. شما همون خانواده و دوست و آشنایی هستید که خیلی از ما به غلط ریزترین رفتارهای اجتماعیمون رو با متر و میزان شما میسنجیم. اینکه چی بپوشیم و چطور صحبت کنیم. به کی لبخند بزنیم و کیو دوست داشته باشیم. خیلی از شما زندانبانهایی هستید که خودتون خبر ندارید. حتی شاید زادهی تخیلات ما باشید ولی به اون ترس دامن میزنید و زندگی شاید عزیزترینهاتون رو نابود میکنید. عزیزترینهایی که از ترس شما و حتی از ترس از رنجش شما، تمام عمر با اون ترس زندگی میکنن. پایان دادن به این چرخهی باطل کار سختی نیست. شما یاد بگیرید هرکسی رو همونطور که خودش دوست داره بپذیرید. ما هم تمرین میکنیم تا از خودمون بپرسیم تا کی قراره زندانی این ترس باشیم؟
۱۳۹۶ خرداد ۸, دوشنبه
جمهوری تبلیغات اسلامی (بخش هشتم)
در ادامه سلسله مباحث جمهوری تبلیغات اسلامی، به شیوههای اثرگذاری و بازی گرفتن از روان و عواطف مخاطب پرداخته خواهد شد. تکنیکهایی که نه لزوما از سوی حاکمان و دستگاههای تبلیغات، بل از سوی مردم و تکتک افراد جامعه نیز در زندگی روزمره به کاربرده میشود. حال آنکه صاحبان تبلیغ در تمام عرصههای سیاسی، مذهبی و تجاری با تکیه بر این عواطف، سعی بر نیل به اهداف خویش داشته و خواهند داشت.
مدیون کردن
یکی از روش هایی که با آن می توان احتمال افزایش
اطاعت پذیری و فرمانبرداری را افزایش داده استفاده از هنجارهای مربوط به عدالت
اجتماعی و جبران خدمت است . مثلاً اگر کسی خدمتی برای ما انجام داده باشد ما خود
را به او مدیون می دانیم و مترصد فرصتی هستیم که در مقابل ، خدمتی برای او انجام
دهیم . همین احساس دین ، احتمال پذیرفتن تقاضایی از جانب وی را به وسیله ما بالا
می برد . در این زمینه چنانچه خدمت آن فرد به ما داوطلبانه و بدون چشمداشت باشد ،
احتمال قبول تقاضای وی از سوی ما باز هم افزایش می یابد. باید عنایت داشت که مدیون
سازی فقط در قبال انجام فعالیت مثبت نیست ، بلکه اگر فرد یا گروهی خطایی کوچک
انجام داد نیز می توان با بزرگ نمایی آن و میزان خسارت آن برای جامعه ، احساس
ندامت و دین را در آنها ایجاد کرد. سپس خواهان رفع این دین با انجام عمل دیگر از
رقیب گردید . بطور مثال کاندیدایی که در اثر رقابت از دور خارج شده می تواند با
بزرگ نمایی بیش از حد آسیب وارد شده به خود ، امتیازاتی را از رقیب سیاسی خود
بگیرد .
شستشوی مغزی
شستشوی مغزی فرایندی است که با استفاده از
فشارهای روانی شدید ، شخصیت فرد تحت فشار قرار می گیرد و باورهای قدیمی خویش را
کنار گذاشته و باورهای جدید را می پذیرد. در واقع شستشوی مغزی تکنیک یا فرایندی
است که برای دستیابی به یکی از دو هدف زیر مورد استفاده قرار می گیرد .
وادار کردن فردی بی گناه به پذیرش این مطلب که او
علیه مردم یا دولت مرتکب جرمی شده است .
تغییر دیدگاه سیاسی فرد تا آن حد که عقاید قبلی
خود را رها کرده و طرفدار عقیده خاصی شود.
با توجه به تعریف مذکور مشخص می شود که شستشوی
مغزی به عنوان یک فرایند از مراحل خاصی عبور می کند که این مراحل به ترتیب ، اعمال
فشارهای شدید ، تجربه رخدادهای بحران زا ، بروز مشکلات روانشناختی و تزلزل باورها
و نگرش های شخص ، تغییر باورها و نگرش های پیشین و در نهایت جایگزین نمودن باورها
و نگرش های جدید می باشد .
شستشوی مغزی به وسیله اقدامات ذیل انجام می شود :
کنترل همه جانبه و فراگیر، عدم اطمینان، منزوی
کردن، شکنجه، ایجاد فرسودگی و ناتوانی جنسی، تحقیر شخصیت و مسلم فرض کردن جرم.
برای شستشوی مغزی دو گروه مساعدتر از دیگرانند .
زندانیان و محبوسین و بریدگان از گروه ها.
دسته اول در وضعیتی هستند که در مقابل عملیات
شستشوی مغزی امکان مقاومت ندارند . اما بریدگان از گروه ها چون سال ها عمر و انرژی
خود را مصروف گروه ساخته اند و حال ملاحظه می کنند که بدون دستاوردی طرد شده اند
لذا دچار بحران شدید روحی می گردند . این وضعیت ، بهترین شرایط را برای تأثیر
گذاری رقیب بر فرد مطرود مهیا می سازد . ]
یعنی زمینه لازم برای شستشوی مغزی وی فراهم است [
ایجاد حس افتخار
برای بیشتر مردم داشتن حس افتخار ، قدرت خارق
العاده ای است که می تواند تا حدودی عملیات روزانه آن ها را رهبری نماید . ممکن
است یک ساعت ارزان قیمت و گمنام وقت را خیلی خوب معین نماید ولی مردم ترجیح می
دهند که ساعت های معروف و گران قیمتی خریداری نمایند تا بدین وسیله افتخاری در خود
نزد دیگران احساس نمایند . این موضوع در تمامی موارد صدق می کند به این معنا که
خیلی ها با انتساب خود به جناح یا طرز تفکری خاص ، نوعی احساس افتخار می کنند و به
این وسیله خود را از دیگران متمایز می سازند . البته در این میان صاحبان روش و
اندیشه نیز در این مسیر تلاش می کنند تا گرویدن به خود را نوعی افتخار و فرهیختگی
نسبت به دیگران محسوب سازند. به طور نمونه امروزه هستند کسانی که انتساب و گرایش
به نواندیشان دینی را یک افتخار محسوب و به این وسیله خود را نسبت به دیگران ارجح
میبینند. حس افتخار برای شهروندان که دارای مشکلات عدیده ای می باشند و نیازمند
مفری برای خروج از این فشارها می باشند این تمهید کارایی دارد. برای این امر باید
احساس افتخار زیادی در شهروندان ایجاد کرد که مشکلات آنها رتبه دوم را به خود
اختصاص دهند . بنابراین دستاوردهای شخصی و گروهی را با حذف ضمیر به نام کشور محسوب
در نتیجه اتباع آن کشور خود را بدان مفتخر دانسته و مشکلات دیگرشان تحت شعاع این
حس افتخار قرار می گیرد.
مظلوم نمایی
یک اصل بسیار اساسی و مؤثر در تبلیغات مظلوم
نمایی است و این ناشی از بعضی ویژگی های روانی و عاطفی افراد جامعه ، مثل : ظلم
ستیزی و نوعدوستی. است البته حقیقی یا کاذب بودن این مظلومیت مهم نیست ؛ مهم این
است که مخاطب شما را مظلوم بداند. بر این اساس ، حتی ممکن است گروه های رقیب دست به
خودزنی زنند تا مظلوم بنمایند. مثلاً مکانی از خودشان را آتش بزنند یا فردی از خودشان
را در ملاء عام کتک بزنند. خاطر نشان می شود که اگر کشور قدرتمند بخواهد از این
روش استفاده کند خود تبدیل به ضد تبلیغات خواهد شد. بنابراین حریف کم قدرت از این
روش بهتر می تواند بهره گیرد.
تظاهر به یکپارچگی
در تبلیغ پیوسته لفظ « جمع » و یا « همه » بکار
گرفته می شود . برای مثال نویسنده مقاله ای در سر مقاله خود می نویسد «همه مردم ،
خلق ، جمعیت ، مملکت ، تمامی اهالی کشور ، همه افراد ، احزاب ، مردم تقاضا دارند ،
مردم در انتظارند،مردم را بیش از این نمی توان سرگردان کرد و ... » در اینجا اگر
بررسی انجام شود مشخص خواهد شد که عده معدودی ممکن است طالب آن باشند ، ولی
روزنامه نگار لفظ « همه » را بکار می برد . براساس تحقیقات انجام شده ، روزنامه در
میان رسانه های دیگر در اینگونه تبلیغات به طور شگفت آورتری مؤثر است . برای مثال
در روزنامه ، اعلانی به نظر شما می رسد که می نویسد : « همه آقایان محترم از کلاه
های ما خریداری می کنند . خیاط درجه یک ما لباس تمام فوتبالیستهای تیم ملی را می
دوزد » یا ملت آلمان بر این عقیده هستند ، یا همه فرانسویان معتقدند ، در اینجا «
همه » ، « تمام » و « اکثریت » نقش مؤثری در کور کردن ذهن ، بازی می کنند . در
اینجا یک نفر آلمانی ممکن است از خود سئوال کند پس من هم یک نفر آلمانی هستم و همه
ملت آلمان عقیده دارند که عالی ترین نژاد هستند و بر تمام ساکنان تمام برتری دارند
پس من هم از عالی ترین نژادها هستم . استفاده
از واژه مردم ، شهروندان ، افکار عمومی ، ملت شهید پرور ، مردم با غیرت ، مردم
مسلمان ، ایرانیان وطن خواه و ایرانیان نیز از این نوع مغالطه محسوب می شود .
مبلغین سعی می نمایند مخالفین را از این حوزه های مفهومی خارج سازند و رقیب یا
مخالف نیز برای اینکه از حیطه این واژه ها خارج نشود سعی به کتمان کردن تفکرات و
یا سکوت در بیان اندیشه های خود نمایند . حال اگر این امر توسط رسانه های دولتی
انجام شود به نحوی سرکوب مخالفان نیز محسوب می شود.
۱۳۹۵ دی ۴, شنبه
معرفی فیلم گیتم Love in Thoughts
جوانان دلزده از عشق و زندگی
باشگاه خودکشی تشکیل میدهند! فیلم که براساس داستان واقعی ساخته شده است،
رابطهی پیچیدهی "هانس" و "پائول" با یک خواهر و برادر "گونتر و هیلدا" را
به سال 1927 روایت میکند.
Director: Achim von Borries
Stars: Daniel Brühl, August Diehl, Anna Maria Mühe & Thure Lindhardt
Drama, Romance
2004 (Germany)
Director: Achim von Borries
Stars: Daniel Brühl, August Diehl, Anna Maria Mühe & Thure Lindhardt
Drama, Romance
2004 (Germany)
برای دسترسی به لینک imdb روی پوستر کلیک کنید
۱۳۹۵ مرداد ۳۱, یکشنبه
بیشتر از نیا ؛ قصهی من
سال گذشته با یه کسی آشنا شدم که ازم خواست یه شرح حالی در مورد خودم با محور روابطم براش به تصویر بکشم. از اونجایی که کلا نمیتونم کوتاه و خلاصه بنویسم، شروع کردم به تعریف. از روز نخست. در واقع از نخستین روزهایی که هر کسی میتونه به خاطر بیاره. رابطهم با اون پسر به سرانجامی نرسید ولی این شرححال رو برام به یادگار گذاشت. چیزی که خودم قبلن به نوشتن و ثبت کردنش فکر نکرده بودم. بعدتر به این فکر افتادم شسته رفتهتر بنویسم و منتشرش کنم، اما حس کردم بیان محاوره، بیش از هر چیز، حق مطلب رو ادا میکنه. دست کم الان اینطور فکر میکنم.
شروع کردنش سخته. اینکه دلم میخواد همه رو با هم بنویسم هم قابل کتمان نیست. اینکه نمیدونم از کجا باید شروع کنم هم همینطور. با همه این احوال میخوام بیمقدمه از کودکی بگم تا امروز.
شروع کردنش سخته. اینکه دلم میخواد همه رو با هم بنویسم هم قابل کتمان نیست. اینکه نمیدونم از کجا باید شروع کنم هم همینطور. با همه این احوال میخوام بیمقدمه از کودکی بگم تا امروز.
اولین دریافتهای جنسیم از تمایلاتم برمیگرده به حدود 5 سالگی.
خاطراتش رو کاملن یادم هست اما فعلن ازش میگذرم تا بزرگتر بشم. دوران دبستان برام
شروع برخورد با دنیایی از پسرها و مردهای متفاوت بود. به خاطر ظاهرم و فرهنگ غالب
جامعه همیشه مورد تعرض بودم. به دختر بودن متهم بودم. همیشه تو مدرسه 700 نفری با
بقیه فرق داشتم. یعنی قطعن با 695 تاشون فرق داشتم. فرق که میگم اینجا منظور نگاه
بقیه به خودم هست. دوران راهنمایی بزرگتر شدم و بیشتر شناختم. برای خودم اصلن عجیب نبود
ولی میدونستم اگر با بقیه مطرح کنم دلم میخواد توسط فلان معلم یا فلان دانش آموز
لمس بشم براشون عجیب هست. مثلن یه معلم تاریخ داشتیم خیلی خیلی خوشتیپ بود. بلوند و
تنومند. همیشه تیپ چرم یا لی میزد. کلا با همه فرق داشت. صورت همیشه سه تیغ. خلاصه
اینقدر ازش خوشم میومد که ازش بدم میومد. چون احساس میکردم به یک پسر دیگه تو کلاس
خیلی نگاه میکنه و اصلن حواسش به من نیست. بگذریم. تو دوران راهنمایی با چند تا از بچههای کلاس و مدرسه و محله
دوست بودم که به رابطههایی شبیه به سکس انجامید. اما اولین تجربه عاطفی برمیگشت
به پسری به نام مهدی. اون عاشق من شد و تو مدرسه برام نامه مینوشت. منم جوابش رو
میدادم. همکلاسی نبودیم. سختی زیاد کشیدیم چون بچههای دیگه فهمیدن و زیاد مسخرهمون کردن. مادرم تو خونه یکی از نامههای چند صفحهای مهدی رو پیدا کرد و شرایط
بدی رقم زد. خلاصه این گذشت و فراموش شد. البته چند سال بعد تو فیسبوک پیدا کردیم هم رو ولی خیلی عوض شده بود.
به شدت از من خجالت میکشید و احتمالن میترسید که بهش پیشنهاد بدم. که خب من هم نمیدادم قطعن.
بگذریم. اول دبیرستان دیگه کاملن مطمئن بودم هیچ دختری رو نمیخوام و
فقط میخوام با پسرها باشم. یه دبیرستان غیرانتفاعی کوچیک بودیم که فقط تیزهوش
میگرفت. دو تا کلاس اولی و یه دونه پیشدانشگاهی. عاشق یه پسری شده بودم تو مقطع
پیش دانشگاهی. روزهای زیادی تعقیبش کردم تا خونهشون رو پیدا کردم. ولی هیچوقت
نفهمید. بهش نگفتم. راستش خیلی خودم رو بچه میدونستم برای اون. اون درشت نبود ولی
دوستاش که همیشه دورش بودن خیلی قوی بودن. از طرفی گل سرسبد همه جمع هاشون بود و
من همیشه و هرجا زیر نظرش داشتم برای یکسال. الان اسمش رو خاطرم نیست.
سال اول هنرستان با محسن آشنا شدم. یه پسر بور و چشم آبی و فوق العاده
سفید و البته خوشگل. اما به شدت پررو و عوضی. فکر کردم عاشقش شدم. سال 81 بود.
خیلی با هم خوب بودیم و بیشتر از هر کسی احتمالن با اون سکس داشتم. فول تاپ بود
ولی دوستش داشتم. اذیتم میکرد ولی دوستش داشتم. طی دو سال هنرستان یک پسری به نام
پوریا بهمون اضافه شد. این پوریا دیگه واقعن خوشگل بود و از اینایی که خیلی
دخترونه هست. پوریا عاشق من شده بود و محسن عاشق پویا. من هم محسن رو دوست داشتم.
مثلث مسخرهای بودیم. چیزی که بود هیچوقت به اونا حسودی نکردم. نمیدونم دقیقا
چرا. شاید درک درستی از عشق نداشتم. شاید
اصلن یادم نمیاد که حسودی کردم یا نه. تو همون برهه پسری
بود به نام ایمان که سال سوم هنرستان بود و من نیم نگاهی بهش داشتم ولی اتفاقی
نیفتاد. متاسفانه تو هنرستان هم مثل دبیرستان و راهنمایی نگاه همه به من جنسی بود.
مثل محله. خلاصه سال بعد ما رفتیم سوم هنرستان و پسرهای جدیدی وارد شدن و نشستن تو
کلاس دوم هنرستان. رامین پسری بود معمولی که سال دوم بود و من یک سال ازش بالاتر
بودم. اولین بار معنای عشق واقعی رو با رامین فهمیدم...
تو تمام زندگیم سه بار مطمئنا عاشق شدم. دوبارش بدون نتیجه بود.
رامین پسری بود از میانههای شهر. تم مذهبی داشت. اصلن قیافهی خوشگل
و همهپسندی نداشت. اما مطمئن بودم عاشقش هستم. من همیشه از هر کسی خوشم میاد
اولین کاری که میکنم تعقیبش میکنم تا خونهش رو پیدا کنم. رامین رو هم پیدا کردم و
اینقدر بهش نزدیک شدم طی چند هفته تا خودش مشکوک شد و ازم در مورد رفتارم پرسید.
از اونجایی که سال بالایی بودم همیشه احترامم رو داشت. اما بهش گفتم دوستش دارم و
میخوام دست کم باهاش دوست باشم. هیچ درکی از این قضیه نداشت. فکر میکرد میخوام
باهاش سکس کنم. در خونهشون که میرفتم بچه محلههاش به حالت مسخره کردن باهام
برخورد میکردن. نه در کلامشون، در نگاهشون. به رامین میگفتن، نیا یه طوری با تو
برخورد میکنه انگار دوست دخترش هستی. برات کادو میخره. شام دعوتت میکنه. برات کلیپ
درست میکنه و آهنگ بهت تقدیم میکنه و از این دست موارد. به رامین گفته بودن نیا رو راضی کن ترتیبش رو بدیم.
خود رامین ولی اینطوری فکر نمیکرد. با من خوب بود فقط درکی از عشق
نداشت. حتی درکی از عشق بین دو جنس مخالف هم نداشت. یکبار ازش جدا شدم ولی طاقت
نیاوردم و محسن پادرمیونی کرد و رفت به رامین گفت نیا داره خیلی اذیت میشه. بهش
زنگ بزن و سراغش رو بگیر. اونم اومد سراغم و دوباره دوست شدیم. با هم رفتیم باغشون
و اوج نزدیکیمون این بود که نصف روز کاملن دوتایی بودیم و تو باغ و کوه چرخ میزدیم
و عکس میگرفتیم.
دیگه کم کم ازش فاصله گرفتم چون میدونستم راهی به هم نداریم. از طرفی
سال بعد من باید میرفتم دانشگاه و ازش دور میشدم. همین هم شد. 83 رفتم دانشگاه و اومدم تهران. پوریا و محسن هم تو این
مدت با هم بودن و من ازشون فاصله گرفتم. از رامین هم دور شدم تا ترم دوم دانشگاه
با ایمان آشنا شدم. ایمان همون پسر سال بالایی من تو هنرستان بود که پیشتر ازش اسم
بردم.
ایمان بهترین آدمی بود که همیشه شناختم. اواخر سال 83 رابطهمون رو
شروع کردیم. تو دانشگاه از من یک ترم بالاتر بود. من با گروه دوستان و همدورهایهای خودم از هنرستان وارد دانشگاه شدیم و اون با همدورهایهای خودش. ولی چون همه
از یک هنرستان بودیم هم رو میشناختیم. اونا 8 تا بودن ما 9 تا. در این بین رابطه
من و ایمان روز به روز قویتر میشد و فشارها رومون بیشتر. دوستامون نمیتونستن خوشی
مارو ببین. حسودیشون میشد. پشت سرمون حرف میزدن. با هم متحد شده بودن برای تخریب
ما. ولی ظاهرشون رو حفظ میکردن. تا ترم دومِ من و سومِ ایمان شرایطی پیش اومد به سال
بالاییها خوابگاه ندادن و و ما همه با هم تو یک اتاق مستقر شدیم. 8 تا تخت بود و
15 تا آدم. ایمان اومد رو تخت من و تمام یک ترم رو دوتایی رو تخت یکنفره میخوابیدیم و اینجوری چشم همه در حال کور شدن بود! هیچ خجالتی هم نداشتیم. داغ هم
بودیم و پررو. (البته سالهای بعد درست شد همه چیز و دیگه نگاه بدی بهمون نداشتن.) خلاصه
ترم بعد به ایمان هم خوابگاه ندادن و مجبور بود بره خونه بگیره. من خوابگاه داشتم
ولی رفتم باهاش همخونه شدم. خانوادههامون کاملن میدونستن بست فرند هستیم، چون
روزهایی که تهران نبودیم هر روز به هم زنگ میزدیم بعد از بیدار شدن از خواب و این
کارِ بیش از 3 سال ما بود. تهران هم که با هم بودیم. ترمِ 4 من مصادف شد با ترمِ 5 ایمان و
واحد کارآموزیش. به خاطر من تهران موند تا بیشتر با هم باشیم. بعد از اون جفتمون
با هم رفتیم سربازی و شهریور 86 سرباز بودیم تا مهر که رفتیم کارشناسی. من فرجه
داشتم و میتونستم نَرَم سربازی ولی ایمان نداشت و باید میرفت. با اینکه دانشگاه قبول
شده بودیم ولی تا ثبت نام مهر باید سربازی رو میرفت! خلاصه منم باهاش رفتم که تنها
نباشه و بعد از یک ماه اول مهر رفتیم دانشگاه کارشناسی.
اواسط ترم یک متوجه شدم دیگه منو نمیخواد و میخواد با دخترها باشه.
برام خیلی سخت بود و خیلی سختی کشیدم تا فهمیدم و تونستم ازش فاصله بگیرم. بدبختی
این بود که اینقدر زندگیمون در هم تنیده بود که اصلن نمیشد یوهو جدا بشیم. از زن و
شوهرها بیشتر متعقلات داشتیم پیش هم. خیلی دعوا میکردیم. ایمان به شدت عصبی و گاهی
وحشی میشد. دوبار من رو کتک زد. با این حال بخشیدمش و دوستش داشتم. اواسط 86 کاملن
به حالت قهر بودیم با اینکه اپارتمان گرفته بودیم باهم. ترم دوم یه پسری به نام
شهیاد بهمون اضافه شد. ما سه تا بودیم که خونه گرفته بودیم که همه از 81 هم رو
میشناختیم. شهیاد تنها بود. ترم دوم بهش گفتیم بیاد پیش ما. اتاق
خالی داشتیم و خونه بزرگ بود. ایمان کاملن از من جدا شده بود و دیگه پیش هم
نمیخوابیدیم که هیچ، روز هم فاصله میگرفتیم. برای دور شدن از ایمان ، شهیاد به من کمک زیادی کرد. در همین جریان
عاشقم شد و چند نوبت با هم سکس داشتیم. گی بود. در همون دوره یک هم دانشگاهی هم
بود که با اون هم رابطه داشتیم. هم من هم شهیاد. اسم اون بردیا بود. طی این چند
سال هم دو سه نوبت با بردیا سکس داشتم تو سالهای مختلف. اواخر 87 دوباره با ایمان نزدیک شدیم و کار به جایی کشید که سال 88
رفتیم شهر دیگه و دو ترم دانشگاه اونجا مهمان گرفتیم و خونه گرفتیم و دوباره زندگی
قبل و عشقبازی و سکس و داستان رابطهی دونفره. کارشناسی رو خیلی طول دادیم و دیر فارغ التحصیل شدیم. بعد از دانشگاه دوباره از هم فاصله گرفتیم و فقط بست فرند موندیم. ایمان
سربازی رو معافی گرفت ولی من نتونستم و سال 91 رفتم سربازی تا قصههای آخرم کلید
بخوره.
تو دوران اموزشی با یه پسری آشنا شدم. آران. شرایط سربازیمون
خیلی شبیه به هم بود و جثه و قیافهمون هم به هم میومد. جذبش شدم و اون هم خیلی
سریع جذب شد. یکی از تجربههای مشابه زندگی من که تکرار شده چند بار این هست که
جذب یه کسی میشم ولی تناسب کیفیت علاقه در ادامه به هم میخوره. آدمها زود دلم رو
نمیزنن ولی از یه جایی به بعد من معمولن سرد میشم و اونا داغتر. قصهی آران هم
همین شد. من فقط میخواستم یه دوست خوب پیدا کنم که باعث شد اون دیوونهبازی
دربیاره و خطرناکترین کارهای ممکن رو اون هم تو محیط پادگان برای با من بودن
انجام بده. جلوی چشم همه ازم لب میگرفت و البته کسی جرات نداشت حرفی بزنه! دقیقن
نمیدونم چرا ولی تو سربازی همه ازم حساب میبردن. احتمالن چون اونجا از همه بزرگتر
بودم. سن رو میگم. البته به خاطر گستاخی و دل و جرئت و به قولی کسخلی هم بود که تو
تمام کلاسها با نظامیها و حفاظتیها و آخوندها بحث تند سیاسی مذهبی میکردم. اصلن
همون بحثها باعث میشد دوران آموزشی برام راحتتر بگذره. در حالی که همه متفق القول
منتظر بودن یه روز بیان بگیرنم ببرن اونجا که عرب نی انداخت! خلاصه همین موضوع یه
کاریزمایی ایجاد کرده بود که کسی به رابطهی عریان من و آران خرده نمیگرفت تو آسایشگاه
سربازان. بعد از اون تقسیم شدیم و هر کدوم افتادیم شهرهای خودمون. بعد از اون هم
دوبار هم رو دیدیم و رفتیم کاشان و اراک و یک شب با هم بودیم.
من به واسطهی تخصصم و رشته تحصیلیم دوران سربازی خوبی رو گذروندم.
خوشبختانه این تخصص باعث شد برای خودم تو اداره حکومت داشته باشم. اما غمگینترین
و سیاهترین دوران زندگیم هم تو همین دوره سپری شد.
اواخر بهار 92 احسان وارد ادارهی ما شد و قلب من رو از جا کند.
متاسفانه نمیخوام جزئیات احسان رو الان تعریف کنم چون هنوز وقتی بهش فکر میکنم
قلبم تیر میکشه. احسان استریت بود و دوست دختر داشت. من تو اون دوره مطمئن بودم
بعد از اون امکان نداره کسی رو پیدا کنم بهتر باشه و چون میدونستم چند ماه بیشتر
از سربازیهامون نمونده و ازهم جدا میشیم تصمیم جدی برای تموم کردن زندگیم داشتم.
بلندترین نقطهی سهمی رابطه هم یک نیمه شب تو پارک بود که میخواستم اقدام به این
عمل بکنم ولی قبل از اینکه دیر بشه ایمان که گفتم همیشه بست فرند هم هستیم از راه
رسید و نجاتم داد.
چند روز اداره نرفتم. چون جلوی چشمم بود و با دیدنش مرگ رو جلوی چشم
خودم میدیدم. برای احسان خیلی کارها کردم. خیلی براش هزینه کردم تا بتونم راضیش
کنم بهم کمک کنه با نداشتنش کنار بیام. باهام مهربون بود ولی فقط در حد حرف. و بعد
از یکی دوماه حرف رو هم دریغ کرد تا روزگار من رو تاریک کنه. شاید یه روزی از
کارهایی که تو اون دوره انجام دادم و خاطراتم تعریف کردم. تو اون برهه روزنوشت
مینوشتم و تک تک لحظاتی که احسان درش دخیل بود رو ثبت میکردم. هنوز دلم نمیخواد
بخونمشون. اما قسمت مهیج و خوشِ داستان وقتی بود که تونستم قله رو رد کنم و اینقدر
خودم رو قوی کردم که به فاصله یک ماه به
پایان سربازیِ احسان دیگه هیچ حسی بهش نداشتم و واقعن فراموشش کردم. قصهی این احسان خیلی
حرف داره و من الان آمادگیش رو ندارم برای بازگو کردن. ازش میگذرم.
بعد از احسان دیگه شخص خاصی نظرم رو جلب نکرد. یعنی طی این 3 سال
اخیر. دوسال پیش اشکان نامی بود که سه ماه با هم بودیم. خودش شروع کرد و خودش تموم
کرد. بیشتر با هم خوش گذروندیم. الان هم دوست هستیم دورادور.
یک قصه کوتاه دیگه چهار ماه پیش داشتم که پسری رو دیدم تو تلگرام به
نام سعید. بی هیچ قیدی دوستدارش شدم. گی و فوق العاده زیبا و اصیل. بیست روزی با
فاصله نگاهش میکردم تا یک شب خواستم بهش بگم و برم. چون میدونستم من رو نمیپسنده
و اصلن در قوارهی هم نیستیم. از حیث وضعیت محیط فرهنگی و مالی و آیدهال هایی که
ازش دیده بودم. خلاصه دل رو زدم به دریا و براش یک داستان نیمه کوتاه نوشتم که من
تو رو دوست دارم و روزشماری که نگاهش میکردم رو براش با کلمات، تصویر کردم. اول
ازش اجازه گرفتم ولی مودبانه گفت "نه، حالم خوب نیست. صحبت نکنیم چون همه چیز
عوض شده" بهش گفتم من حتی از تو واکنش نمیخوام. فقط اجازه بده داستانم رو کپی
کنم و برم. گفت بگو. براش نوشتم و رفتم. 10 دقیقه بعد گفت بیا حالا تو داستان من
رو گوش کنم. برام یه لینک اینستاگرام گذاشت. باز کردم و با تصویر زنی مواجه شدم.
یه شعر زیرش نوشته بود. مادرش بود و چهارمین شبی بود که فوت کرده بود........
زمان برای من ایستاد و دنیا دور سرم چرخید. کاملن منجمد شده بودم.
الان هم نمیخوام بهش فکر کنم. چند تا دیالوگ دیگه داشتیم بعدش و تلگرامم رو پاک
کردم. خیلی مودب بود و مطمئن بودم دست روی آدم اشتباهی نگذاشتم. برای فراموش کردن سعید
دو شب قبل از اینکه براش بنویسم اومدم توییتر تا با دوستان قدیمی وقت بگذرونم.
لازم بود به یه چیزی سرگرم بشم. اومدم توییتر و دوشب بعد سعید من رو برزخی کرد. بعد از این دیگه داستان قابل عرضی ندارم تا رسیدم به امروز.
آدمهای گذری هم یکی دو مورد مورد داشتم تو زندگیم که یکی دوبار سکس
داشتیم یا یکی دو مورد سعی کردیم هم رو بشناسیم و چند بار بیرون رفتیم و دیگه هم
رو ندیدیم. فکر کنم همین، نقطه.
اشتراک در:
پستها (Atom)